آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

دخترم آیاتای

ما برگشتیم

سلام دخترم توی این یک سال و نیمی که برات ننوشتم ماجراهای زیادی داشتیم و نداشتن لب تاب و کلی مسایل دیگه باعث شد که از دنیای نت و در واقع وبلاگ نویسی فاصله بگیرم. الانم ناچارم خلاصه بنویسم و ایشاله ازین به بعد مفصل تر.. فکر کنم آخرین مطلبی که من گذاشتم به شرحال تابستون 94 شما بود و بعدش فریماه جون زحمت کشیدن در مورد سفر بهمن ماه 94 شما نوشتن. و حالا ازون موقع بیشتر از یک سال گذشته. یک سال پر هیاهو.. الان که دارم برات مینویسم شما مدرسه هستی. اسفندماه 94 که از سفر یک ماهه ت برگشتی، خیلی رفتارت تغییر کرده بود و ما لازم شد دوباره کلی روی شما کار کنیم. چون اونجا حسابی لی لی به لالات گذاشته بودن و تقریبا یه دختر لوس و حرف گوش نکن شده ...
4 ارديبهشت 1396

سفرنامه (2)

در ادامه سفر از ایذه اومدی گچساران خونه خاله افسانه   خونه خاله افسانه راه براه عمو شهرام مهربون میبوسیدی و میگفتی دوست دارم.   یه روز هم با عمو شهرام رفتی مغازه و به قول خودت شرکت عمو شهرام.   خونه رویا جون دوست خاله افسانه رفتی و زهرا جون واست لاک رنگی رنگی زد.   خونه افسانه جون دوست خاله افسانه رفتی که میگفتی خونه خاله افسانه خوشگله رفتم.   همزمان با اومدنت به گچساران دایی مهدی رفت سرکار. یه شب اومدم خونه خاله افسانه که شما ببینم. گفتی من میخوام بیام خونه تون. ودر جواب یاسی جون که میگفت بذار دایی مهدی بیاد اونجا تنهایی حوصله ت سر میره. اصرار داشتی که نه حوصله م سر نمیره ...
16 بهمن 1394

شرح حال تابستونی

سلام دخترم، زیبای ماه گونه ام. منو ببخش اگه زود زود مطالبت رو اینجا منتقل نمیکنم، واقعا یا وقت ندارم یا وقت مناسب برای این کار ندارم. اما برام مهم اینه که خاطراتت رو ثبت کنم، حالا یه کم با فاصله، اشکالی نداره. از وقتی چهار سالگی رو سپری کردی، منش و رفتار خیلی بزرگونه تر و جالبی داری و نگاهت به مسائل پیرامونت با تحلیل بیشتر و دقیقتری هست. به طور کلی زیاد پرحرف نیستی، بخصوص در حضور دیگران، اما لب به سخن گشودن همانا و جملات سنگین و عمیق تحویل دادن همانا... توی مرداد ماه خاله افسانه و خانواده و خاله محترم اومدن کیش خونه مون. در کنارشون کلی بازی و لذت بردی و رفتنی خیلی گریه کردی که خاطره اونم می نویسم. اوایل شهریور هم من و پدر یه دوره ...
12 مهر 1394

حال و احوال دختری

اونقدر دیر به دیر میتونم بیام برات بنویسم که واقعا لطفش از بین میره. اما بازم دیر نوشتن بهتر از هرگز ننوشتنه (حضرت فرزانه(س) )  . حالا با یادداشتهایی مواجه هستم که از هر خاطره یه کلمه نوشتم و بعضی هاشون رو یادم نمیان دقیقا چی بودن. توی دو سه هفته گذشته رفتیم خوزستان و دیداری با عزیزان تازه کردیم. خوب بود و شما بسی خوش گذروندی و تااااا دلت خواست بازی کردی و با آدرینا و هیوا و امیرعلی و فرنام حسابی دوست شدید. قهر و آشتی زیاد داشتید اما در مجموع هر اختلافی بین بچه ها بود شما کاملا بی تفاوت به بازیت ادامه می دادی و اصولا خودتو درگیر مسایل حاشیه و دعواهاشون نمیکردی.خیلی باحالی کلا . خیلی عاشقتم. یک سال و نیم پیش یه بار که رفته ...
10 مرداد 1394

