وصف دو ماه غیبت کبری
سلام دختر ناز و مهربونم.
این مدت از بودن در کنارت غرق خوشی و لذت هستیم و از لحظه لحظه وجود خوبت بهره می بریم.
ببخشید دختر گلم که این دو ماه اخیر اذیت شدی به خاطر کارای خونه، اولاش هتل بودن و یه سر تهران رفتن و اینا برات تنوع بود اما آخراش دیگه از بی نظمی خونه و خاک و خل و نداشتن آشپزخونه کلافه بودی. بعضی وقتا فکر میکنم هنور خستگی اسباب کشی در نرفته بود که این کار رو شروع کردیم، واقعا همت می خواست که دست تنها من و بابایی این همه کار رو انجام بدیم. همش به دل گرمی وجود شماست که اینقدر مهربونی و ما بزرگترا رو مدیون و وابسته محبت خودت کردی.
وقتی میای صورتتو میچسوبی به من و بینی به بینی به چشمام نگاه میکنی و می گی مامانی خیلی دوستت دارم احساس میکنم فشارم میفته و می خوام ضعف کنم از دست حرفات.
از هیشکی نامهربونی و کم محلی یا تلخی رو به دل نمی گیری، اینهمه خوب بودن و مثبت بودن و نیمه پر لیوان رو دیدن رو بی شک از آنا به ارث بردی که بی دریغ مهربونه و همیشه بدی کردنای دیگران رو برای خودش ماست مالی میکنه و زود ازشون رد میشه.
مربی مهدت هفته پیش به من گفت که آیاتای خیلی خوبه، بازی میکنه و شعرا رو زود یاد می گیره و مهربونه و با همه بچه ها دوسته، اما اینقدر خوب بودن هم دیگه خوب نیست. منم موندم چی بگم، گفتم خودم هم دوست ندارم اینجوری باشه اما نمیتونم هم بهش بگم در مقابل شیطنت و اذیت کردن سایر بچه ها مقابله به مثل کن، هرگز نمیشه اینجوری تربیت کرد. هرچند بقه آدما می تونن و این بچه های شیطون زیر دست همین والدین بزرگ شدن..
خیلی وقته میخوام بیام وبلاگ رو به روز کنم، خیلی دوست دارم مثل بعضی از مادرا چند روزی یه بار بنویسم، و هرچقدرم بیشتر فاصله میفته نوشتن سختتر میشه. رشته کار از دستم در میره. بنابراین بعد ازین این کار رو میکنم. دلیل اینهمه تاخیر هم اینه که دو ماه خونه جمع بود و مشغول انجام تغییراتش بودیم. تازه تازه چیدیم و کارای ریز مونده که کم کم انجام بدیم. درسته که وبلاگ نوشتن میتونست لابلای این کارا باشه اما فکرم آزاد نبود برای این کار..
حالا مطالبی رو که مختصر یادداشت کردم یادم بمونه اینجا بنویسم رو میزارم، یه پست هم برای عکسهای سری خواب و بعدشم شعرهای مهد کودک و کاردستی... وای چقدر مطلب ننوشته هست...
