آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

تولد حانیه جون + دیگ جوش

1391/4/5 17:20
نویسنده : مادر آیاتای
3,132 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آیاتای عزیزم. دختر ماه گونه ام.

این روزها هرلحظه که فکرم از عشق پدری،کار اداره یا کار خونه آزاد میشه، و یاد شما میفتم (مژه) خدا رو با تمام وجودم شکر می کنم و با تک تک سلولهام از خدا سلامتیت رو آرزو می کنم. از بابت داشتنت خوشحال و راضی هستیم و کلی زندگی زیباســـــت ...

 

ادامه مطلب رو ببیــــــــــن ...

کمی بین نوشتن قبلی و الانم فاصله افتاد چون کمی سرمون شلوغ بود. پنج شنبه گذشته یعنی 25 خرداد من بعد از مشورت با پدری تصمیم گرفتم یه دیگ جوش بزارم (دیگ جوش در فرهنگ ما یعنی پختن و پخش کردن یه جور نذری که به نیت سلامتی و رفع قضا و بلاست و ترجیحأ یه چیزی که توی خونه خود آدم درست بشه، و بجوشه ...) و به کمک همکارام سبزی رو پاک کردیم و شستیم و ریزه کاریهاشو از قبل انجام دادم و روز موعود هرچند پنج شنبه بود اما ناچارأ باید می رفتم سرکار، ساعت 2 برگشتیم و شما رو خوابوندم و با پدری شروع کردیم و همکارام هم که خیلی خیلی دستشون درد نکنه از راه رسیدن و با اونا ادامه دادیم. نهایتاً آش رشته خوشمزه ای شد و کلی کلی با برکت . و ازینجا فهمیدم که خدا حتمأ نذرمون رو قبول کرده و نیت کردیم که اگه همیشه در کنار هم همینجوری خوب و خوش و سالم و سرحال باشیم و امکانش فراهم باشه، هر سال یه همچین کارایی بکنیم.لبخند

فرداش که جمعه بود تا ظهر من و پدری به کارها و تمیز کاری و.. رسیدگی کردیم و کمی استراحت و بعداز ظهرش سبد پیک نیک رو برداشتیم و سر از ساحل در آوردیم که شما کمی شن بازی کنی و ما هم کمی دریا و موج و آرامش...

بعدش هم چند روز بعد از نذری من و شما رفتیم تهران چون هم تولد حانیه جون بود و هم من نوبت دکتر داشتم، یکی دو روز اول رفتیم پیش شیوا جون و روز دوم بعد از ناهار با خاله مریم و محیا جون قرار گذاشتیم و رفتیم فروشگاه گلدونه برای شما کمی خرید بازی های فکری و .. کردیم و خاله مریم هم برای تولدت کادو خریدند (دستشون درد نکنه) و بعدش با هم رفتیم محله شون (دوستان همه اطلاع دارند) یه بستنی خوردیم و بعد از کلی زحمت که بهشون دادیم با آژانس برگشتیم پیش شیوا جون. مامان محیا جون خوب توصیف کردن مراسم دیدار شما و محیا رو. محیا از دیدن ما خیلی خوشحال شد و البته ما هم همینطور. دوستت دارم محیا جونــــــــم . بوس برای محیا از طرف من و آیاتای: ماچماچ مهدی جون اومد شما رو برد بیرون و باهم کلی خوش گذروندید، اول که تا مهدی رو دیدی نیشت باز شد و رفتی بغلش و چسبیدی و سرتو گذاشتی رو شونه ش و حتی با منم بای بای نکردی.  دو ساعتی طول کشید، منم نگران بودم شما مهدی رو اذیت کنی، اما دو بار تماس گرفتم میگفت که خیلی خوبید و داره بهتون حسابی خوش می گذره. اون روز ظاهراً رفتید بستنی خوردید، مهدی یه قاشق از بستنی شما برمیداره، بعد شما با نگاه عمیق و لبخند تمسخری جواب این حرکت اونو میدی و مهدی بیچاره مونده بود توی این واکنشت. خلاصه منکه ازین نگاه ها و اینجور لبخندها دیده بودم، راحت تصور کردم که چه اتفاقی افتاده.

