ادامه ماجراهای این روزها
سلام دختر عزیزم. این پست هم چند تا عکس و خاطرات مربوطه ش رو مینویسم به امید اینکه تونسته باشم مطلب پست قبلی رو کامل تر کنم. احساس کردم کوتاهی شده این مدت بعضی موارد یادم رفته و فقط اونایی که یادداشت کرده بودم و اونایی که حافظه م جواب میداد رو نوشتم. ازین به بعد هر لحظه می نویسم که یادم بمونه. قول میدم. بعد از ظهر از خواب بیدار شدی، پدر رفته بودن ورزش، بغلت کردم، طبق معمول چسبیدی به من و خنده های عمیق و از ته دل زیادی هم تحویلم دادی. اومدیم توی آشپزخونه، داشتم برات توضیح میدادم آیاتای دوست داری بریم پارک، این بازی ها رو بکنی بعدشم اونجا غذا بدم بخوری؟ با سر تدیید کردی و طبق معمول بلافاصله یه بله خفیف از زبون من و یه بله از زبون ...