آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

دخترم آیاتای

سفرنامه (1)

1394/11/15 12:16
نویسنده : مادر آیاتای
1,353 بازدید
اشتراک گذاری

اندر احوالات سفر تنهایی ایاتای به دیار مادری...

آیاتای جون گل دختر سه شنبه 8 آذر با دایی مهدی از کیش اومد شیراز. یک روز با هم شیراز موندیم خونه خاله مهتاب

همون لحظات اول با فرنوش دخترخاله مامان خوب ارتباط برقرار کردی و با هم شروع به رنگ آمیزی کردید. در ادامه تعدادی از دیالوگها و افاضات گل دختر مینویسم

 

فرنوش جون پرسید خوب آیاتای خانم اومدی کجا میخوای بری و خونه کیا؟ بعد از دادن توضیحات که کجا میخوای بری طی سفرت. گفتی البته اول اومدم اینجا بمونم.... آره میدونم عزیزم منظورم اینه که بعد از خونه ما برنامه ت چیه؟ فرنوش گفت وای شرمندم کردزیباخندهخجالت

 

دایی مهدی: آیاتای میخوای آیپدتو بیار بازی کن

آیاتای : باشه    . البته بگم ها آیپدم اپله.تعجبعینک

 

گیتار علی خاله مهتاب دیدی . گفتیم علی هم گیتار میزنه کلاس موسیقی میره مثل شما. رفتی اتاقش پرسیده بودی پس چرا من شما تو کلاس موسیقی خودم ندیدم. کلاس شما طبقه چندم مگه؟متفکر

گفتیم علی جون دیگه بزرگه با بزرگا کلاس میره. شیراز میره و شما کیش.خنده

 

لاک پشت کذایی ماشین دایی مهدی تو بغلت بود که وارد شدی. گفتن وای چه لاک پشت قشنگی. گفتی بابای لاک پشتهاس. اندر احوالات خانواده لاک پشتها.

گفتم مهدی شده کل ایران بگردیم باید لاک پشت بزرررگ واسش پیدا کنیم و گرنه بچه دلش پیش لاک پشت پدره.

 

وقت شام کتابهاتو آوردی که بخونیم گفتیم شام بخوریم بعدش میخونیم. زمان شام که با هم مشغول صحبت بودیم . نگران از دست رفتن زمان بودی گفتی تمامش کنید دیگه. صحبت نکنید. خلاصه مامان مشغول خوندن کتاب شد براتون. خنده

 

بعد از شام گفتم آیاتای اجازه بده من کمک کنم به مامانم که سفره جمع کنیم. گفتی نمیخواد بیا کتاب بخون مامان خاله خودش مرتب میکنه. گفتم بلهههچشمکقه قهه اصطلاح مامان خالهخنده

 

فرنوش جون گفت آیاتای دوست داری موهاتو کوتاه کنی. گفتی نه. آخه موهای من از همه قشنگتره.عینک

 

پرسیدی اینجا خونه کیه؟ منم توضیح دادم که خونه مامانم. فرنوش جون هم خواهرم. علی جون هم داداشم. گفتم حالا شما خواهر میخواید یا داداش؟ گفتی هردوشو.

بعد هم توضیح دادی که اسم ماریکا انتخاب کردی ولی معنی نداره.

 

صدای خاله مهتاب کمی خش داره. واست جالب بود. پرسیدی چرا صدای خاله اینجوریه. گفتیم نمیدونیم شاید سرماخورده. مراقب نبوده. گفتی نه حتما پفک خورده. ما هم از فرصت استفاده کردیم گفتیم اره تقصیر پفکه.

 

خلاصه فردا صبح هم راه افتادیم به سمت گچساران و ادامه مسافرت شما.دوست داشتی زودتر بری پیش آدرینا. تو راه گفتی داااایی منو میبری ایذه خونه آدرینا.

تو جاده یه آقای پیر و رنجور دیدی. گفتی این آقاهه چقد پیره. بابای منم امسال پیر میشه. نمیدونم چه تصوری از پیرشدن داری.سکوتخنده

 

فردا صبح هم بابای آدرینا جون لطف کردن اومدن دنبال شما بردن بهبهان که بعد به اتفاق آدرینا برید ایذه  در ادامه سفر.

 

مراسم بستنی خوری  پاپای بهبهان در سرمای زمستان به همراه خانواده خاله احترام و خاله مریم و خاله محترم

در کنار آدرینا و نیکان شیرینکمحبت

 

 ایذه هم تا اونجایی که شنیدم کنار خانواده خاله مریم کلی خوش گذروندی. و نهایتا هم به بابای آدرینا گفتی . بابا من دیگه دختر شما میشم. روزهای آخر از عمو عباس به بابا تغییر کرده.

در ادامه گمی از احوالات و عکسهای ایذه میذارم به نقل از خاله مریم.

 

اولا بگم وقت گفتن خاله ها کلا خاله مریم هم جزو خاله هاس. محبت

 

روز اول گویا آدرینا به حضور شما و توجه بابا و مامان کمی حسادت کرده و بهانه گیری که شما فقط به ایاتای احترام میذارید و منو دوست ندارید که خداروشکر از روز بعد حل شده و دوستانه در کنار هم بازی و شیطنت.

شبها تا نیمه شب بازی و پچ پچ ...آدرینا جون شب اول تختشو به شما داده و خودش پایین خوابیده. ولی از شبهای بعد خواستید که هردو روی زمین بخوابید.

 

 

 

طول روز بارها خاله مریم بوسیدی و گفتی که هزارتا دوست دارم خاله مریم.محبت

 

بغل خاله مریم نشستی و عکسهای گالری با هم میدید عکس مامان که دیدی لبخند زدی و بعد صفحه پیغام واتس آپ مامان پیدا کردی و وویس گذاشتی و منتظر نشستی که مامانت جواب بده. خاله مریم گفنه مامان الان نیست. گفتی خوب من برم برنامه کودک ببینم . پیغام گذاشت صدام بزن.آراممحبت

 

یه روز صبح گویا شما و آدرینا زودتر ازخاله مریم بیدار شدید و تصمیم گرفتید که کمی خونه مرتب کنید و مریم جون سورپرایز کنید. حالا دیگه خدا داند به چه طریقی مرتب کردید.متفکرخنده

 

با خاله مریم با هم خمیر نون درست کردید در واقع خمیربازی. چشمکخندونک

 

یه شب هم خونه فردخت جون دختردایی فریدون دعوت شدید که دوست داشتی بیشتر بمونی و پرسیدی کی میریم دوباره. یکی دو روز اخر هم اقا صادق اومدن دنبالتون و رفتید خونه فردخت جون که مشخصه خیلی خوش گذشته چون زیاد از خاطرات پارک و خریدای لاک فردخت جون صحبت میکردی و تو ذهنت مونده بود.محبت

 

خوندن کتاب داستان که اصرار داشتید هرسه تایی کتاب بگیرید.

 

کاردستی و نقاشی با آدرینا جون

 

 

 

عکسهای پیک نیک با مریم جون و فردخت جون

 

 

 

 

 

 

عکسهای یه روز گردش با عمو عباس و ...

 

این نقاشی هردو کشیدید و گفتید  ایاتای و آدرینا هستن و چسبوندید به دیوارو کلی ذوق کردیدآرام

رسیدیم به پایان سفر دو هفته ای ایذه و تشکر از خانواده مریم جون و فردخت جونمحبتبغل

ادامه سفر در پست بعدی... با ماباشیدچشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

نونو
24 بهمن 94 11:48
جووونم عزیزززدلم پس حسابی بهش خوش گذشته