آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

دخترم آیاتای

سفرنامه (2)

در ادامه سفر از ایذه اومدی گچساران خونه خاله افسانه   خونه خاله افسانه راه براه عمو شهرام مهربون میبوسیدی و میگفتی دوست دارم.   یه روز هم با عمو شهرام رفتی مغازه و به قول خودت شرکت عمو شهرام.   خونه رویا جون دوست خاله افسانه رفتی و زهرا جون واست لاک رنگی رنگی زد.   خونه افسانه جون دوست خاله افسانه رفتی که میگفتی خونه خاله افسانه خوشگله رفتم.   همزمان با اومدنت به گچساران دایی مهدی رفت سرکار. یه شب اومدم خونه خاله افسانه که شما ببینم. گفتی من میخوام بیام خونه تون. ودر جواب یاسی جون که میگفت بذار دایی مهدی بیاد اونجا تنهایی حوصله ت سر میره. اصرار داشتی که نه حوصله م سر نمیره ...
16 بهمن 1394

سفرنامه (1)

اندر احوالات سفر تنهایی ایاتای به دیار مادری... آیاتای جون گل دختر سه شنبه 8 آذر با دایی مهدی از کیش اومد شیراز. یک روز با هم شیراز موندیم خونه خاله مهتاب همون لحظات اول با فرنوش دخترخاله مامان خوب ارتباط برقرار کردی و با هم شروع به رنگ آمیزی کردید. در ادامه تعدادی از دیالوگها و افاضات گل دختر مینویسم   فرنوش جون پرسید خوب آیاتای خانم اومدی کجا میخوای بری و خونه کیا؟ بعد از دادن توضیحات که کجا میخوای بری طی سفرت. گفتی البته اول اومدم اینجا بمونم.... آره میدونم عزیزم منظورم اینه که بعد از خونه ما برنامه ت چیه؟ فرنوش گفت وای شرمندم کرد   دایی مهدی: آیاتای میخوای آیپدتو بیار بازی کن آیاتای : ب...
15 بهمن 1394

شرح حال تابستونی

سلام دخترم، زیبای ماه گونه ام. منو ببخش اگه زود زود مطالبت رو اینجا منتقل نمیکنم، واقعا یا وقت ندارم یا وقت مناسب برای این کار ندارم. اما برام مهم اینه که خاطراتت رو ثبت کنم، حالا یه کم با فاصله، اشکالی نداره. از وقتی چهار سالگی رو سپری کردی، منش و رفتار خیلی بزرگونه تر و جالبی داری و نگاهت به مسائل پیرامونت با تحلیل بیشتر و دقیقتری هست. به طور کلی زیاد پرحرف نیستی، بخصوص در حضور دیگران، اما لب به سخن گشودن همانا و جملات سنگین و عمیق تحویل دادن همانا... توی مرداد ماه خاله افسانه و خانواده و خاله محترم اومدن کیش خونه مون. در کنارشون کلی بازی و لذت بردی و رفتنی خیلی گریه کردی که خاطره اونم می نویسم. اوایل شهریور هم من و پدر یه دوره ...
12 مهر 1394

حال و احوال دختری

اونقدر دیر به دیر میتونم بیام برات بنویسم که واقعا لطفش از بین میره. اما بازم دیر نوشتن بهتر از هرگز ننوشتنه (حضرت فرزانه(س) )  . حالا با یادداشتهایی مواجه هستم که از هر خاطره یه کلمه نوشتم و بعضی هاشون رو یادم نمیان دقیقا چی بودن. توی دو سه هفته گذشته رفتیم خوزستان و دیداری با عزیزان تازه کردیم. خوب بود و شما بسی خوش گذروندی و تااااا دلت خواست بازی کردی و با آدرینا و هیوا و امیرعلی و فرنام حسابی دوست شدید. قهر و آشتی زیاد داشتید اما در مجموع هر اختلافی بین بچه ها بود شما کاملا بی تفاوت به بازیت ادامه می دادی و اصولا خودتو درگیر مسایل حاشیه و دعواهاشون نمیکردی.خیلی باحالی کلا . خیلی عاشقتم. یک سال و نیم پیش یه بار که رفته ...
10 مرداد 1394

یه کم دیگه از اونچه گذشت..

سلام و هزار تا سلام یه کم دیگه  از اونچه گذشت این سری شامل یه کم دیگه از افاضات شماست و همینطور بالغ بر 40 تا عکس. یا علی مدد.. اصطلاحات جدید شما: * پناه بر خدا     * چاکرم * مچکرم * به من چه (این مورد رو فکر میکنی فحشه یا حرف خیلی بدیه چون این خاطره رو برای امین تعریف کردی؛ بابایی من امروز یه حرف بدی زدم.. دوستم گفت اینجوری و اونجوری، منم گفتم به من چه. آخه خیلی صحبت کرد من دیگه حوصله شو نداشتم. حرف بدی زدم ولی خب خسته شدم ...) * مربی کلاس فرهنگسرا یه جلسه داشته بهتون یاد میداده که وقتی کسی شما رو صدا میزنه جواب بدید: جانم. جالبه که زیاد استقبال نمیکنی از خاطرات مهد یا بیرون رو تعریف کردن. اما این بار ...
30 ارديبهشت 1394

وصف العیش نصف العیش :)

سلام دختر یکی یه دونه مون، چراغ خونه مون، تمام زیبایی ها در تو ، عزیز کرده ، مهربون، خورشیدم بازم نشد که سر قولم وایسم و زود زود بنویسم، آخه نوشتن تمرکز و وقت خوب می خواد که من کمتر این دوتا رو یه جا همزمان میتونم داشته باشم حالا با یه کم خاطره و عکس به روز میشیم، یه عااالمه حرف هست برای گفتن اما هنوز نمیشه بگم. یه کم زمان میخواد که مثل میوه کال برسه و بشه مکتوب کرد .   *  -آیاتای چرا اینقدر دسشویی میری دخترم؟                - منم آدمم دیگه جیش می کنم . *  من رفته بودم پیش دوستام که از اهواز اومده بودن و میخواستم کمی بگردونمشون ...
29 بهمن 1393

مکالماتمون..

سلام ماه گونه م. یه کم صحبتهای مختلفت یادمه گفتم بنویسم بخونیم.. یاد گرفتی یهو میزنی تو پیشونیت و دستتو تو هوا می چرخونی و میگی ااااا فلان چیز شد.. بابایی: آیاتای مامانی داره میره مأمریت تهران. شما: نه ه ه ه مأموریت مال باباهاس مامانا باید اینجا باشن اومدم جاروبرقی بکشم، مبل رو کشیدم کنار دیدم زیرش یه عالمه پوست پسته ریخته، میدونستم به هرحال امین این کار رو نکرده، صدات زدم تا اومدی میگی: ببخشیــــد دیگه این کار رو نمی کنم. بعد از ظهر من رفته بودم دکتر، بابایی هم برای اینکه شما دختر خوبی بودی بهت پفک داده بود. گویا موقع خوردن کمی ریخته روی مبل، گفتی: مامانی میاد اینا رو جمع میکنه، من میرم بخوابم. دو دقیقه بعد بابا...
18 ارديبهشت 1393
1