آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

روزهای اخیر آیاتای جون ...

1391/3/14 11:16
نویسنده : مادر آیاتای
2,430 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آیاتای عزیزم، دختر خوبم.

این روزها شما خیلی شیطون و بانمک تر از همیشه هستی و حسابی آداب دلبری رو میدونی و ما رو کلی با کارات شاد می کنی. چند روز پیش پدر برای مسابقات رفتند سفر و من و شما تنها موندیم.

 

ادامه مطلب رو ببیـــــنیــــــم ...

احساس می کنم بی حوصله شدی و گاهی اوقات واقعاً فکر می کنم بهانه پدر رو می گیری.توی خونه حوصله ت سر میره و از در خونه میزنیم بیرون و از پله ها میریم پائین کلی ذوق می کنی و الکی با صدای بلند می خندی.الهی من فدای تو. تاب تاب عباسی هم که خیلی دوست داری و تنها چیزی که موقع بستن پوشک شما میتونه نگهت داره این شعره که من بخونمش وگرنه شکمتو باد می کنی و میدی بالا و اجازه نمیدی پوشکو ببندم و کلی دست و پا میزنی و میخوای پاشی بری. چند روز پیش دیدم دستمالهای جعبه دستمال کاغذی توی هال رو داری خالی می کنی.با عصبانیت ایستادم بالای سرت، تا منو دیدی، زود شروع کردی دستمالها رو یکی یکی با انگشتای کوچولوت هل میدادی بره توی جعبه. من دقیقاً این شکلی شدم: تعجبتعجبتعجبسوالسوال .

البته مواقعی هم هست که دستمالها رو خالی می کنی و وقتی من میرسم بالای سرت خودتو موش می کنی و تمام سعیت رو میکنی منو بخندونی. تازه یکی هم به من تعارف می کنی. موقع دادن یا گرفتن هر چیزی میگی :اِدِه، یعنی بده. و از وقتی ما موقع دادن وسایل به شما گفتیم بفرمائید ،شما هم یه چیزای نامفهومی می گی و من ضعف می کنم. با شهرزاد جون که صحبت می کردیم میگفتن بچه ای که مثل شما بخشنده باشه یا به اصطلاح دستش باز باشه ندارند، منم گفتم خب آیاتای جون همه چیزو سریع میده اما زودم پس می گیره، که مامانشون فرمودند همین که میده یعنی دستش بسته نیست و من کلی خوشحال شدم. چون بچه های خسیس رو دوست ندارم. چند روزی میشه که یکی از فامیلهای مادر (بنده) اومدند کیش و چندباری من و شما رفتیم دنبالشون و با هم رفتیم گردش. به همین دلیل من صندلی شما رو از توی ماشین جمع کردم که جای بقیه باشه، دو روز پیش که میخواستیم بریم دنبالشون و بریم رستوران و همچنین دیروز که شما رو بردم مهد، نشستی روی صندلی جلو و کمربندتم بستم، تا رسیدن به مقصد با آهنگ غمگین (آهنگ د.ل د.یو.ن.ه ش.ه.ر.ام ش.ک.وه.ی) دست زدی و من دلم کباب شد و تصمیم گرفتم از مجموع آهنگهای کودکانه ای که داریم برات یه سی دی بزنم بزارم ماشین. اما دیروز عصر که میخواستم شما رو ببرم تاب تاب عباسی اصلا زیر کمربند نمیموندی و با هزار سختی از زیرش در میومدی و تازه به منم اخم می کردی که چرا کمربند منو بستی.. و خیلی خوشحال و خندان پامیشدی پیش شیشه می ایستادی و از ارتفاع بیرون رو میدیدی و ذوووووق... اینجوری :نیشخندنیشخند

تازه برگشتنی از زیر کمربند دراومدی و با آهنگ همچین میرقصیدی که دیدنــــــــــــــــــی!!!

دیروز هم روز پدر بود و مسئولین و مربی های مهد بازم زحمت کشیده بودن و یه هدیه از طرف شما برای پدرها دادن که عکسش رو میزارم برای یادگاری. منتظریم پدر بیان و هدیه هاشونو تقدیم کنیم. البته پدر قول دادن که مقام میارن، اگه اینجوری باشه که من و شما بهشون جایزه هم میدیم به خاطر افتخار آفرینیشون.تشویقتشویق

و عکسهای این چند روز...

