آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره

دخترم آیاتای

ما برگشتیم

1396/2/4 9:35
نویسنده : مادر آیاتای
811 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم

توی این یک سال و نیمی که برات ننوشتم ماجراهای زیادی داشتیم و نداشتن لب تاب و کلی مسایل دیگه باعث شد که از دنیای نت و در واقع وبلاگ نویسی فاصله بگیرم.

الانم ناچارم خلاصه بنویسم و ایشاله ازین به بعد مفصل تر..

فکر کنم آخرین مطلبی که من گذاشتم به شرحال تابستون 94 شما بود و بعدش فریماه جون زحمت کشیدن در مورد سفر بهمن ماه 94 شما نوشتن. و حالا ازون موقع بیشتر از یک سال گذشته. یک سال پر هیاهو..

الان که دارم برات مینویسم شما مدرسه هستی.

اسفندماه 94 که از سفر یک ماهه ت برگشتی، خیلی رفتارت تغییر کرده بود و ما لازم شد دوباره کلی روی شما کار کنیم. چون اونجا حسابی لی لی به لالات گذاشته بودن و تقریبا یه دختر لوس و حرف گوش نکن شده بودی.

خاله احترام زحمت کشیدن و شما رو آوردن کیش و یه هفته پیش ما موندن و خاله شوکت هم البته چند روز مهمون ما بودن. و رفتن اونها همزمان شد با اومدن بابایی از مأموریت و آوردن آنا. این مدت دیگه پیش پرستار نرفتی و خونه بودی. اوایل اسفند ماه بود که فریماه جون و دایی مهدی هم اومدن پیشمون و جمعمون جمع شده بود. مخصوصا اینکه متوجه شدیم احتمالا فریماه جون نی نی داره و کلی همه هیجانزده بودیم.

اون روزای اواسط اسفند ماه بود که کم کم زمزمه های جابجاییمون به تهران مطرح شد و من که از ویار بارداری به طرز وحشتناکی در عذاب بودم، خیلی برام خوشایند بود فکر کردن به اینکه از کیش بریم. از کیش و شرایطش خسته شده بودم و تهران رو بخاطر تمامی خاطرات تلخ و شیرینی که برام داشت دوست داشتم بعنوان مقصد..

طبیعتا هماهنگیهاش و کارای مقدماتیش زمانبر و سخت بود و کلی پیچیدگی داشت.

باید وسایل خونه رو جمع می کردیم و بابایی وسایل برقی جدید خریدن و بالاخره آخرای فروردین بابایی و وسایل به سمت تهران رفتن و من و شما و نی نی مون که هنوز کوچولو و توی دل مامانی بود رفتیم هتل به مدت دو هفته. اونجا راحت بودیم تقریبا و به دلیل نزدیکیش به دریا شما کلی دریا رفتی و شن بازی کردی.. و بعد نیمه اردیبهشت من مرخصی گرفتم و رفتیم تهران برای شروع بخشی جدید از زندگیمون توی یه شهر جدید و کلی چیزای جدید دیگه.

روزای اول کلی کار داشتیم و منم دکتر جدید پیدا کردم و شما رو کلاس اسکیت نوشتم و از هوای بدون شرجی تهران استفاده می کردیم.بابایی هم میرفتن بوشهر ماموریت و زمانهای زیادی رو ما تنها بودیم. تا اینکه روز موعود رسید و نی نی مون دهم تیرماه 95 بدنیا اومد. روزای خیلی خیلی سختی بودن که گذشتن و الان خوشحالم که به سلامت سپری کردیم. یه نی نی ناز و دلبر به اسم آیین که شد داداش کوچولوی شما.

خیلی دوستش داشتی و البته مدیریت کردن شرایط که ارتباط بین شما بتونه خوب شکل بگیره و برقرار بشه کار تقریبا پیچیده ای بود...

آنا و خاله افسانه و شایان مهمون ما بودن که آنا یه هفته/ده روز بعدش رفتن و بعد یاسمن هم به ما ملحق شد و تا یک ماهگی شما پیش ما بودن..

اون روزا آیین کوچولو همش زردی داشت و بالاخره ناچار شدیم بخاطر زردی بستریش کنیم بیمارستان کودکان و دو روز رو اونجا بگذرونیم. و بعد از اون هم کلی مراقبت کردیم تا اینکه بالاخره کاملا زردیش برطرف بشه.

الان شما 5 سال و ده ماه و بیست و پنج روز سن داری و آیین نه ماه و بیست و پنج روز.

کلی کارای بامزه کردید و کلی خاطرات خوب و شیرین برامون رقم زدید و باید سر فرصت اونا رو اینجا ثبت کنم.

یک روز قبل از زایمان با هم رفتیم مدرسه وشما رو ثبت نام نهایی کردیم توی دبستان هیأت امنایی عدالت با کلی آرزو و دعای خیر و البته اضطراب. و هنوز هم خیلی دعا میکنم برای موفقیت شما تو دوران تحصیلت.

کمتر از 16 روز دیگه از مدرسه رفتن شما تو مقطع پیش دبستانی مونده و بعد تعطیلات تابستانی و بعد شروع جدی کلاس اول و داستان هایی که بالاخره خواهیم داشت..

گفتم داستان یادم افتاد که شما اخیرا یاد گرفتی و وقتی میخوای موضوعی رو تعریف کنی میگی اینجوری شد و اونجوری شد و خلاصه داستانی شد... خندونک

یه گوشه یه کوچولو نوشتم که تو پست های بعد برات ثبت کنم. و اطلاعات آیین رو هم ترجیح میدم همیتجا ثبت کنم چون با وقت کمی که من دارم اداره دو تا وبلاگ خیلی کار دور از ذهنی خواهد بود ..

فعلا پست امروز رو تموم  میکنم.

خیلی دوستت دارم دختر نازم، ماه گونه ی بی همتا. به طرز عجیبی شما عزیز هستی برامون.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)