از آیاتای این چند روز..
سلام دختر گلم، دختر ماه گونه ام.
اول از همه بگم که خیلی دوستت دارم و برنامه تنها رفتن به تهرانم که کنسل شد، مطمئن باش یکی از دلایلش شما بودی.هرچقدرم با خودم صحبت کرده بودم و راضی شده بودم که دو شب بمونی پیش پدر و من برم و برگردم، وقتی بلیط گیر نیومد و شنیدیم که ت.ه.ر.ان ممکنه شل.و.غ بشه، و پدر به من گفتن اگه میشه بزارم براهفته بعد که همه با هم بریم، مثل خوشحالا خندیدم و با آغوش باز استقبال و نیشم باز شد: این شکلی..
ادامه مطلـــــــــــــــــــب ...
از وقتی وارد سال دوم شدی، مثل اینکه متوجه موضوع باشی، به نحو بارزی شیطون تر شدی و پر جنب و جوش و ماشاله باهوش تر. هیچی رو نمیشه ازت مخفی کرد، این اخلاقت به پدری رفته. همیشه دختر خاله هات (فرشته جون، مریم جون، عذراجون، طوبی جون و یاسمن جون و دختر عمه ها مینا جون و فردخت جون) میگن که ما از دست امین چیکار کنیم که همیشه ما رو میبینه و ظاهرا کلی ازشون سوتی می گیره. اما اینم بگم که دوستشون داره (خیلــــــــــــــــی) و اونا هم شاید بیشتر از من که خاله یا عمه شون هستم، اونو دوست دارن، بیشتر مواقع هم که دلتنگی باعث میشه زنگ بزنن، میگن که دلشون برای امین تنگ شده بوده تا من.. البته منم خوشحال میشم. اینجوری:
این روزها اتفاق خاصی نیفتاده به جز اینکه حرکات خیلی شیرین و دوست داشتنی شما، هر روز ما رو شیفته تر از قبل می کنه.چند روز پیش پدر مجبور شدن با نوار چسب مشکی روی دکمه و چراغ پاور رسیور رو بپوشونن چون اونقدر از غروب تا شب هر روز که از خواب بیدار میشدی، این دکمه رو میزدی و خاموش روشن می کردی که عنقریب بود بسوزه. چندشب پیش فلش مموری که به رسیور وصل بود، توجه شما رو جلب کرد و با اصرار زیاد میخواستی درش بیاری، پدری هر ترفندی بلد بود که شما رو سرگرم کنه، به کار بست و زمان زیادی باهات بازی های هیجان دار و پر سروصدا انجام داد که یادت بره، ما یادمون رفته بود اما شمانه، و به محض اینکه از دست پدر رها میشدی مثل فنر از جا میپریدی و میرفتی که درش بیاری. البته آخر سر هم وقتی ما یکی دو ثانیه غافل شدیم، با سرعت نور درش آوردی و گذاشتی دهنت، مثل پستونک مک میزدی. دیروز هم یکی از پستونک های قدیمیت رو نمیدونم چجوری از تو کیف بیرونی من پیدا کردی(وقتی داشتی خالیش می کردی)، منم مشغول کامپیوتر بودم، دیدم داری بازی می کنی و پستونکم گذاشتی دهنت و تند تند مک میزنی.کلی خندیدم، آخه عجیب بود شما به جز یه مدل پستونک که الان نمونه ش رو گیر نمیاریم، هیچ پستونکی رو نمیخوری، اینم از رموز خلقته... یااینکه رفتی سراغ کیف من و خیلی بی صدا کارت بیمه ورزشیمو درآوردی و وقتی رسیدم نصفشو خورده بودی و رسیده بودی به عکسم. همچین کارت رو مثل یه لقمه نون مچاله کرده بودی توی مشتت و داشتی می خوردی که دوربین اون وسط کم بود. کلی التماس کردم که حداقل عکسمو نخور.دهنتو باز کردی و زبون مبارک رو دادی بیرون، یکی دو تیکه از مقوای کارت رو درآوردم، بعد خنده کنان فرار کردی که کارت رو از دستت در نیارم. منم که هاج و واج مونده بودم :
چند تا عکسم از کارای مهم این روزهات میزارم. البته دو تا عکسش مربوط به دفتر مهدت میشه که دادم شبنم جون برات کارای مهمت رو بنویسه. کنار هر کدوم توضیحش رو مینویسم.
