آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

کارهای جدید

1391/4/23 0:57
نویسنده : مادر آیاتای
2,546 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آیاتای عزیزم.

این روزها خیلی کارهای بامزه میکنی.مثلا میگیم موهات کو؟دست میکشی تو موهات و دیگه ول کن نیستی، تا کلی بعدش همچنان دستات توی موهاته و به ما نگاه میکنی. پدری بهت یاد داده که دماغت کو؟دماغتو نشون میدی.البته بیشتر وقتی که بگیم آیاتای دماغت کو؟بیب!! شما هم با انگشتت به حالت بیب دماغتو نشون میدی.. میگیم چشمک بزن، دوبار تند تند و محکم پلک میزنی. و اینکه میگیم دهنتو بازکن زبونتو نشون بده، زبونتو تا ته درمیاری و بعد از همه اینا هم یه هورا میکشی و دستات رو میبری بالای سرت و بعدشم دست میزنی. منم که اون وسط دارم قربون صدقه میرم و پدر هم از دل ضعفه کاری از دستش بر نمیاد. خیلی با نمک شدی دخترم.

ادامه مطلب..

امروز رفته بودیم پردیس2 برای شما یه کفش بخریم که یه صندل خوشگل دیدیم و اونو خریدیم برات و یه کم گذاشتیم اونجا باهاش راه بری که دیدیم راحتی و خیالمون راحت شدفرشته. بعد راه افتاده بودی توی بازار و میخواستی کیسه کفش دستت باشه و خودت هر جهتی خواستی راه بری. مجبور شدیم زود بریم ازونجا چون همه رهگذرا دورت جمع میشدن و باهات بازی می کردن و البته قربون صدقه و کلی اظهار لطف... و از اونجایی که دیشب و پریشب همش بلا دور و برت بود، ترسیدیم بازم چشم بخوری و ترجیح دادیم بریم با ماشین جزیره گردی.. پریشب روی فرش با صورت فرود اومدی و دماغت خون اومدناراحت. قربونت برم، سریع برات پنبه ی آبلیمویی گذاشتیم و خدا رو شکر زود بند اومد. دیشب هم همین اتفاق روی زمین افتاد و این دفعه ضربه بیشتر به دهنت بود که باعث شد از دهنت خون بیاد. فدات شم الهی. یه کم گریه کردی گریه اما زود آروم شدی.

 

چند روز پیش صبح شما حسابی گشنه بودی و ما داشتیم میرفتیم سرکار و طبق عادت همیشه هر کدوم یه لیوان شیر میخوردیم، نمیخواستم برات شیر بزنم که بتونی توی مهد صبحونه ت رو کامل بخوری، دیدم همش به لیوان ما اشاره میکنی و داره تبدیل به گریه میشه، دلم نیومد و از شیر لیوان خودم دادم بهت، حسابی خوردی و آخرشم میگفتی :هــــــا هــــــــا.. مژهخیلی بامزه بود. برای اولین بار اصلا متوجه نشدی این یه شیر دیگه ست.. یه کم امیدوار شدم که راحت بتونی شیر پاستوریزه رو بپذیری. دیگه از فرداش روزی یه شیشه شیر رو پاستوریزه خوردی تا اینکه از دیروز تا حالا دیگه شیر خشک میزنم نمیخوری اما شیر پاستوریزه رو خوب میخوری و دوست داریمتفکر.خیلی نگران این موضوع بودم که دیگه خیالم راحت شد و مطمئنم که این شیر رو ترجیح میدی.. فقط باید از دکترت بپرسیم که میشه اصلا شیرخشک نخوری؟ که خدای نکرده سهوأ به شما آسیبی نزده باشیملبخند.

