آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

ماه چهاردهم آیاتای جان.

1391/4/19 17:03
نویسنده : مادر آیاتای
1,694 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر عزیزم، دختر ماه گونه ام.

بعد از کلی اومدم با یه عالمه خبر و هیجان و .. که نمیدونم از کجا شروع کنم. اولأ که شما از 10 روز پیش رسمأ راه میری و ما رو حسابی به وجد میاری. خیلی آروم و با طمأنینه و خیلی سعی می کنی تعادلت رو حفظ کنی. عزیز دل ما، هر روز که یه قدم بیشتر بر میداری و قدم های محکمت رو می بینیم خیلی خوشحال تر از قبلیم و خدا رو هزار بار بابت تمام نعمتهای آشکار و پنهانش شکر می کنیم .قلبقلب

در ادامه مطلب میبینیمتون...

هفته پیش یه سفر برای ما پیش اومد و رفتیم خوزستان به دیار مادری. دیداری تازه شد و دلی از عزای دلتنگی دراومد. البته بیشتر شما رو میگفتن اما میدونم که دلشون برای من هم تنگ شده بود و البته برای پدری همینطور که نتونستن با ما بیان. دلیل اصلی تأخیر در نوشتن توی وبلاگت هم همین بود که چند روزی نبودیم و وقتی برگشتیم کلی کـــــــارهای جور واجور.. سفر کوتاه و خوبی بود و به جز پرواز برگشتمون که مطابق معمول پروازهامون از شیراز با یه ماجرایی همراه بود، بقیه چیزا خوب بود. وقتی پدری رو توی فرودگاه دیدی آنچنان هیجانی نشون دادی و پریدی بغلش و بارها همه صورت و تنشو بوسیدی که من گریه م گرفته بود. طوری شلوغش کرده بودی و هیجان داشتی که بدون اغراق همه شما رو نگاه می کردن و من خستگی راه رو فراموش کرده بودم. خیلی جالب بود، پدری که نمیدونست در مقابل بوسه ها و خنده های با صدای بلند و از ته دلت چیکار باید می کرد اما مشخص بود که خیلی ذوق کرده ازینکه شما با این کارات فهموندی دلت براش تنگ شده بوده و نبودش رو حس می کردی. خجالتخجالت

دخترم شما تازگیها یاد گرفتی اخم میکنی و اولین بار اخم جدی و در عین حال با لبخند پنهانت رو نثار فریماه جون کردی. اولش هم فکر کنم باور کرد که اخم کردی اما من میدونستم که خنده تو قایم کردی و الانهاست که می خندی و همینطورم شد. هربار به کسی اخم می کردی معمولأ بعدش با یه خنده ی دلبرانه تر از دلش در می آوردی. هنوز نتونستم اخمت رو شکار کنم (یعنی شیرازی بازی اجازه نداده اقدام به شکار کنم) . اما جدأ خیلی جالبه و آدم دوست داره قورتت بده وقتی اونجوری شدید اخم میکنی و چشماتو گشاد میکنی.. حالا به زودی عکسشو میزارم و خودمو از توصیف یه صفحه ای صحنه اخم کردنت راحت می کنم. فدای لبخند ها و اخم ها و راه رفتن و دلبری هات..ماچقلب

وقتی برگشتیم یه تیکه فیلم رو برای پدری گذاشتم که خانواده رو ببینه و دیداری باهاشون تازه کرده باشه، شما رفته بودی جلوی تلویزیون وبا دیدن اعضای خانواده کلی هیجان نشون می دادی و با انگشت کوچولوی اشاره ت بهشون اشاره می کردی و با لحن شیرینت می گفتی : دیدی؟ ما هم که ضعف می کردیم.تازه منو توی فیلم دیده بودی و گریه میکردی که بری پیشم. منم بعد از کلی خنده، هرچی شما رو صدا میزدم که بیای پیشم متوجه نمیشدی و گیر داده بودی بری تو تلویزیون. تا اینکه اومدم بغلت کردم و گریه ت بلافاصله قطع شد و با تعجب منو و صحنه هاییی که من توش بودم رو نگاه می کردی.قهقههقهقهه

این روزها هر لحظه ش شکل گیری یه خاطره س در کنار شما و رفتار و واکنش های غیر قابل پیش بینیت آدمو به معنای واقعی شگفت زده می کنه.جالبه به هر کی اخم کنی به پدری اخم نمیکنی، نمیدونم چرا هر بار میگم آیاتای به پدری اخم کن، شما با صدای بلند می خندی و میپری بغلش. (به قول یه بنده خدایی:خدا شانس بــده!!!!) خوشمزه

چند تا عکس ازین روزها میزارم برای اینکه یادت باشه چیکارا کردی:

اول عکسی از انگور خوردنت (هرچند انگور ها توی تصویر نیستن) :

 

یه خواب از نوع آیاتای گونه :

 

وقتی آیاتای از عینک به شدت فراری ست و از شدت قلقلک در خود می پیچد...!!(عینک گذارنده:آجی عذرا)

 

و با عینک:

 

و تلاش برای رهایی از عینک:

 

و دخترم توی عکسهای زیر پدری سعی کردن علاقه این روزهای شما به میز وسط رو به تصویر بکشن:

وقتی داری از میز میری بالا:

 

و وقتی اون بالایی...!!!