* بهت میگم بد بریم حموم که دیر شده، - بابایی گفت برید حموم؟ - نه خودم میگم -بی خیااااال
* تو اداره کلید اصلی برق که دوشاخه محافظ توش بود رو زدی وسط کار کردن دیدم کامپیوترم خاموش شد. برگشتم با تعجب و عصبانیت نگاه میکنم بهت، میگی: ببخشید میخواستم آقای مناوی از تو برق بیاد بیرون بیچاره آقای مناوی (مدیر بنده که از تهران ماهی یک بار میان جزیره و میرن و شما خیلی خیلی دوستش داری)
* رفتیم کلاس چرتکه، معلم بهت شکلات تعارف کرده یه دونه برداشیتی میگی: آخیش خیلی وقت بود شکلات نخوردم
* عجله داشتی لباست رو برات عوض کنم که راحت بشی، منم دستم بند بود. اومدی میگی: مانی خدا گفته باید لباس آیاتای رو دربیاری وگرنه ناراحت میشه
* راننده بابایی که اهل گچساران هم هستن اومده بودن مهد دنبال شما، ما هم داشتیم توی خونه کار می کردیم، اومدید بالا، دستش رو ول نمیکردی. نگو بهت گفته من میخوام برم گچساران شما هم بیا بریم. کلی خندیدم و گفتم نه دخترم شوخی میکنه ایشونم نمیخواد جایی بره. اومدی توی خونه بهم میگی: عمو علی میخواد بره گچساران خونه خاله ش منم میخوام برم خونه خاله ی عمو علی
* توی پرواز بودیم دوتایی، گیر دادی که تشنه مه. منم مهماندار رو صدا زدم خواهش کردم آب بیارن. خوردی نفس که کشیدی میگی: به اون خاله هه که آب آورد بگو غذا هم بیار برا دخترم
* من دندونم رو کشیده بودم و هنوز دور لبم و اینا سر بود، خیلی هم درد داشتم، داشتم خونابه ها رو با دستمال می گرفتم، اومدی رد شدی میگی: تفتو جمع کـــــــــن
* داشتی یه عکس می دیدی از توی گوشیم، میگی: از شیمک عسک بوی بد میاد دماغتو بگیر (یادم نمیاد عکس دقیقا چی بود)
* رفتیم کافی شاپ، شما بستنی و منم فالوده سفارش دادیم، وقتی آوردن طبق معمول همیشه دست درازی کردی به سفارش من و خوشت اومد، میگی مامانی این اسمش بستنی ماکاریه؟ (بستنی ماکارونی) الهی قربونت برم تو باید بری فرهنگستان ادب برای نامگزاری ..
* شعر پیـــشی جووونم (از شعرای مهد شما) رو داشتم میخوندم با خودم چون خیلی از آهنگش خوشم میاد. برگشتی رو به بابایی میگی: من یادش دادم
* از یه صحنه عکس گرفتم، صداشو شنیدی برگشتی منو نگاه میکنی با چهره متعجب: شما بودی عکس گرفتی؟ میگم بله، میگی: که اینطور
* یه بار دو تایی تو اداره نشسته بودیم گفتی: مامانی یادته تو بیمارستان یه آقایی گفت خانم طالبی بفرمایید صندوق؟ الهی من فدات بشم دختر باهوش
* - مامانی چرا وایسادی؟ - دارم حاضر میشم -برو اتاق خودتون حاضر شو -چرااا؟ چون اتاق من لباسای کوچیک داره اتاق شما وسایلت رو داره ..
* حازل = پازل بهمبل=پیغمبر لگا= نگا پرین= پنیر صبحونه=صبحونه ناهار شام کُله پشتی= کوله پشتی
* تو اداره مشغول نقاشی بودی. گفتی یه کاغذ دیگه میخوام. منم یه باطله دادم بهت. خط خطی کردی دادی دستم : بفرمایید خنمن شما (خدمت شما)
* خطاب به بابایی: بابایـــــــــــــــی (نااااز) فردا منو کجا می بری امروز دختر خوبی هستم؟ بابایی: هرجا گفتی میبرم مثلا پارک شما:الان؟ الان میبری یا فردا؟ الان ببر دیده(دیگه)
* توی مهد سامی دست کرده بود توی موهات (گویا سامی جون عاااشق موهای شماست و در مواقعی که دم اسبی یا دو گوشی می بندی از خود بیخود میشه حسابی).. موهات رو به هم ریخته وشما هم ناراحت شدی. خانم مربی هم گفته سامی اگه دست به موهای آیاتای بزنی از کلاس میندازمت بیرون.. میگم خب شما چیکار کردی؟ میگی من ناراحت شدم آخه اون کوچولئه گناه داره (آخه بچه کجاش کوچولوئه تازه از شما هم چند ماه بزرگتره.. اینم مصداق مهربونی زیادی)
* به من میگی: ای اداهاااا چیـــه؟؟؟
* از جمله واکنش های همراه با هیجان: چـــه جاااالب
* وقتی دستت یا پات میخوره به کسی یا اشتباهی باعث اذیت کسی بشی سریع میگی ببخشید الهی فدات بشم. و بلافاصله بعد از دریافت هر گونه مهر و محبت میگی مرسی
* میپرسم آیاتای تیچر چی میگه؟ میگی: هیچی بابا میگه be quiet please
* مامانی امروز تو مهد دینا لباسش رو زد بالا شیمکش معلوم شد بعدشم آوا اینکار رو کرد -واااای چه کار بدی شما یکار کردی؟ - منم گفتم بچه ها بده این کار رو نکنید
* ازت سوال می پرسم دستتو میزاری رو ی چونه ت فکر میکنی (عکسش رو شکار لحظه ها گرفتم که میزارم)
* توی اداره رفتی پشت میز بغلی نشستی گوشی رو برداشتی خیلی ماهرانه: خانم طالبی.. بفرمائید..
