تولد حانیه جون + دیگ جوش
سلام آیاتای عزیزم. دختر ماه گونه ام.
این روزها هرلحظه که فکرم از عشق پدری،کار اداره یا کار خونه آزاد میشه، و یاد شما میفتم () خدا رو با تمام وجودم شکر می کنم و با تک تک سلولهام از خدا سلامتیت رو آرزو می کنم. از بابت داشتنت خوشحال و راضی هستیم و کلی زندگی زیباســـــت ...
ادامه مطلب رو ببیــــــــــن ...
کمی بین نوشتن قبلی و الانم فاصله افتاد چون کمی سرمون شلوغ بود. پنج شنبه گذشته یعنی 25 خرداد من بعد از مشورت با پدری تصمیم گرفتم یه دیگ جوش بزارم (دیگ جوش در فرهنگ ما یعنی پختن و پخش کردن یه جور نذری که به نیت سلامتی و رفع قضا و بلاست و ترجیحأ یه چیزی که توی خونه خود آدم درست بشه، و بجوشه ...) و به کمک همکارام سبزی رو پاک کردیم و شستیم و ریزه کاریهاشو از قبل انجام دادم و روز موعود هرچند پنج شنبه بود اما ناچارأ باید می رفتم سرکار، ساعت 2 برگشتیم و شما رو خوابوندم و با پدری شروع کردیم و همکارام هم که خیلی خیلی دستشون درد نکنه از راه رسیدن و با اونا ادامه دادیم. نهایتاً آش رشته خوشمزه ای شد و کلی کلی با برکت . و ازینجا فهمیدم که خدا حتمأ نذرمون رو قبول کرده و نیت کردیم که اگه همیشه در کنار هم همینجوری خوب و خوش و سالم و سرحال باشیم و امکانش فراهم باشه، هر سال یه همچین کارایی بکنیم.
فرداش که جمعه بود تا ظهر من و پدری به کارها و تمیز کاری و.. رسیدگی کردیم و کمی استراحت و بعداز ظهرش سبد پیک نیک رو برداشتیم و سر از ساحل در آوردیم که شما کمی شن بازی کنی و ما هم کمی دریا و موج و آرامش...
بعدش هم چند روز بعد از نذری من و شما رفتیم تهران چون هم تولد حانیه جون بود و هم من نوبت دکتر داشتم، یکی دو روز اول رفتیم پیش شیوا جون و روز دوم بعد از ناهار با خاله مریم و محیا جون قرار گذاشتیم و رفتیم فروشگاه گلدونه برای شما کمی خرید بازی های فکری و .. کردیم و خاله مریم هم برای تولدت کادو خریدند (دستشون درد نکنه) و بعدش با هم رفتیم محله شون (دوستان همه اطلاع دارند) یه بستنی خوردیم و بعد از کلی زحمت که بهشون دادیم با آژانس برگشتیم پیش شیوا جون. مامان محیا جون خوب توصیف کردن مراسم دیدار شما و محیا رو. محیا از دیدن ما خیلی خوشحال شد و البته ما هم همینطور. دوستت دارم محیا جونــــــــم . بوس برای محیا از طرف من و آیاتای: مهدی جون اومد شما رو برد بیرون و باهم کلی خوش گذروندید، اول که تا مهدی رو دیدی نیشت باز شد و رفتی بغلش و چسبیدی و سرتو گذاشتی رو شونه ش و حتی با منم بای بای نکردی. دو ساعتی طول کشید، منم نگران بودم شما مهدی رو اذیت کنی، اما دو بار تماس گرفتم میگفت که خیلی خوبید و داره بهتون حسابی خوش می گذره. اون روز ظاهراً رفتید بستنی خوردید، مهدی یه قاشق از بستنی شما برمیداره، بعد شما با نگاه عمیق و لبخند تمسخری جواب این حرکت اونو میدی و مهدی بیچاره مونده بود توی این واکنشت. خلاصه منکه ازین نگاه ها و اینجور لبخندها دیده بودم، راحت تصور کردم که چه اتفاقی افتاده.