پدری هم یک روز بعد به ما ملحق شد و پنج شنبه شب گذشته یعنی 1 تیر ماه رفتیم تولد حانیه جون و اونجا کلی خوش گذشت. جای همه دوستان خالی. شما هم که حسابی خوشگل و خوش تیپ بودی و البته مثل همیشه دست به دست می چرخیدی و عزیزم به همه سرویس می دادی. آخر سر هم بعد از کلی تلاش من و پدری که نتونستیم شما رو بخوابونیم، یه آقایی شما رو از من گرفت که کمی بغلش باشی، بعد از چند دقیقه از کنارتون رد میشدم دیدم بغلش خوابت برده (بدون پستونک) و آفرین به شما دختر گلم و به اون آقای مهربون که شما رو نا آگاهانه خوابوند .

روز بعد از تولد حانیه جون هم که جمعه بود و ما پرواز برگشتمون بود، رفتیم یه کوچولو طبیعت و زود برگشتیم به پرواز برسیم. طبیعتی که در واقع به قول پدری رفتیم "توتّوخ" یعنی توت چینی یا توت خوری. یه جایی بود که پر از درخت های توت بود و استفاده برای عموم آزاد... خیلی هم خلوت و دنج. اما شیرینی توت ها رو پروازمون از یادمون برد چون پروازمون -5-6 ساعت تأخیر داشت و یک ساعت یک ساعت اعلام  میکردن و با حضور گرم شما در کنار من و پدر، توی فرودگاه همگی با هم بیچاره شدیم و رسیدیم خونه ساعت 2 نصفه شب بود و البته همگی کبـــــــــــــــود  از خستگی...

 

آیاتای عزیزم این روزها اداهای شیرینت زندگیمونو تبدیل به قندون کرده خنده. الهی فدات شم اونقدر که خوشگل و از ته دل موش میشی. جدیداً تا کسی بغلت میکنه، میخوای لوس کنی خودتو، انگشت اشاره تو دراز می کنی به سمت وسایل و الکی اونا رو نشون می دی و با حالت خیلی خیلی متعجب میگی : گیگی که من برداشتم اینکه که داری می گی : دیدی ... قهقهه خب مادرم دیگه..نیشخند

 

این روزها اعتماد به نفست برای راه رفتن زیاد شده و دیشب دوازده قدم خودت رفتی و دستات رو هم می گیری بالا که تعادلت رو حفظ کنی و یکی دوبارم داشتی میفتادی، نصفه و نیمه دوباره زانوهای کوچولوتو صاف کردی و به راه رفتن ادامه دادی. جالبه که بیشتر از ما که بیننده هستیم و ذوق زده میشیم، خودت جیغ میزنی و میخندی و ما بیشتر از خنده تو می خندیم. قربون خنده های خوشگلت و چال روی گونه ت بشم.ماچ به قول مامان کوروش آیکون زدن روی سینه و قربون صدقه رفتن..

 

عکسهای این چند روز رو مختصر میزارم..

عکس های شن بازی شما که داشتی از توی شن های ساحل، صدف، سنگ ریزه و.. رو پیدا می کردی میدادی به ما.. پدری هم دنبال شما راه می رفت که تا دستت رو دراز کردی ازت بگیره، چون اگه کسی از دستت نمی گرفت زود میذاشتی توی دهنت .

