ماه چهاردهم آیاتای جان.
سلام دختر عزیزم، دختر ماه گونه ام.
بعد از کلی اومدم با یه عالمه خبر و هیجان و .. که نمیدونم از کجا شروع کنم. اولأ که شما از 10 روز پیش رسمأ راه میری و ما رو حسابی به وجد میاری. خیلی آروم و با طمأنینه و خیلی سعی می کنی تعادلت رو حفظ کنی. عزیز دل ما، هر روز که یه قدم بیشتر بر میداری و قدم های محکمت رو می بینیم خیلی خوشحال تر از قبلیم و خدا رو هزار بار بابت تمام نعمتهای آشکار و پنهانش شکر می کنیم .
در ادامه مطلب میبینیمتون...
هفته پیش یه سفر برای ما پیش اومد و رفتیم خوزستان به دیار مادری. دیداری تازه شد و دلی از عزای دلتنگی دراومد. البته بیشتر شما رو میگفتن اما میدونم که دلشون برای من هم تنگ شده بود و البته برای پدری همینطور که نتونستن با ما بیان. دلیل اصلی تأخیر در نوشتن توی وبلاگت هم همین بود که چند روزی نبودیم و وقتی برگشتیم کلی کـــــــارهای جور واجور.. سفر کوتاه و خوبی بود و به جز پرواز برگشتمون که مطابق معمول پروازهامون از شیراز با یه ماجرایی همراه بود، بقیه چیزا خوب بود. وقتی پدری رو توی فرودگاه دیدی آنچنان هیجانی نشون دادی و پریدی بغلش و بارها همه صورت و تنشو بوسیدی که من گریه م گرفته بود. طوری شلوغش کرده بودی و هیجان داشتی که بدون اغراق همه شما رو نگاه می کردن و من خستگی راه رو فراموش کرده بودم. خیلی جالب بود، پدری که نمیدونست در مقابل بوسه ها و خنده های با صدای بلند و از ته دلت چیکار باید می کرد اما مشخص بود که خیلی ذوق کرده ازینکه شما با این کارات فهموندی دلت براش تنگ شده بوده و نبودش رو حس می کردی.
دخترم شما تازگیها یاد گرفتی اخم میکنی و اولین بار اخم جدی و در عین حال با لبخند پنهانت رو نثار فریماه جون کردی. اولش هم فکر کنم باور کرد که اخم کردی اما من میدونستم که خنده تو قایم کردی و الانهاست که می خندی و همینطورم شد. هربار به کسی اخم می کردی معمولأ بعدش با یه خنده ی دلبرانه تر از دلش در می آوردی. هنوز نتونستم اخمت رو شکار کنم (یعنی شیرازی بازی اجازه نداده اقدام به شکار کنم) . اما جدأ خیلی جالبه و آدم دوست داره قورتت بده وقتی اونجوری شدید اخم میکنی و چشماتو گشاد میکنی.. حالا به زودی عکسشو میزارم و خودمو از توصیف یه صفحه ای صحنه اخم کردنت راحت می کنم. فدای لبخند ها و اخم ها و راه رفتن و دلبری هات..
وقتی برگشتیم یه تیکه فیلم رو برای پدری گذاشتم که خانواده رو ببینه و دیداری باهاشون تازه کرده باشه، شما رفته بودی جلوی تلویزیون وبا دیدن اعضای خانواده کلی هیجان نشون می دادی و با انگشت کوچولوی اشاره ت بهشون اشاره می کردی و با لحن شیرینت می گفتی : دیدی؟ ما هم که ضعف می کردیم.تازه منو توی فیلم دیده بودی و گریه میکردی که بری پیشم. منم بعد از کلی خنده، هرچی شما رو صدا میزدم که بیای پیشم متوجه نمیشدی و گیر داده بودی بری تو تلویزیون. تا اینکه اومدم بغلت کردم و گریه ت بلافاصله قطع شد و با تعجب منو و صحنه هاییی که من توش بودم رو نگاه می کردی.