اول هدیه شما برای روز پدر:

 

و عکسهایی از فعالیت های شما توی ماشین؛ اول دست زدن با آهنگ غمگین:

 

و دیدن بیرون و رقص سر پائی:

 

و عکس های زیر هم مربوط به روز اول از سال دوم زندگی شیرین شماست که داشتی با اسباب بازیهات بازی می کردی، اومدم عکس بگیرم، هربار گفتم آیاتای بخند، یه ادایی در آوردی:

اول اخم :

 

و مقوله ی زبون:

و بازم زبون:

 

و موش شدن :

 

و این یکی: ؟؟؟؟؟

 

و یه عکس ناز هم از خوابیدن شما در روزهای آغازین سال دوم:

 

الهی من فدای تو...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (34)

مامان ترنم
14 خرداد 91 11:38
جون دلم دختر نازنین و شیطون ,واقعا روز به روز بامزه تر می شن عاشقشونم .می بوسمت عروسکم


ممنون عزیزم. منم ترنم جون رو می بوسم.
بارون
14 خرداد 91 12:05
ای جان
روزی چند بار میام فقط عکسای این شیرین عسلو ببینم


ممنونم بارون جان. دوستت داریم. همیشه بیا پیش ما.
متین مامی ایلیا
14 خرداد 91 16:12
ای جونم عزیزم من که دلم ضعف رفت وقتی عکساتو دیدم جوجوی نازززززززززززززززززززززززززززززم
روح انگیز مامان سیاوش
15 خرداد 91 0:21
سلام عزیز دلم خوبی؟
ای جونم خاله فدای این ادا در اوردنت بشه عزیزم
الهی من قربونت بشم با این اخم و تخم کردنت شیرینم...کاش ما هم یه شب مثل تو بی هیچ غم و غصه ای و فکر فردا کردنی اینجوری راحت میخوابیدیم
روز بابایی تم مبارک عزیزم...مامانش از طرف من یه ماچ گنده بکن این جیگر طلام رو ...


ممنون خاله روح انگیز جون.بازم مثل همیشه با نظرات سرشار از لطفت ماروشرمنده کردی.منم سیاوش جون رو می بوسم.
مامان ساینا
15 خرداد 91 11:56
هزار تا برای آیاتای جون.
امین-پدری
15 خرداد 91 12:25
آیاتای جونم
ممنون بابت هدیه ات عزیزکم.خیلی قشنگه.از مادری هم بابت این چند روز که تنهایی زحمت کشیدند و از مهمانا پذیرایی کردند و با شیطونیای شما ساختند ,تشکر میکنم.عوضش پدری با دست پر و با کسب مقام نایب قهرمانی اومدند پیشتون.


خواهش می کنم پدری.کسب مقامتون هم ما رو سرفراز کرد.البته در اصل شما قهرمان هستید.
مامان مهراد
16 خرداد 91 0:34



@};X:
آرمیتا
16 خرداد 91 16:00
سلام به دختر نازتون.امروز تصادفی با وب شما آشنا شدم. ماشاله چه دختر نازی. تولد یکسالگیش مبارک.منم یه نی نی توراه دارم. به این سایت علاقه پیدا کردم.
مادرمهربون خیلی کار خطرناکی کردید نی نی روی صندلی جلو.از دیدن عکساش وحشت کردم. البته ببخشید که اینجوری گفتم.چون با خوندن مطالبتون متوجه شدم مادر بیفکری نیستید به خودم اجازه یاد آوری کوچولو دادم.اون ماشین تولد مادر آیاتای جا داره یه صندلی ماشین کوچولو هم تولد آیاتای خانم باشه.



سلام عزیزم. ممنون که اومدید پیش ما. من توی مطلب توضیح دادم که به خاطر داشتن مهمون، موقتا صندلی ماشین رو گذاشته بودم صندوق، به همین دلیل مسافت کوتاه رو با بستن کمربند اومدیم.ممنون که نگران آیاتای ما شدید. از دیروز دوباره صندلیش رو بستیم و خانم توی اون جلوس اجلاس می کنن.
بابک
17 خرداد 91 19:29
سلام سلام صدتا سلام
نرگسی
18 خرداد 91 2:06
ای آیاتای شیطون و بلا .. فدای اون اداهات موش موشی .. ضعفففففففف واسه خوابیدنت ..