 

و عکس های دیگ جوشمون؛ آشمون در حال جوش اومدن:

و آشمون در حال جا افتادن:

و آیاتای جون در حال خوردن آش که خاله سمیه داره زحمتشو میکشه:

 

و عکسهای تولد حانیه جون؛

پرنسس آیاتای :

و :

 

دخترم امیدوارم همه ی روزهات مثل امروز، پر از شادی و هیجان و فایده و یادگیری باشه. دوستت داریم یه عالمه..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

نرگسی
5 تیر 91 17:40
قبول باشه .. ماشالله چقدر هم زیاد بوده .. ایشالله همیشه تنتون سالم باشه و لبتون خندون .. واااااااای عروسکککککککککک .. چقده خوشگلللللللل ..
نرگسی
5 تیر 91 18:01
مرسی عزیزم بابت کامنتت ..
مامان آتین
5 تیر 91 19:28
نذرتون قبول عکسا هم خیلی قشنگ بودن آیاتای نازنازی رو می بوسم
مامان ساینا
5 تیر 91 22:30
عزیزم من عاشق این کارم دیگ جوش رو می گم یا همون نذری خودمون.. قبول باشه. حس قشنگی داره.
من به این ذوق کردن ها نی نی ها می گم جیغون. آحه جیغ می زنن برای خودشون دست می زنن. ما رو به وجد می یارن. الهی فداتون بشم.
و اما پرنسس آیاتای که جای خودشون رو تو قلب خاله دارن. عزیزدلم چقدر این لباس به شما می یاد. واله حق دارن مردم نذارن پیش شما باشه. ماشاله هزار ماشاله خوردنیه. یه چند تا از طرف من برای شما خوشگلم.


ممنونم عزیزم. اتفاقا منم خیلی هوس کرده بودم یه کار اینجوری بکنم (ازین کارای خاله زنکی). و خدائیش باوجود کمبود امکانات اینجا، خدا خیلی کمک کرد واذیت نشدیم. به خاطر همینم تصمیم گرفتیم گاهی ازین کارا بکنیم. مثل همیشه سرشار از لطف هستید.من و آیاتای هم خاله و ساینا جونو میبوسیم.

مریم (مامان ترنم)
5 تیر 91 23:11
سلام

راستی قبول باشه عزیزم چقدر هم خوشمزه بود ,چند باره می خوام زنگ بزنم تشکر کنم هی نمیشه و حتی وقتی هم که باهاتون صحبت کردم یادم رفت.
چه لباس خوشکلی ,چه خانم خوشکلی ماشاالله خیلی خوردنی خاله .می بوسمت


مرسی مریم جون. نوش جان.فدای تو.
صونا
6 تیر 91 2:27
واقعا هم اونشب عینه یه پرنسس شده بود ودوست داشتنی یه چیزی که هم که واقعا برام جالب بود اینکه آیاتای جون هرچقدر هم کلافه میشد.خسته میشد یا خوابش میومدبازبهیچ وجه گریه نمیکرد!!! امیدوارم همیشه همینجور روح آروم و بی تنشی داشته باشی عزیز دلم


ممنون صونا جونم.
فریماه جون
6 تیر 91 8:25
کار خوبی کردی. چه آش رشته ااااااااا ای. کاش نذری آش رشته اونجارو با نذری شله زردت اینجا جابجا میکردی. افسانه گفت مثه اینکه نیمه شعبانه. البته احتمالا من نیستم.
مادری هرسری که بازیهای فکری خاص سنشو میخری خوبه بذاری تو وبش. مطمئنا واسه خودش جالبه تو هر مقطعی چه بازیهای فکری داشته. مطمئنا تا بزرگ شه لاشه اینا هم نمونده. (مثه عروسک دست کار شما
)پس بد نیست عکسشو داشته باشه. یه ایده وپیشنهاده.
وااااای چه حالی میکنه. بازی کن نانازی.

چه همفکریم با هم. عکساشو گرفتم، توی پست بعدی میزارم، این پست خیلی طولانی میشد.اونقدر چیزای خوب بود که آدم میخواست همه رو بخره. یه بازی فکری هم براخودمون خریدم که عکسشو میزارم.خیلــــــی جالب و البته اعتیاد آوره.فروشنده هم خودش گفت.
مامان محیا
6 تیر 91 9:42
آخی عزیزم. قربونت برم. قبول باشه.جالب بود. تو هم ازین کارها؟؟؟ جیگر اون پرنسس رو بخورم من..
خاله سمیه
6 تیر 91 10:19
آی که من قربونه پرنسسم برم که ماهه منه. مادری این کار رو با دل ملت نکن. ان شاالله خدا حفظش کنه و قضا و بلا از همتون دور باشه و همیشه در پناه خدا باشین.


