تولد مادر آیاتای جون.
تاریخ اصلی مطلب: پنج شنبه 28 اردیبهشت 91:
سلام آیاتای جان، دختر عزیزم.
امروز تولد مادری (بنده) بود و پدر دیشب سورپرایز کردن و علیرغم مشغله زیاد یه کیک خوشگل و ... خریدن و شب سه تائی جشن گرفتیم.
با هم بریم ادامه مطلــــــــــــــــــــب ...
امروزم رفتیم ماشین خریدیم و پدر به مناسبت امروز گفتن حتمأ به اسم من باشه. من که برام مهم نبود اما چون ایشون اینجوری دوست داشتن، رفتیم کارای اداریشو انجام دادیم. جالبه بدونی دخترم که توی این 10 سال آشنایی پدر و من، همیشه بدون استثناء روز 28 اردیبهشت برامون خیلی خوب و خوش یمن بوده و کلی خاطرات خوش برامون رقم خورده. ناچار شدم امروز هم که پنج شنبه بود شما رو بزارم مهد. بعدش هم دو نفری رفتیم یه رستوران دنج و تلاقی چند چیز خوب رو با هم جشن گرفتیم. شرمنده دخترم که شما رو نبردیم، به دو دلیل ، یکی اینکه اونجا شما حوصله ت سر می رفت و احتمالا شروع می کردی به فعالیت های خطرناک و دوم هم اینکه دوست داشتیم یه کم خلوت کنیم. هرچند پدری اونجا یه کم با احساسات من بازی کرد و من فکر اینکه شما رو بذارم جایی و بریم سفر خارج رو از سرم بیرون کردم. تازه اونجا هم کلی مثل سلندی پیتی اشک ریختم و زود دسر رو خوردیم که بیایم مهد دنبال شما .
چند تا عکس از این چند روز میزارم برای یادگاری:
توی دو تاعکس زیر هم شما به یه روش جدید غریبی می کردی. دوست مادر فرناز جون که داشتن برای همیشه از کیش می رفتن با خاله سمیه اومده بودن برای دیدن شما و خداحافظی، اما شما یه گریه زاری راه انداختی که نگو .. گریه هم که تموم شد میخواستم بزارمت زمین و برم برای دوستام وسایل پذیرایی بیارم که شما قایم شدی وسط پای من و چسبیدی به من. منم یه جوری خودمو ازت جدا کردم و پاشدم اما شما سرت رسید به زمین و حاضر نبودی پاشی. خیلی خندیدم. اما از طرفی هم دلم سوخت که اینقدر گریه کردی . بیچاره اون جرأت نداشت با ما هم صحبت کنه بهش نگاه می کردی و می زدی زیر گریه، اونم چه گریه ی سوزناکی..
الهی من فدای تو...