 

رفتارت با عروسکهات خیلی جالبه. اولا ازینکه دیگران هم با عروسکات بازی کنن خیلی لذت می بری، خیلی زیاد . و حسابی ذوق میکنی و میای عروسک رو با آرامش می گیری و محکم بغل میکنی بغلو می بوسی تند تند و باز میدی دست ما که بغلش کنیم و نوازش و بوسه و خلاصه این ماجرا ادامه داره تا اینکه ما صحنه رو ترک کنیم و شما رو تنها بزاریم. عروسکی رو که مهدی جون وقتی تهران رفته بودیم شما رو برد بیرون گردش و برای شما خرید، خیلی دوست داری، یعنی همه عروسکاتو خیلی دوست داری و براشون هیجان نشون میدی اما این عروسکو شاید چون سایزش بهت میخوره و همه چیش اندازه س (به قول شاعر قد آغوش توئه) بغل میکنی و باهاش میخوابی، یا اینکه سرتو میزاری روش و میخوابی و خلاصه خیلی از داشتنش لذت می بریخجالت.اون میکی موس رو که دوست و همکلاسی قدیم پدری وقتی اومدن کیش برای شما خریدن هم دوست داری و دماغشو میگیری و دنبال خودت میکشی. اون میمون خوشگلی هم که بابای آدرینا جون تهران اومدن دیدنمون برات آوردن رو دوست داری و نافش که مثل دماغ میکی موسه بزرگه رو میگیری دستت و با خودت میبری این ور و اون ور.. از خود راضیجالبه هر وقت این میمون رو میزارم رو پاهام و مثلا بهش غذا میدم حسابی تحریک میشی و میای غذا میخوری، درحالیکه راجع به بقیه عروسکات اینجوری نیستی (در مورد غذا دادن) .

 

امروز داشتم اعداد رو بهت یاد میدادم، از روی کتاب انگلیسیه اعداد، بهت میگم آیاتای بگو : "وان" و انگشتمو هم به نشانه عدد یک بهت نشون میدم، همچین با تعجب به دستم نگاه میکنی و فکر میکنی دارم میگم نه نه . شما هم انگشتتو اونجوری میکنی و میگی: اوف اوف و هی انگشتت رو تکون میدیهیپنوتیزم. فدات شم الهی. اما یه ربع وقت گذاشتم امروز، متوجه شدی که این قضیه با اون فرق میکنهیول و تا عدد دو رو جلو رفتیم. آخراشم یه صدایی از خودت در  میاوردی که ادای منو برای گفتن "وان" در بیاری.

 

وقتی من توی آَشپزخونه هستم شما هم دائمأ بین دست و پای من می چرخی. میری در کابینت رو باز میکنی و وسایل رو میریزی بیرون و باهاشون با سرو صدای زیاد بازی میکنیخوشمزه. تازگیها جای سرویسهای چینی رو هم یاد گرفتی و کمین کردی که مانعی جلوی در کابینتش نباشه و بری یه چیزی بدزدی وبری بیرون از آشپزخونه بشینی پاتو دراز کنی و اونو هم بزاری و بازیـــــــــــ.... ابله. تااینکه ما سر برسیم و نجاتشون بدیم .

 

خیلی کارها و نگاه های خاص داری. کم کم برات می نویسم عزیزم، عزیز دلم.دوستت داریم.قلب

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (29)

خاله رایان
23 تیر 91 1:18
سلام مامانی
چه وبلاگ خوشکلی برای دخملی زدی
بوس محکم برای ایاتای نازنین
رایان منتظر شما هست


از تشریف فرمائیتون و مهمتر از اون، از لطف سرشارتون سپاسگزارم.
نرگسی
23 تیر 91 2:09
آخییییییییییییی عزیز دلمممممم .. حتی تصورش هم دلم رو ریش کرد .. من اگه اونجا بودم قشنگ گریه میکردممممممممممم ..
مامان کوروش
23 تیر 91 10:46
عزیز دلم حتما حتما براش اسفند دود کن یا صدقه بذار کنار برای خوشگل خانوم
شیر پاستوریزه فکر می کنم بالای دو سال منعی نداره ولی باز از دکی اش بپرس
دخملی رو بچلوننننننننننننننننن حسابی