دخترم عکس زیر از عروسک سیندرلایی هستش که من برات خریده بودم (بهمن ماه که شما هفت- هشت ماهه بودی) اما اخیراً از جعبه درآوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم، خیلی بزرگه شاید از من کمی کوتاهتره، اما برای عکس گرفتن ازش همش امروز و فردا کردم، آخر سرم چند روز پیش از کنارش رد شدم (رد شدنهای من... ) و باعث شدم بخوره زمین و بشکنه. (اخه صورتش شکستنی بود). اما بقیه اعضاش سالم بود. چه لباس وکلاه و موهای خوشگلی. دیگه سیندرلا بود خب.. خلاصه منم عصبانی شدم و به پدر گفتم بندازه دور. فدای سرت که شکست اما اونو با کلی خیالبافی خریده بود که قسمت نشد اصلا شما بشناسیش.. البته لباس خوشگل و کلاه وموهاشو نگه داشتم.چون میدونم توی یه سنی دختر بچه ها عاشق اینجور چیزا برای خاله بازیشون هستن. عکس زیر هم بعد از شکستنه که پدر گفتن حداقل یه عکس یادگاری ازش داشته باشیم.
عکس زیر هم مربوط به وقتی هستش که مهمون داشتیم و با هم رفتیم کاریز: شما خیلی خوشت اومد و چند تا عکس یادگاری گرفتیم که البته همین یه دونش به زور قابل گذاشتن توی وبلاگت بود:
و عکس زیر هم مربوط به ساحل مرجان (یه کم این ور تر ساحل حافظیه) هستش که بعد از ظهر 15 خرداد با سبد چایی و تنقلات با شما و پدر رفتیم یه کم اونجا نشستیم و اومدیم..
و عکسهای زیر هم مال روز جمعه س (19 خرداد) که ما داشتیم به همت پدر، خونه تکونی و تمیز کاری می کردیم، شما هم این سبد رو گیر آوردی و بازی می کردی اما با صدای جیغ و گریه ت اومدم سراغت دیدم شکلاتت افتاده بوده توش، خم شدی اونو بیاری، افتادی و گیر کردی توی سبد. کلی خندیدم به تلاشت و خوشم اومد از دیدن تنازع برای بقا در یک موجود یک ساله نا بالغ.. تا دوربین بیارم اومده بودی بیرون. اما با نگاه عصبانی به من و پدر چپ نگاه کردی که بهت خندیدیم .
و.. این نگاه خشمگینت به پدره که از پیش اوپن آشپزخونه داره بهت میخنده:
و عکس زیر هم مربوط به دی جی بازیت با پدر هستش. خیلی بامزه پدر که داشتن موزیک گوش میدادن با هدفون، از گوش اون در آوردی و اینکه تشخیص دادی مستقیم توی گوش خودت بزاری خیلی لذت داشت، بعدم با شنیدن صدای آهنگش خودتو تکون دادی. ما غش کرده بودیم از ذوق و از خنده..
و دی جی 2:
و عکس زیر هم از شما وقتی جلوی موهات ریخته بود توی چشمات () و مجبور شدیم برای جلوگیری از ضعیف شدن چشمهای نازت، کمی کوتاهشون کنیم (بماند با چه سختی اینکاروکردیم) :
خب حالا میرسیم به نقاشی های مهد که شبنم جون و شهرزاد جون عزیز و دوست داشتنی زحمت کشیدن و این لحظات خوب رو برای شما و ما ماندگار کردن. برای نگه داشتن این دفتر تمام تلاشمو میکنم اما یه نسخه ش رو هم اینجا داشته باشیم بد نیست، توضیحات هر عکس توش هست، دیگه من بیشتر از این توضیح نمیدم:
وعکس دوم:
واقعأ خوبه که همینجا ازشون تشکر ویژه بکنیم. امیدوارم آیاتای جان شما بزرگ که شدی، اونقدر برای خودت و جامعه ت مفید باشی که اگه به طور خصوصی و جدا نتونستی از افراد زحمت کش زندگیت تشکر کنی، حداقل از فایده های دیگه ت بهشون سودی برسه. و از ته دل آرزو میکنم که روزی که اسم تو رو می شنون با افتخار بگن که تو رو میشناسن و روزی با هم بودید. از مسئولین و مربی های مهدت از بدو شروع زندگی اجتماعیت گرفته، تااااا همه ی افراد دیگه زندگیت و تا همیشه.
دوستت داریم یه عالمه.