 

عکس زیر مربوط به وقتیه که شما و آدرینا جون روی زمین نشسته بودید و داشتید با بلز آدرینا جون بازی می کردید، من پشت سرت روی مبل نشسته بودم و متوجه حضور من نبودی، مامان آدرینا از بازی شما خوشش اومد و  دسته بلز آدرینا رو گرفت داد به شما که ببینه شما با دوتاش چجوری بازی میکنی.شما هم هرچند اولین بار بود، اما خیلی خوب میزدی و آدرینا هم که از دست مامانش شاکی بود که دسته رو گرفته داده به شما، با دستش یه بار شما رو زد و منم به مامانش گفتم یه دسته رو از شما بگیره و هر کی یه دونه دستش باشه. اما چون متوجه شده بود که مامانش از شما طرفداری میکنه، برای بار دوم هم با دسته زد شما رو و مامانش تقریبا جدی بهش گفت آدرینا نزن آیاتای رو، اونم برای بار سوم دو ضربه زد، شما کاملأ آروم و بی صدا و بی تحرک وشاید بشه گفت بی تفاوت نشسته بودی و نه بازی می کردی و نه هیچ واکنش دیگه ای نشون نمی دادی، تا اینکه وقتی بازم زد، من گفتم بهتره یکیتون رو از اون صحنه خارج کنیم، من شما رو صدا زدم و گفتم بیا پیشم، به محض دیدن من بغض کردی و خیلی سوزناک زدی زیر گریه. خیلی جالب بود که تا اون لحظه نه به بازی ادامه دادی و نه در مقابل آدرینا از خودت دفاع کردی..

 

عکس زیر هم بعد از کلی حذفیات ناشیانه توسط مادری مربوط به اسب سواری شما با اسب فرنام جون خونه دایی جان فریدون هستش که کلی براش ذوق داشتی و خودتو به حالت اسب سواری تکون می دادی و نیازی به "پتکوم پتکوم" گفتن ما هم نبود. البته ناگفته نماند که فرنام خودش داوطلبانه میخواست اسبشو برات بیاره. وقتی هم شما و آدرینا جون کمی سوارکاری (!!!) کردید، میخواستم برش دارمف اومده بود کمکم و من خودم دوطرفش رو گرفته بودم، بعد نگو من یه دستم به گوششه، فرنام جیگگگگگر با لحن قشنگش تند تند گفت "گوششو نگیر" و فرار کرد رفت. کلی خندیدم:

 

توی عکس زیر هم که مربوط به چند روز سفر کوتاهمون میشه، شما خیلی خسته بودی و خیلی دیر وقت بود، شایان شما رو برد جلو تلویزیون و توی رختخواب خودش خوابوند و در حال دیدن بیبی انیشتین خوابت برد. نکته: بدون پستونک... و اینجاست که به شدت خستگی میشه پی برد..

 

الانم خوابیدی دختر گلم و من برات خوابهای طلایی و شاد و آروم آرزو می کنم. دوستت داریم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

حسناسادات
19 تیر 91 17:12
خوش گذشت عزیزم؟؟
تا اهواز که اومدین خبر میدادین در خدمتتون باشیم..
عزیزدلم راه رفتنت مبارک خاله جون...
واااای حسنا هم حتما شبا باید با پستونک خواب بره اگه بدون پستونک خواب بره میدونم که خیلی خسته بوده


ممنون عزیزم.وااای چیکارکنیم از دست این پستونک؟مثل بختک افتاده رو فکر من..
فریماه جون
19 تیر 91 17:18
سلام گلی خوبی؟ خداروشکر پدریو دیدی سرحال وشاد و شیطون شدی.نمیدونی پدری چقدر دخترت آروم وبیحوصله بود بدون شما.خدا بده شانــــــــــــــس. امـــــــــــــان از این دخترا وپدرا.

اون اخمشو بگو واسه هیچکس اینقدر طولانی وجدی اخم نمیکرد. یه دفعه و بی مقدمه. الهییـییییییی.
بوووووووووووووس
دیر رسیدید فرودگاه؟ معلومه من بجای تو از استرس ترجیح دادم اصلا نپرسم کجایید؟ رسیدید؟

وای فریماه نمیدونی که چی کشیدم.کلی گریه کردم.چون تحمل اونهمه استرس و بعدشم خلوتی کانتر و اینکه آقاهه بگه همه سوار شدن رو نداشتم.دید قیافم داغونه حساب کاراومد دستش ون دلش سوخت گفت باشه.
مامان ساینا
19 تیر 91 18:12
عزیز دلم انشاله همیشه به سفر. چقدر جالب که برای باباییش اینقدر ذوق کرده و چقدر جالب تر که فکر کرده شما تو تلویزیونی. ای جاااااانم. نوش جونت انگورها.