فدات شم فریماه جون.باشه تا باشه ازین مأموریتها..
مامان ترنم
23 تیر 91 12:50
جونم دختر نازنينم ،چقدر باهوش و شيرين .مي بوسمت قشنگم .ماشاالله به شما عزيزم


مرسی مریم جون.کم پیدایی.
مامان ساینا
23 تیر 91 12:52
عزیزدلم. ای شیرین زبونم. قربونت بره خاله که شما اینقدر ناز شدی. معلومه دختر خیلی خوبی هستی. الهی من بگردم که خوردی زمین.
شیرم مشکلی نداره مامانی می تونید شیر پاستوریزه بدین. بعد یکسالگی 70 درصد انرژی از غذا و 30 درصد از شیره.


مرسی بابت راهنمائیتون.دیگه شما تأیید کنید نیازی به پرسیدن از دکتر نداره.
صونا
23 تیر 91 19:43
واااااای عزیزم
فرزانه جون هرروز یه سری به وبلاگ عروسک خانم میزنم و وقتی میبینم پست جدید هست با کلی ذوق و دقت همش رو میخونم وااااااااقعا که وبلاگ آیاتای جون خیلی تک و عالیه



ممنونم صونا جونم.مهربونیت ما رو شرمنده میکنه.
امین-پدر آیاتای
24 تیر 91 0:15
مادرت ماشالا طوری وقایع و لحظات شیرینت را با قلم زیبایشان عنوان می کنه من که ببننده همه این وقایع هستم با خوندنشان به وجد میام و دلم برات تنگ تر میشه چه برسه به دوستان و خاله ها و عمه ها که راهشون دوره و دلشون ضععععععععععععف میره.
هر روز که بزرگ و بزرگتر میشی شیرین و شیرین تر میشی و رفتارهات معنادار تر میشه طوری که من و مادرت بعضی مواقع با تعجب به هم نگاه می کنیم و بدون اینکه چیزی بگیم تو رو بغل می کنیم و بعدا" راجع به اون رفتار معنادار خاصت کلی تجریه و تحلیل می کنیم.
راستی آیاتای جون امشب برای اولین بار اومدی تو حیاط و در شستن ماشین به پدرت کمک کردی و کلی با هم آب بازی کردیم.
از اینکه ما شما را داریم همیشه و هر لحظه خدا را شاکریم.


ممنون امین جونم.


مانی محیا
24 تیر 91 10:02
کلی سر قضیه آیاتای اولتیماتوم نوشتم برات که اگه تکرار بشه کشتمت و این حرفها که پرید... سوختم.. تازه شمال هوا عالی بود خیلی یادت کردم..


وااای گفتی شمال و کبابم کردی.دلم شمـــــــــــال میخواد!!!!!
صونا
24 تیر 91 15:03
امین خان قلم زیبا رو منم بسی بسسسسسیار موافقم...
بنظر من که تمام این نوشته ها ارزش چاپ و کتاب شدن دارن!!!


صونا جونم لطف داری عزیزم.در مقابل خیلی از مادرها که وباگهای بچه هاشونو کلی گل منگلی میکنن که من کاری نمیکنم.هرچند اینجوری بیشتر دوست دارم اما شما هم خیلی مهربونی خانوم گل.
بارون
24 تیر 91 15:06
سلام
ای جانم آیاتای نازنینم
قالب نوی وبلاگتم مبارک باشه آیاتای نازنینم


ممنون عزیزم.بارون مهربون میام وبلاگت دیگه نوشته نداری..چرا؟!!!!!!
مامان ادرینا
25 تیر 91 3:12
ای جانم الهی که من فداش بشم.چقده دوس داشتم لحظه لحظه بزرگ شدنشو میدیدم هرچند اینقده قشنگ توصیف کردی که آیاتای وبا اون اداهاش جولوی چشام زنده کردی