جشن تولد چهارسالگی

تولدت مبارک دخترم، بی همتا، ماه گونه.. سلام دختر گلم. امسال هم تولد چهار سالگی رو برگزار کردیم و بسی لذت بردیم از اینهمه تفاوت در منش و بزرگی شما یکی یه دونه. اولا که بیش از سه ماه بود روزانه تاریخ رو چک می کردی و منتظر روز تولد بودی و اواخر اعتراض می کردی که چرا تولدم نمی رسه. و ماشما رو به سختی نگه داشتیم تا روز تولدت. و البته همون روز نشد بگیریم به دلیل اینکه وسط هفته بود. ضمنا ترنم با مامان و باباش رفته بودن تهران و نشد که باشن توتولدت. خیلی دوست داشتی ترنم و آدرینا بیان و دوستات کنارت باشن. قررررربونت برم من. خیلی خوبی، خیلی متفاوت. و چون این پست مربوط به تولدته، بعدا صحبتهای اخیر رو منتقل می کنم به پست افاضات در شرف چهار سالگی... ...
18 خرداد 1394

دختر طلا

سلام دختر نازنازی ما. مهربون و خوش اخلاق. دیگه میخوام زود زود مطالب وبلاگت رو بنویسم که نمونه از دهن بیفته   *پریروز مشخص بود  حسابی گشنه ت شده بعد از ظهر از اداره رفتیم خونه من و بابایی داشتیم صحبت می کردیم، از اتاقت اومدی میگی: مامانی ببخشید غذامون چیه؟ *من خونه نبودم با بابایی رفتی دسشویی، بهش گفتی: بابایی هوا، هوای گرسنگیه * دیروز زیاد میرفتی دسشویی، یه بار هم کامل دسشویی کرده بودی، دوباره یه ساعت بعدش بردمت دسشویی، میگم تموم شد بگو بشورم، میگی: پی پی هم دارم آخه میوه خوردم   * عافیت = عطسه (مثال: مامانی چرا اینقدر عافیت میکنی؟) *  دنبه = بادگلو (مثال: هربار اینکار رو ...
9 دی 1393

فقط عکـــــــــــس

اینم فقط عکس از شما جیگر گوشه مامان بابا   وقتی کلاه رو روی سرت صاف میکنی و اصراااار داری که مدلش اینجوریه   از لیموزین پیاده شدی داری میری مهد زیبای من اووووف ژست رو ببین خانوم طلا                     قربونت برم که بعد از مدتها توی تختت خوابیده بودی و خیلی خوشحال و شادی       اینم ژست های اداره ای   پنج شنبه برات چند جفت کفش جدید خریدم. از توی ماشین که موضوع رو متوجه شدی شروع کردی به پوشیدن و با انگشت هم جلوشونو فشار میدادی ببنی اندازه ت هست یا نه &n...
25 آذر 1393

وصف دو ماه غیبت کبری

سلام دختر ناز و مهربونم. این مدت از بودن در کنارت غرق خوشی و لذت هستیم و از لحظه لحظه وجود خوبت بهره می بریم. ببخشید دختر گلم که این دو ماه اخیر اذیت شدی به خاطر کارای خونه، اولاش هتل بودن و یه سر تهران رفتن  و اینا برات تنوع بود اما آخراش دیگه از بی نظمی خونه و خاک و خل و نداشتن آشپزخونه کلافه بودی. بعضی وقتا فکر میکنم هنور خستگی اسباب کشی در نرفته بود که این کار رو شروع کردیم، واقعا همت می خواست که دست تنها من و بابایی این همه کار رو انجام بدیم. همش به دل گرمی وجود شماست که اینقدر مهربونی و ما بزرگترا رو مدیون و وابسته محبت خودت کردی. وقتی میای صورتتو میچسوبی به من و بینی به بینی به چشمام نگاه میکنی و می گی مامانی خیل...
25 آذر 1393

جشن تولد - قسمت دوم: مهمونی

بازم همون اتفاق قبلی افتاد، به مدیریت هم تلگراف زدم جواب ندادن!!! واقعا که!!!! الان دیگه انگیزه ای می مونه برا آدم؟ یه سایت درست درمون بزارید ملت چ گناهی کردن آخه؟ مسخره شو در آوردید!!   بی مقدمه میرم عکس میزارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اه!!!!!!!!!!!!!! فقط حال دارم برای شفاف سازی اینو بگم که تم تولد بنفش بود و تزئینات تولد رو خودم درست کردم                             و گلابتون خونه ما، جگر گوشه مامان و بابا:   ...
21 خرداد 1393