مرسی نرگسی جووون. خوشحالم میای پیش ما.. از طرف من و آیاتای به نرگسی، عشق مون.
صونا
18 خرداد 91 2:10
خیلی تبریک می گم فرزانه جون.مقام آوردن امین خان مبارک شماو آیاتای دوست داشتنی باشه
حالا چه مسابقه ای بود؟؟


مرسی عزیزم. صونا جون مسابقات والیبال در سطح شرکت نفت بود.
صونا
18 خرداد 91 2:21
راستی خانومی ماشینتون مبارک.ایشالله چرخش بچرخه واستون


ممنونم صوناجون. سلامت باشی گلم.
طوطی
18 خرداد 91 11:15
الهی من فدای تو با اون کارهای بامزه و خوشگلت
نمیدونی هربار که می بینمت انرژی میگرم
فدات فدات فدات


سلام عزیزم. کاش یه رد پا میذاشتی بیشتر آشنا میشدیم.
مامان سونیا
18 خرداد 91 17:13
ماشاالله به این دخملی ناز و خوشگل


ممنونم مامانی سونیا خوشگله..
نرگسی
20 خرداد 91 0:51
چی شده شما و فریماه جون با هم رمز گم کردین ؟ براتون تلگراف میکنم ..


مرسی عزیزم.جدی؟
لیلیان
20 خرداد 91 0:52
سلام به کیشوند عزیز و دختر خوشگل و دوست داشتنیش. من آیاتای جون رو تو بازار یا بیرون ببینم نمیتونم خودمو کنترل کنم. غش می کنمااااااا


سلام دوست عزیز.از آشنائیتون خوشبختم.ممنون.
مامان کوروش
20 خرداد 91 13:22
ای جانمممممممممم دخمل خوشگل من ببین چه اداهایی در می آره آخه
آرنیکا
20 خرداد 91 21:51
سلام شما که روی سر ما جا دارید همین که به ما سر می زنید بسیار مارا مورد لطف خود قرار می دهید.
آرنیکا
20 خرداد 91 21:55
عزیز دلم اینکارای بچه ها رو که آدم می بینه دلش می خواد فشارشون بده لهشون کنه اما حیف که نمی شه
ولی خانومی عزیزم
اصلا در مورد اینکه توی صندلی خودش بشینه و کمربندش رو ببنده کوتاه نیا...
این بچه ها عزیزای دل ما هستن و جتی خدای نکرده یه خراش کوچولو روی دستشون مارو غمگین می کنه
ما مسئول سلامتی اونها هستیم هم بخاطر خودمون هم جامعه
زنده باشه الهی
پاینده باشید
خیلی خوشم می یاد از این آیاتای شما


مرسی عزیزم. بله حتمأ، خیلی به خودش میپیچه، اما باهاش میجنگیم دیگه.ببینیم کی عادت میکنه.
فاطی
20 خرداد 91 23:06
وااااااااااااااااای نی نی نازو صندلی جلو گذاشتید مامانی؟ یه بارهم بابایی نوشته بودن بدون صندلی کودک.مراقب فرشته های آسمانی باشید.


مرسی عزیزم. باشه حتمأ.
نرگسی
20 خرداد 91 23:24
منم همینطور عزیزم .. مرسیییییییی ..
نرگسی
20 خرداد 91 23:42



صونا
21 خرداد 91 5:37
خیلییییی مبارکه خانواده ی فعال و ورزشکار واقعا بی نظیرین


فدات.
آرمیتا
21 خرداد 91 10:45
سلام مادر آیاتای من بازم اومدم. از وبتون خوشم اومده ومخصوصا اسم دختر نازتون. تا چندوقت دیگه جنسیت نی نی من مشخص میشه. آیاتای هم رفته تو لیست اسامی با اجازه تون.


خواهش میکنم.انشاله به سلامتی و مبارکی عزیزم.
آرمیتا
21 خرداد 91 18:40
مادر آیاتای خصوصی دیدی؟


آره عزیزم.اماکجاجواب بدم؟میخوای تلگراف بزن دیگه.یا ایمیل.ایمیل من هست تووبلاگ.
مامان مهرسا
22 خرداد 91 10:22
سلام به آیاتای ناز نازی.با اون ژست های با مزه و خوابیدن نازت. که هر روز ما رو میکشونه تو نت که دوباره و دوباره ببینیمش.