وااااای خدای من.باد آمد و بوی عنبر آورد. چطوری مریمی؟ مرسی عزیزم.تازه یه چیزای دیگه هم امروز مینویسم بهتر از اینا.آدرینا رو محکم ببوـــــس
مانی محیا
25 تیر 91 12:06
خصوصی طالبی
مامان ساینا
25 تیر 91 12:55
سلام عزیزم من تازه امروز اون نظر مخصوص شما رو دیدم. متاسفانه من اون سریالو نمی بینم. مادر همسری اشاره هایی کرده بودند. امیدورام زودتر موفق به دیدن سریال بشم. ممنون .
بارون
25 تیر 91 14:11
خاطره هام بود عزیزم.اذیتم میکرد.پاکشون کردم.می نویسم.اما خیلی کم.
بارون
25 تیر 91 14:12
ممنون از توجهت عزیزم
نویسنده
25 تیر 91 15:05
نازیا شما وهمسرتون دور از هم هستید که بجای خاطرات دخترتون اینقدر جلو هم خم وراست میشید وکلاس میذارید.
شایدم دوست دارید بقیه هم در شادی این خانواده خوشــــــــــــــــــــــبخت و با کلاس شریک باشن مثلا


دختر عزیزم این نظر خواننده گرامی وبلاگت رو تأیید کردم که بدونی توی دنیا همه جور آدم پیدا میشه، افرادی مثل "نویسنده" این نظر، کوتاه فکر و سطحی نگرند و با خوندن این همه مطلب، به جای موضوع اصلی که شما هستید و شرح حال شما، حواشی رو می بینند و حمل می کنن بر "شریک کردن دیگران در شادی این خانواده خوشـــــــــــــــبخت ..." ، و احیاناً اونقدر بهشون فشار میاد که میزنه بیرون و منجر به در کردن همچین نظراتی ازشون میشه. امیدوارم روزی برسه که اول از همه ما آدما به متن بیشتر از حاشیه توجه کنیم، دوم واقعا در شادی دیگران شریک بشیم نه اینکه فقط اداشو دربیاریم و سوم سرمون به کار خودمون باشه و یادمون نره که ما فقط اجازه داریم بیننده و خواننده دیگران باشیم و نه تلقین کننده و سمت و سو دهنده . مثل همیشه من و پدری شما رو دوست داریم و به اتفاق همه سلولهای مثبت جهان هستی در خدمت رشد و ارتقاء و درخشش شما در آینده هر چه نزدیک هستیم.
مامان تارا
25 تیر 91 16:25
واااااااااااااای دخمل تو چقد نازی چشم نخوری خاله جون بووووووووووووووس
مامان سونیا
25 تیر 91 17:01
وای وای وای این دخملی هر روز شیرینت رو باهوش تر میشه مامانی اسفنددود لطفا
صدقه یادت نره عزیزم


ممنون مامان مهربون سونیاجون.چشمم حتمأ.
مامان سونیا
25 تیر 91 17:02
_________¤¤¤¤¤¤¤¤____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
___¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_______¤¤¤¤¤
__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_________¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤________¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤ مهربون همیشگی ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_____¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤___¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ من آپم ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤_¤¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ گذری ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ نیم نگاهی ¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤ نظری ¤¤¤¤¤¤¤
__¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
____¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
______¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
____________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
______________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
___________________¤¤¤¤¤¤¤¤¤¤
_____________________¤¤¤¤¤¤
______________________¤¤¤¤
_______________________¤¤


