آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

دخترم آیاتای

ماه چهاردهم آیاتای جان.

سلام دختر عزیزم، دختر ماه گونه ام. بعد از کلی اومدم با یه عالمه خبر و هیجان و .. که نمیدونم از کجا شروع کنم. اولأ که شما از 10 روز پیش رسمأ راه میری و ما رو حسابی به وجد میاری. خیلی آروم و با طمأنینه و خیلی سعی می کنی تعادلت رو حفظ کنی. عزیز دل ما، هر روز که یه قدم بیشتر بر میداری و قدم های محکمت رو می بینیم خیلی خوشحال تر از قبلیم و خدا رو هزار بار بابت تمام نعمتهای آشکار و پنهانش شکر می کنیم . در ادامه مطلب میبینیمتون... هفته پیش یه سفر برای ما پیش اومد و رفتیم خوزستان به دیار مادری. دیداری تازه شد و دلی از عزای دلتنگی دراومد. البته بیشتر شما رو میگفتن اما میدونم که دلشون برای من هم تنگ شده بود و البته برای پدری همین...
19 تير 1391

گریزی به گذشته...

آیاتای در شرف ورود به نهمین ماه زندگی آیاتای جان  4شنبه پنجم بهمن ماه  زمانی که شما 8 ماه بیست وپنج روز از عمر شیرینت گذشته بود برای اولین بار تشریف فرما شدی خونه دایی جان مهدی. خوش آمدی دخخخخخخخخخترم چند عکس یادگاری... با ما باشید... ببین چطور واسه عمو شهرام میخندی..... همیشه شاد باشی دخخخخخخخخخخخخترم ...
8 تير 1391

تولد حانیه جون + دیگ جوش

سلام آیاتای عزیزم. دختر ماه گونه ام. این روزها هرلحظه که فکرم از عشق پدری،کار اداره یا کار خونه آزاد میشه، و یاد شما میفتم ( ) خدا رو با تمام وجودم شکر می کنم و با تک تک سلولهام از خدا سلامتیت رو آرزو می کنم. از بابت داشتنت خوشحال و راضی هستیم و کلی زندگی زیباســـــت ...   ادامه مطلب رو ببیــــــــــن ... کمی بین نوشتن قبلی و الانم فاصله افتاد چون کمی سرمون شلوغ بود. پنج شنبه گذشته یعنی 25 خرداد من بعد از مشورت با پدری تصمیم گرفتم یه دیگ جوش بزارم (دیگ جوش در فرهنگ ما یعنی پختن و پخش کردن یه جور نذری که به نیت سلامتی و رفع قضا و بلاست و ترجیحأ یه چیزی که توی خونه خود آدم درست بشه، و بجوشه ...) و به کمک همکارام سبزی ...
5 تير 1391

از آیاتای این چند روز..

سلام دختر گلم، دختر ماه گونه ام. اول از همه بگم که خیلی دوستت دارم و برنامه تنها رفتن به تهرانم که کنسل شد، مطمئن باش یکی از دلایلش شما بودی.هرچقدرم با خودم صحبت کرده بودم و راضی شده بودم که دو شب بمونی پیش پدر و من برم و برگردم، وقتی بلیط گیر نیومد و شنیدیم که ت.ه.ر.ان ممکنه شل.و.غ بشه، و پدر به من گفتن اگه میشه بزارم براهفته بعد که همه با هم بریم، مثل خوشحالا خندیدم و با آغوش باز استقبال و نیشم باز شد: این شکلی..   ادامه مطلـــــــــــــــــــب ... از وقتی وارد سال دوم شدی، مثل اینکه متوجه موضوع باشی، به نحو بارزی شیطون تر شدی و پر جنب و جوش و ماشاله باهوش تر. هیچی رو نمیشه ازت مخفی کرد، این اخلاقت به پدری رفته....
23 خرداد 1391

روزهای اخیر آیاتای جون ...