مرسی مریم جون.نیستی خواهر.کم پیدایی؟
مامان آتین
22 خرداد 91 17:07
جیگرشو برم من با اون اخم قشنگ و اداهای شیرینشششش
خاله معصومه و عمو روزبه
22 خرداد 91 23:12
سلام آیاتای عزیزم ، نمی دونی دلمون چقدر برات تنگ شده . این چند روزی که اومدیم پیشت بهت عادت کرده بودیما .
خیلی دوست دارم این بوسا از طرف من
این بوسا هم از طرف عمو روزبه


وااااای خدای من. چگد شما مهلبونید خاله معصومه.عموروزبه شما هم همینطور.مرسی که اومدید خونمون و الانم اومدید خونه من. بازم بیاید اینجا همدیگه رو ببینیم.منم دیگه بلدم ببوسم و اینجوری شما رو میبوسم:
مانی محیا
23 خرداد 91 8:30
اوا از همه تبریک فراوان به آقای پدر ایشاله هر چه زودتر ببینمتون و شیرینی ماشین و مقام آوردنتونو بخوریم و کادوی ناقابل تولد آیاتای رو تقدیم کنیم.. اینهمه با هم کار داریم. پس زودتر بیاید..
فرزانه جون محیا خیلی نسبت به بچه های دیگه خسیسه. اما نسبت به آدم بزرگا و نی نی های کوچیک خوبه.. نمیدونم چکار کگنم. میگن خوب میشه. آخه اندازه آیاتای بود خیلی این اخلاقش بهتر بود. امیدوارم آیاتای که بزرگتر شد اخلاقشو حفظ کنه..


انشاله خواهر.شیرینی که قابلی نداره عزیزم.این سری بیام تهران بیا باهم بریم خرید بدون بچه ها. توپرانرژِ هستی براخرید.همقدم خوبی هستی.یه کم خرید مرید و کار دارم.انشاله هفته بعد.
مانی محیا
23 خرداد 91 8:32
خیلی خوب فقط از کارای آیاتای مینویسی. من که دستم به نوشتن میره همه چی رو مینویسم و این بده. شاید چون روزانه مینویسم!! اما تو selection میکنی خیلی خوبه. اگه کم حوصله که شدم ( خدای نکرده) منم همینکارو میکنم. بوووس برای آیاتای..


آره بیشتر از این حرف ندارم.یعنی نمیخوام حجمش از حوصله خارج بشه. همینقدرم کفایت میکنه.بوووس برا مانی محیا و محیا جونم
مامان کورش
23 خرداد 91 17:49
سلام عزیزم چقدر این دخمل شما ناز وقشنگ خدا حفظش کن اسم ایاتای هسلی زیباست میشه معنی اسمش بهم بگیذ ممنون من وب ایاتای عزیز تو لینک دوستای ناز کورش گذاشتم


لطف کردید عزیزم.یه مطلب قبلا گذاشتم در مورد اسمش.اونو بخونید فکر کنم براتون خیلی جالبتر از این باشه که من اینجا توضیحش بدم.اینم آدرس لینکشه:
http://ayatay.niniweblog.com/post11.php
صونا
4 تیر 91 7:13
پس که اینطور خانواده ای فعال و خوش ذوق و... ورزشکار هم پس به امتیازاتتون افزوده شد واقعا که بی نظییییرین.همیشه سلامت وشاد باشین
فریماه جون
6 تیر 91 8:13
الهییییییی اون مقوله زبونش. چه بامزه شده
میهمانای فامیل مادری کی بیدن؟ ما که نبیدیم.


خاله کرامت و شوهرش و معصومه و روزبه.شما که افتخار نمیدید.
فریماه جون
6 تیر 91 13:02
راست میگی خاله کرامت. نمیدونستم.
ولی صندلی گلیو دیگه برندار. چه کاریه. خطرناکه حسن.
خداییش پارساکه کوچیک بود صندلی ماشینش تحت هیچ شرایطی در نمیومد. اونموقع هم که کمتر مقوله صندلی ماشین کودک بود. واقعا تا چند وقت پیش فکر میکردم نمیشه راحت جابجاش کرد..بهرحال حالا میگم کار عجیبی بود ولی بهرحال اون انجامش داد. نهایتش بچه میذارن عقب با کمربند. مثل تارا که به خاطر این مورد از مسافرت خسته شده
نخندی ها. صادقانه گفتم نمیدونستم.

شرمنده خندیدم. اما کاریش نمیشد کرد چون ناقص میشدیم. اونا هم که عقب بودن آیاتای رو بغل میکردن و باهاش کلی خوش میگذروندن. اما وقتی از زیر کمربند درومد دیگه ارک کردم گوشه خیابون و باهاش کلنجار رفتن و .. اون قر دادنش سرپائی منو کشته بود.