فدات شم سمیه جون.همش یاد حرفای امروز زینب میفتم میمیرم از خنده. عجــــــــــــب!!!!!
مانی محیا
6 تیر 91 10:30
فرزانه جون ایشاله حتما پر برکت بوده. اما اینهمه آش پختی به همه آدمهای کیش هم پخشش میکردی باز هم زیاد میومد. جای من خالی.. قبول باشه.
دوستان اگه میبینید این طالبی ما بدون جواب کامنتهامو تایید میکنه در جوابش تلفنی زنگ میزنه.. گفته باشم


قربونت برم مریم جون.تو که دلت اینقدر صافه که ما پیشش لنگ میندازیم.نه بابا باور کن 4 تا رشته بود و مخلفات به تناسب. اما نمیخوام اینجا بگم که به جز آشنا و همکار و همسایه و کارگر و راننده و ... گیر چه کسایی تصادفی اومد که ما کلی خدا رو شکر کردیم. خب معلومه خواهر که جات خالی بود. انشاله دفعه بعد.
متین مامی ایلیا
6 تیر 91 16:10
نذریتون قبول باشه فرزانه جون، عجب آش رشته ای به به
قربون این پرنسس مو طلایی عاشقشم
فرزانه جون اگه فضولی نباشه آیاتای شبیه شماست یا آقای پدرش


ممنون متین جون. والله هرکس یه نظری میده در مورد شباهتش. بیشتر شبیه پدرش من فکر میکنم.نمیدونم.
روح انگیز مامان سیاوش
7 تیر 91 0:39
سلام عزیزم خوبی؟
دختر مثل ماهت خوبه؟
نذرت هم قبول اما آخه تو نمیگی من شاید حامله باشم این دیگ آشت رو ببینم و هوس کرده باشم آخه این پستهای هوس انداز چیه میزاری بابا....
تولد حانیه جون هم هزار تا مبارک...
اما آخرش نفهمیدم این حانیه جون کیه و چه نسبتی با شما داره..
12 قدم برا الانش کلی خوبه الهی روزی رو ببینی که بدو بدو کنه و کل خونه رو بزاره رو سرش...
خلاصه دیگه نبینم از این پست ها بزاری ها


فدات شم عزیزم.حانیه جون دختر دوست خانوادگیمون هستن.
میام پیشت.
مریم مامان نگارین
7 تیر 91 11:02
رسیدن بخیر مادر خانمی .نذرتون هم قبول باشه.راستی گل دخترت خانمی شده واسه خودش.چشم نخوری عزیزم.



فدات شم مریم جون.نگارین رو ببوس.
متین مامی ایلیا
8 تیر 91 0:41
سلام عزیزم، تاب ایلیا رو داداشم براش خرید ولی تو چهار راه مجیدیه (بالاتر از سید خندان به سمت شرق) یه مغازه بزرگ هست که همه نوع اسباب بازی این مدلی داره کلی مدلای مختلف تاب و ماشین و .... داره که خیلی خوشکلن، مثل تاب ایلیا هم داره اگه اومدی تهران حتما برو ببین چون خیلی تنوع وسایلش خوبه


مرسی متین جون.لطف کردی آمارشو دادی.فدات
متین مامی ایلیا
8 تیر 91 1:35
فرزانه جون راه رفتن بچه ها خیلی قشنگه ولی بعدش میخوان از همه جا بالا برن و بدو بدو کنن، ما هم باید بدوئیم دنبالشون حالا نوبت دوئیدن شما هم میرسه
راه رفتن پرنسس خوشملم مبارک باشه ایشالا قدمای بزرگ و پر از موفقیت برداره


سلامت باشی عزیزم.راست میگی اما چه میشه کرد.اونشم خوبه.