ممنون عزیزم.بله خیلی رفتاراش جالب شده..
در انتظار مهدی یار
19 تیر 91 20:53
مثل ماه شب 14 می مونه دختر گلتون.ماشاالله...خیرش را ببنید.چقدر خوابیدنش نازه...


ممنون دوست خوبم.خوش اومدید به وبلاگ ما.
نگار
19 تیر 91 21:35
چه اسم سختی!


:؟:؟
مامان کوروش.فریما
19 تیر 91 23:03
قربون اون خوابیدنت
چه بلزی میزنه چه قیافه جدی
یه بوس گنده برای ماه زیبای ما


فدات شم فریماه جون.
مامان کوروش.فریما
19 تیر 91 23:05
کامنت من پرید???
کلی قربون صدقه ماه زیبا رفته بودم با اون مدل خوابیدنش
موزیسین خوشگل


نه عزیزم نپرید.گرفتمش.
مانی محیا
20 تیر 91 13:00
جیگر من. دیدی نذاشتی براش بلز بخرم؟ گفتی سرمو میبره..جیجر خاله. همونطور که تلفنی گفتی دفعه بعد نوبت شماله ها....


انشاله عزیزم.
لیلیان
20 تیر 91 15:54
آخه من قربونت برم عزیزم که انقدر شیرینی ماشالله. من عاشق بچه ای هستم که پستونک میخوره. خودم هم تا 8 سالگی پستونک خوردم. البته ثمره اش شد ارتدنسی در سالهای نوجوانی


وای نگو توروخدا لیلیان!!! از پستونک به خاطر همین می ترسم.
نرگسی
20 تیر 91 17:27
مبارکه عزیزم راه رفتنت .. مامانی کاش عکسی از راه رفتنش میذاشتی .. بوسسسسسسسسسسسسسسسس


باشه عزیزم میزارم.
فریماه جون
20 تیر 91 17:37
نه بابا استرس چیه؟ من دارم لحظه شماری میکنم واسه دیدن نی نی. مگه میشه ارتباط برقرار نکرد. من نانازشم.فداش شم الهی.هنوز بعد از 7سال پشیمونم چرا لحظه بدنیا اومدن تارا نبودم و4 روز بعدش دیدمش. نمیدونی چه حس خوبیه وقتی تارا شماره منو حفظ کرده هر صبح یه تک بهم میزنه. جالبه حرفای یواشکی و بقول خودش رازهاشو با صدای آرومتر به من میگه. خاله جان اینا میگفتن قدرت خدا یه کم که دلتنگ میشه سریع تو بغل تو کز میکنه.اسمو نمیدونم. یعنی نپرسیدیم. ایشاله تا چند روز دیگه باید صبر کرد.

آخی!! الهی بگردم.چه جالب.تارا خب خودش یه چیز دیگه س.
فریماه جون
20 تیر 91 19:36
امروز تولد آدرینا ست. عکسشو تو متولدین امروز ببین. چه آهنگ قشنگی گذاشتن. از تصویرش عکس گذاشتم. میذارم وبلاگش.
در انتظار مهدی یار
20 تیر 91 20:42
سلام ممنون.من هم از آشنایی تون خرسندم. مامان خوبم می تونم اسم گل دخترتون را بدونم؟اسم کمیابیه...خوشم امد....
صونا
21 تیر 91 0:47
واااای خیلی بامزه بود اتفاقات این پست.
ایشالاه همیشه به سفر و شادی...
فکرکنم عروسک خانم حسابی تو دار و مغروره ها خیلی خوشم اومد هر بچه دیگه ای بود یا مقابله به مثل میکرد یا فوری میزدزیر گریه!!! آفرین آیاتای جونم
ییییییییییییییه دونه ای


قربونت صونا جونـــــــــم
مهشید
22 تیر 91 12:35
وای من عاشق این عسلم همیشه به سفر و گردش ... تو همه عکس هاش خوردنی و نازه قدم هاش همیشه استوار باشه عزیزم


ممنون مهشید جان.
طوبی
26 تیر 91 10:56
الهی من فدات بشم فدای اون راه رفتنت که دوست داری حتما کیف مادری باهات باشه
arnika
26 تیر 91 12:44
in alagheye shadid be raftan ruye miz tu arnika ham kheili ziad bood az vaghti tunest beisteh ta ye mah pish ham miraft roo miz mineshast. akharesh ham nafahmidim che lezzati dare in roo miz raftanaaaa
kheili karash bamazzastaaaa
beboosesh dokhmali ro
bebakhshid dir be dir sar mizanam. alan ham az mahalle kar daram comment midam.

خواهش میکنم عزیزم.هممون شرایط مشابهی داریم.منم زیاد وقت وب گردی ندارم.وگرنه خیلی دوست دارم.