اومدم عزیزم.
امین-پدر آیاتای
25 تیر 91 17:09
چه جالب؛برداشت عجیبی کرده این نویسنده نا آشنا.دخترم منم با نظر مادرت کاملا" موافقم ولی نباید به این حواشی اهمیت بدی.باید ببخشی و رد بشی.
من و مادرت شاید به لحاظ موقعیت کاری و مکانی برای ساعاتی دور از هم باشیم ولی نه تنها لحظه ای از هم غافل نبودیم بلکه در کنارهمدیگه با حضور شما بهترین روز های زندگیمون را داریم تجربه می کنیم و به معنای واقعی خوشبختیم.(قابل توجه دوستانی نیز که نمی دونند- چون ما دشمن نداریم).
میبوسمتون بهترین های زندگیم.
Zahra
25 تیر 91 20:34
ببین فرزانه خانوم الان که به قول آقای امین : "مادرت ماشالا طوری وقایع و لحظات شیرینت را با قلم زیبایشان عنوان می کنه من که ببننده همه این وقایع هستم با خوندنشان به وجد میام و دلم برات تنگ تر میشه چه برسه به دوستان و خاله ها و عمه ها که راهشون دوره و دلشون ضعف میره" حداقل منو عاشق دیدن و شنیدن و خوندن تک تک لحظه های زیبای آیاتای شیرینمون کردی، دیگه وظیفت سنگین شده خانوم. می دونی من هرروز که از سرکار میام وقتی میرم تو اینترنت اولین یا گاهی دومین جایی که بهش سرمی زنم اینجاست. اونوقت یه وقتایی میام می بینم همون نوشته های دیروزه! می دونم چقدر کار داری. منکه نه بچه دارم و نه باباشو و همه چیمم وقتی میام خونه آمادست به هیچ کاری نمی رسم وای به حال شما که آیاتای و باباشو شام و ناهارو خونه و اووووووووووه (خسته نباشی!!!) خلاصه باید ببین عزیزم باید! یه زمان کوچولو حتی شده بذاری بیای برامون بنویسیو تند تند عکس بذاری. (از پدر مهربان هم درخواست کمک می نماییم!) الان عکسای ماشین شستنش کو؟؟!!! خانوم یکی از عکسای نفسمون بک گراندمه! لطفاً تو عکس گرفتن و گذاشتن هم شیرازی بازی!! در نیار قربونت!(ریفرنس داده میشه به همین نوشته اخیر!)
آهان منم خطاب به دوست نویسندتون یه چیزی بگم؛من چون رفتار این پدر و مادرو (حالا نه با همدیگه بلکه با دیگران) از نزدیک دیدم بهت اطمینان می دم که همینقدر که حس کردی با کلاس و مؤدبند و نتیجتاً انسانهایی خوشبخت. آره عزیزم مطمئن باش

ممنونم زهراجان.اونقدر کامل و واضح نوشتی که من چیزی ندارم بگم.چشم زود به زود مینویسم و عکس میزارم.گاهی میخوام تکراری نباشه که سعی میکنم فاصله باشه بین نوشته ها.. فدای تو.
متین مامی ایلیا
25 تیر 91 22:35
قربوووووووووووووووووووووووووووووووووووونت برم عزیزم عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم
فرزانه جون شیر پاستوریزه ایرادی نداره دکتر به منم گفت می تونم اگه دوست داشتم به ایلیا بدم، ولی چون شیر مادر میخوره ندادم

فدات شم متین جون.لطف کردی.منم فعلا دارم بهش شیر پاستوریزه رو میدم.
صونا
26 تیر 91 3:31
عجببببب!! یه روز نبودماا چه اتفاقاتی افتاده
نظر منم در مورد نظر فرد ناآشنا(که بنظر من آشناست!!؟؟!!) اینه که :
زندگی به مراد همه کس نتوان کرد خاطری چند اگر از تو بود شاد بس است...
حالا کی از من نظر خواست آخه


اختیار داری صونا جان.نظر شما برای همگی خیلی محترمه.فدات شم.جواب تو هم خیلی خوب بود.
arnika
26 تیر 91 12:26
vaaaay cheghadr karash bamazzast! kheili shirin hastan in bachehaaaa
man ke in rooza daram ba arnika haal mikonam kheili kheili ghashangan in roozaaa
hala mashalla ayatay bozorgtar beshe mibini cheghadr shirin taro shirin tar mishe
zende bashe elahi zire saye pedaro maadar