این روزها هر لحظه ش شکل گیری یه خاطره س در کنار شما و رفتار و واکنش های غیر قابل پیش بینیت آدمو به معنای واقعی شگفت زده می کنه.جالبه به هر کی اخم کنی به پدری اخم نمیکنی، نمیدونم چرا هر بار میگم آیاتای به پدری اخم کن، شما با صدای بلند می خندی و میپری بغلش. (به قول یه بنده خدایی:خدا شانس بــده!!!!)
چند تا عکس ازین روزها میزارم برای اینکه یادت باشه چیکارا کردی:
اول عکسی از انگور خوردنت (هرچند انگور ها توی تصویر نیستن) :
یه خواب از نوع آیاتای گونه :
وقتی آیاتای از عینک به شدت فراری ست و از شدت قلقلک در خود می پیچد...!!(عینک گذارنده:آجی عذرا)
و با عینک:
و تلاش برای رهایی از عینک:
و دخترم توی عکسهای زیر پدری سعی کردن علاقه این روزهای شما به میز وسط رو به تصویر بکشن:
وقتی داری از میز میری بالا:
و وقتی اون بالایی...!!!
عکس زیر مربوط به وقتیه که شما و آدرینا جون روی زمین نشسته بودید و داشتید با بلز آدرینا جون بازی می کردید، من پشت سرت روی مبل نشسته بودم و متوجه حضور من نبودی، مامان آدرینا از بازی شما خوشش اومد و دسته بلز آدرینا رو گرفت داد به شما که ببینه شما با دوتاش چجوری بازی میکنی.شما هم هرچند اولین بار بود، اما خیلی خوب میزدی و آدرینا هم که از دست مامانش شاکی بود که دسته رو گرفته داده به شما، با دستش یه بار شما رو زد و منم به مامانش گفتم یه دسته رو از شما بگیره و هر کی یه دونه دستش باشه. اما چون متوجه شده بود که مامانش از شما طرفداری میکنه، برای بار دوم هم با دسته زد شما رو و مامانش تقریبا جدی بهش گفت آدرینا نزن آیاتای رو، اونم برای بار سوم دو ضربه زد، شما کاملأ آروم و بی صدا و بی تحرک وشاید بشه گفت بی تفاوت نشسته بودی و نه بازی می کردی و نه هیچ واکنش دیگه ای نشون نمی دادی، تا اینکه وقتی بازم زد، من گفتم بهتره یکیتون رو از اون صحنه خارج کنیم، من شما رو صدا زدم و گفتم بیا پیشم، به محض دیدن من بغض کردی و خیلی سوزناک زدی زیر گریه. خیلی جالب بود که تا اون لحظه نه به بازی ادامه دادی و نه در مقابل آدرینا از خودت دفاع کردی..
عکس زیر هم بعد از کلی حذفیات ناشیانه توسط مادری مربوط به اسب سواری شما با اسب فرنام جون خونه دایی جان فریدون هستش که کلی براش ذوق داشتی و خودتو به حالت اسب سواری تکون می دادی و نیازی به "پتکوم پتکوم" گفتن ما هم نبود. البته ناگفته نماند که فرنام خودش داوطلبانه میخواست اسبشو برات بیاره. وقتی هم شما و آدرینا جون کمی سوارکاری (!!!) کردید، میخواستم برش دارمف اومده بود کمکم و من خودم دوطرفش رو گرفته بودم، بعد نگو من یه دستم به گوششه، فرنام جیگگگگگر با لحن قشنگش تند تند گفت "گوششو نگیر" و فرار کرد رفت. کلی خندیدم:
توی عکس زیر هم که مربوط به چند روز سفر کوتاهمون میشه، شما خیلی خسته بودی و خیلی دیر وقت بود، شایان شما رو برد جلو تلویزیون و توی رختخواب خودش خوابوند و در حال دیدن بیبی انیشتین خوابت برد. نکته: بدون پستونک... و اینجاست که به شدت خستگی میشه پی برد..
الانم خوابیدی دختر گلم و من برات خوابهای طلایی و شاد و آروم آرزو می کنم. دوستت داریم.