سلام آیاتای عزیزم، دختر خوبم. این روزها شما خیلی شیطون و بانمک تر از همیشه هستی و حسابی آداب دلبری رو میدونی و ما رو کلی با کارات شاد می کنی. چند روز پیش پدر برای مسابقات رفتند سفر و من و شما تنها موندیم.   ادامه مطلب رو ببیـــــنیــــــم ... احساس می کنم بی حوصله شدی و گاهی اوقات واقعاً فکر می کنم بهانه پدر رو می گیری.توی خونه حوصله ت سر میره و از در خونه میزنیم بیرون و از پله ها میریم پائین کلی ذوق می کنی و الکی با صدای بلند می خندی.الهی من فدای تو. تاب تاب عباسی هم که خیلی دوست داری و تنها چیزی که موقع بستن پوشک شما میتونه نگهت داره این شعره که من بخونمش وگرنه شکمتو باد می کنی و میدی بالا و اجازه نمیدی ...
14 خرداد 1391

آیاتای جان یکساله شد + عکس های تولد

سلام آیاتای عزیزم.دختر ماه گونه ام. الان که دارم این مطلب رو برات می نویسم شما یک سال و ده ساعت سن داری و بزرگ شدن لحظه به لحظه ت رو دیدیم و چشمهامون پر نور تر و پر سو تر از همیشه ست.   ادامه مطلـــــــــــــــــــــب ... یه اشتباه بزرگ کردم که امروز صبح وقتی اومدم نظرات رو تأیید کنم متوجه شدم.دیشب اول کل مطلب رو نوشتم و ارسال کردم. بعد تصمیم گرفتم به جز پاراگراف اول بقیه رو ببرم ادامه مطلب،‌ اومدم ویرایش کنم،‌از اونجا کاتش کردم اما یادم رفه بیام تو ادامه مطلب پیستش کنم. وااااااااای خدای من. حالا چجوری اون همه احساس رو دوباره بنویسم. دیگه اون جمله ها و قالب یادم نیست.وووووووووووووووووووووووووووووووووای!!!...
10 خرداد 1391

آیاتای جان در شرف یک سالگی

سلام به آیاتای عزیزم، دختر ماه گونه ام؛ امروز که دارم برات این مطلب رو مینویسم شما تنها دو روز داری به یک ساله شدن. کمی باورش سخته اما همینطوره و شما یک ساله که داری به ما انرژی مضاعف میدی و روز و شبمون رو پر از گرمی و تازگی کردی.در این مورد توی پست یک ساله شدن مفصل می نویسم. امروز میخوام به یک هفته ای که گذروندیم بپردازم.   ادامه مطلب رو ببینیـــــــــم : هفته پیش رفتیم تهران که شما رو ببریم ویزیت دکتر مهدوی و اگه ایشون صلاح بدونن ببریم کلینیک خصوصی آلرژِی برای انجام تست های آلرژی که مشخص بشه دقیقأ به چه چیز یا چیزهایی حساسیت داری. رفتیم و ایشون که به نظر من یکی از بهترین پزشک های کل دنیا هستن، از شما خیلی راضی بود...
8 خرداد 1391

تولد مادر آیاتای جون.

      تاریخ اصلی مطلب: پنج شنبه 28 اردیبهشت 91: سلام آیاتای جان، دختر عزیزم. امروز تولد مادری (بنده) بود و پدر دیشب سورپرایز کردن و علیرغم مشغله زیاد یه کیک خوشگل و ... خریدن و شب سه تائی جشن گرفتیم.   با هم بریم ادامه مطلــــــــــــــــــــب ... امروزم رفتیم ماشین خریدیم و پدر به مناسبت امروز گفتن حتمأ به اسم من باشه. من که برام مهم نبود اما چون ایشون اینجوری دوست داشتن، رفتیم کارای اداریشو انجام دادیم. جالبه بدونی دخترم که توی این 10 سال آشنایی پدر و من، همیشه بدون استثناء روز 28 اردیبهشت برامون خیلی خوب و خوش یمن بوده و کلی خاطرات خوش برامون رقم خورده. ناچار شدم  امروز ...
28 ارديبهشت 1391

آیاتای جان راه رفـــــــــــــــــــــــــــــــــت...!!

سلام آیاتای عزیزم. اومدم مختصر بگم که شما الان رسمأ دو قدم راه رفتی  و ما کلی جیغ کشیدیم و خندیدیم. جیغمون از هیجان بود و خنده مون از اداهایی که شما تو صورت کوچولوت در می آوردی. زبون بیرون، چشمها رو جمع کرده و دماغ چروک .. بعد از دو قدم هم خودتو انداختی روی پدر. و چند بار تکرار شد. همش در حد یک تا دو قدم.. خوشحالیــــــــــــــــــــــم ... البته شبنم جون توی دفتر یادداشت مهدت نوشته که شما دیروز هم یک و نیم قدم راه رفتی و کلأ سرپا می ایستی و کلی می رقصی و دست می زنی.. ازین کارا توی خونه هم انجام میدی اما کمتر.. فدای تو. ...
28 ارديبهشت 1391