* یکی از همکارام خیلی شما رو دوست داره و همیشه برات هواپیما و قایق و اینجور چیزا درست میکنه، آخرین هواپیمایی که داده بود و باهاش بازی می کردی، دیگه همش زیر دست و پام بود توی اداره منم که دایم باید در حال جمع و جور کردن باشم، با یه کم عصبانیت بهت گفتم اگه نمیخوایش بندازمش بیرون.. در مقابل شما با آآآآآآرامش کامل میگی: نه ه ه ه عموی شرکت نفت ناراحت میشه بندازیمش دور
کلاس زبان ترم اول بین همه بچه های کلاستون 100 شدی و عکس شما و بچه های سایر کلاسا که 100 شده بودن رو زده بودن توی بورد، رفتم نمره ها رو دیدم الهی من قربون دخترم برم، همه 93-94 و 89 و اینا بودن. تازه ما توی اون بلبشوی خونه بودیم و نامه ای که گذاشته بودن توی کیفت که سی دی ربان رو بزاری گوش بدی رو اصن نشد برات عملی کنیم چون همه چی تعطیل بود و دی وی دی رام لب تاب هم کار نمی کرد. دختر باهوش و توانمند ما بهت افتخار میکنیم عزیزکم. مسئول هم گفتن که برات جایزه بخریم حتما. شما پاتریک و اختاپوس خواستی که وقت نبود بریم توی بازار پیدا کنیم، برات عینک خریدیم. خودت پسندیدی و بابایی هم پول رو داد خودت رفتی صندوق گفتی آقا اینو برام حساب میکنـــــی؟ بعدشم هرکی گفت چه عینک خوشگلی گفتی خودم خریدم جایزه س
اتاقت رو بعد از تغییرات خیلی دوست داری و همش با کوچکترین تغییر توی خونه علاوه بر اینکه سریع متوجه میشی، واکنش های خیلی خوب نشون میدی و همش تعریف و تمجید و اظهار علاقه... صبح تا شب چند بار میگی خونه مون هی داره خوشگلتر میشه. من دوستش دارم. هرچقدر اصرار کردن که با دایی جون مهدی بری چند روزی تا ما بتونیم زود جمع و جور کنیم، نپذیرفتی و گفتی میخوام خونه مون پیش مامان و بابام باشم، منم خوشحاااال
جمعه با خاله سولماز اینا رفته بودیم پیک نیک. وای که چقدر خوش گذشت و خندیدیم و والیبال بازی کردیم... شما هم حسابی با بچه ها بازی کردی و خوش گذروندی فدات بشم من.
هفته قبل هم با بچه های والیبال رفته بودیم مرجان ناهار باربکیو و خیلی خوش گذشت و بعد از چند ساعت با گریه و زاری بردیمت خونه و اونقدر گریه کردی که من دوست داشتم هنوز بازی کنم و خوابت برد قربونت برم.
عکس همه اینا رو باید بزارم و موندم چحوری؟
فعلا مطالب رو تموم کنم برم سراغ عکس ..
شما و بابایی عشقای من
اینم عکس دستاتون
وقتی میخوای با سایه دستات گرگ درست کنی
شما و دلفی که عااااشقانه دوستش داری. اونم انصافا خیلی دوست داشتنیه. مودب و بامزه و باااهوش
خونه خاله مریم مامان سحر جون و سرور جون که هروقت میریم کلا اونجا رو میریزی به هم و بعد اومدنی جمع می کنی
فعلا عکسای این پست کافیه. بقیه رو توی پست بعدی میزارم . میترسم سنگین بشه بپره .