موافقم.منم خیلی مشتاقم صحبت کردن آیاتای رو زودتر ببینم.اون که خیلی نامفهوم باهامون صحبت میکنه.اما مهم اینه که واضح باشه و آدم ضعـــــف کنه.فدات شم.
arnika
26 تیر 91 12:28
dar morede soalet ham bayad begam ke: bale
inja vaghean ghashange va maa vaghean inja aaramesh darim. jaye hamatoon khaaliiiiiii
man ham inja ro kheili doost daram o kheili rahatam. harvaght tunestid biaid hatman be ma ham sar bezaniiid .... ye sare 1-2 haftei haaaaa
khaasti begoo shomare bedam.


بهت تلگراف می زنم.
arnika
26 تیر 91 12:29
man ham didam arnika chini haro kheili doost dare chon seda midan barash vasayele ashpazkhooneye chini kharidam
harcheghadr ham ke delesh mikhast shekoondeshoon


جدی میگی؟آخه من میترسم بشکنه به خودش آسیب بزنه.اتفاقا یک کسی از دوستامون براش یه دست چایخوری چینی کوچولو آورده.یه کم بگذره میدم بازی کنه.

arnika
26 تیر 91 12:33
fekr konam az yek salegiii moshkeli vase shire khoshk nadadan nabahse. man ham arnikaro yek salegi az shir gereftam behesh shir mamooli dadam.
man har rooz sob be shiri ke tu serelakesh mirikhtam ye kam shire gaav ezafe kardam az 11 mahegiii ta kollan yek salegi shod shire gaav.'
badesham ke az yek salegi ba livan behesh shiiir dadam.
alan shabo roozesh o khabo bidarish shode shiiiiir


وای چه خوب.منم دوست دارم اینجوری شیرخوردن بچه رو.فکر کنم آیاتایم اینجوری از شیر استقبال کنه. اما هرچند خوب لیوان میگیره محکم دستش و .. اما هنوز ازش میریزه.کم کم باید به لیوان جدی تر فکر کنیم.فدات.
متین مامی ایلیا
30 تیر 91 17:31
من واقعا نمیدونم بعضی از ادما پیش خودشون چه فکری میکنن ، اخه خانم نویسنده اینجا یه وبلاگ شخصیه و نویسنده هرچی بخواد توش مینویسه پس اگه ناراحتی نیا نخون دیگه واسه چی نظر بیخود میذاری؟ حالا چون خودت بدبختی نمیتونی خوشبختیه کسی رو ببینی؟
فرزانه جون قلمت خیلی قشنگه من که عاشق نوشته هاتم و حتی خواهرم هر وقت بیاد نت یه سر به وب ایاتای جون میزنه، به حرفای این ادما توجه نکن، امیدوارم همیشه مثل حالا خوشبخت و شاد باشید

فدات شم متین جون.چی بگم خواهر.همه جور آدم پیدا میشن.منم شما رو خیلی دوست دارم و از داشتن دوستای خوبی مثل شما حتی تو دنیای مجازی خوشحالم.ایلیا رو میبوسم.برای شما هم آرزوی خوشبختی و شادی دارم.همیـــــــــــــــشه.
مانی محیا
2 مرداد 91 8:57
فرزانه من نمیدونم چرا نمیشه تو این وبلاگ مثل کلوب فقط درشو رو به یه سری از دوستان باز کرد؟ من هم اصلیاتشو رمزدار کردم تا یه سری ناشناسهای آشنا نیان ازش داستان بسازن. بخدا ما اینا رو فقط و فقط واسه بچه هامون مینویسم و بترکه هر کی نمیتونه ببینه...

ها والله.همینو بگو.