پدری هم یک روز بعد به ما ملحق شد و پنج شنبه شب گذشته یعنی 1 تیر ماه رفتیم تولد حانیه جون و اونجا کلی خوش گذشت. جای همه دوستان خالی. شما هم که حسابی خوشگل و خوش تیپ بودی و البته مثل همیشه دست به دست می چرخیدی و عزیزم به همه سرویس می دادی. آخر سر هم بعد از کلی تلاش من و پدری که نتونستیم شما رو بخوابونیم، یه آقایی شما رو از من گرفت که کمی بغلش باشی، بعد از چند دقیقه از کنارتون رد میشدم دیدم بغلش خوابت برده (بدون پستونک) و آفرین به شما دختر گلم و به اون آقای مهربون که شما رو نا آگاهانه خوابوند .
روز بعد از تولد حانیه جون هم که جمعه بود و ما پرواز برگشتمون بود، رفتیم یه کوچولو طبیعت و زود برگشتیم به پرواز برسیم. طبیعتی که در واقع به قول پدری رفتیم "توتّوخ" یعنی توت چینی یا توت خوری. یه جایی بود که پر از درخت های توت بود و استفاده برای عموم آزاد... خیلی هم خلوت و دنج. اما شیرینی توت ها رو پروازمون از یادمون برد چون پروازمون -5-6 ساعت تأخیر داشت و یک ساعت یک ساعت اعلام میکردن و با حضور گرم شما در کنار من و پدر، توی فرودگاه همگی با هم بیچاره شدیم و رسیدیم خونه ساعت 2 نصفه شب بود و البته همگی کبـــــــــــــــود از خستگی...
آیاتای عزیزم این روزها اداهای شیرینت زندگیمونو تبدیل به قندون کرده . الهی فدات شم اونقدر که خوشگل و از ته دل موش میشی. جدیداً تا کسی بغلت میکنه، میخوای لوس کنی خودتو، انگشت اشاره تو دراز می کنی به سمت وسایل و الکی اونا رو نشون می دی و با حالت خیلی خیلی متعجب میگی : گیگی که من برداشتم اینکه که داری می گی : دیدی ... خب مادرم دیگه..
این روزها اعتماد به نفست برای راه رفتن زیاد شده و دیشب دوازده قدم خودت رفتی و دستات رو هم می گیری بالا که تعادلت رو حفظ کنی و یکی دوبارم داشتی میفتادی، نصفه و نیمه دوباره زانوهای کوچولوتو صاف کردی و به راه رفتن ادامه دادی. جالبه که بیشتر از ما که بیننده هستیم و ذوق زده میشیم، خودت جیغ میزنی و میخندی و ما بیشتر از خنده تو می خندیم. قربون خنده های خوشگلت و چال روی گونه ت بشم. به قول مامان کوروش آیکون زدن روی سینه و قربون صدقه رفتن..
عکسهای این چند روز رو مختصر میزارم..
عکس های شن بازی شما که داشتی از توی شن های ساحل، صدف، سنگ ریزه و.. رو پیدا می کردی میدادی به ما.. پدری هم دنبال شما راه می رفت که تا دستت رو دراز کردی ازت بگیره، چون اگه کسی از دستت نمی گرفت زود میذاشتی توی دهنت .
و عکس های دیگ جوشمون؛ آشمون در حال جوش اومدن:
و آشمون در حال جا افتادن:
و آیاتای جون در حال خوردن آش که خاله سمیه داره زحمتشو میکشه:
و عکسهای تولد حانیه جون؛
پرنسس آیاتای :
و :
دخترم امیدوارم همه ی روزهات مثل امروز، پر از شادی و هیجان و فایده و یادگیری باشه. دوستت داریم یه عالمه..