آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آیاتای

آیاتای و پیشرفت های اخیر

1392/1/25 22:23
نویسنده : مادر آیاتای
1,455 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر عزیزم، اول ازینکه یه کم دیر اومدم عذر خواهی می کنم.

شما خیلی بزرگتر شدی و کارهای جالب زیادی انجام میدی. صحبت کردنت بهتر شده و لغات جدیدی یاد گرفتی و از همه مهمتر اینکه خیلی مهربون هستی و به همه و از جمله ما محبت میکنی. الهی زنده باشی گلم.

عید که ده روزی رفتیم خوزستان و کلی به شما خوش گذشت و روزهای کاری رو برگشتیم کیش و رفتیم سرکار، و باز تعطیلات آخر عید نوروز رو رفتیم تهران و اونجا هم به شما خیلی خوش گذشت و این روزها هم که زندگی تقریبا به حالت عادی برگشته و شما میری مهد و ما هم سرکار و ...

قبلا وقتی کسی میخواست تلفنی با شما صحبت کنه موفق نمیشد چون فقط شنونده بودی، اما دیگه اینجوری نیست و به زبون خودت خوب با پشت خطی صحبت میکنی و از همه جالب تر اینکه خیلی سعی میکنی ادای منو دربیاری مثلا اینکه گوشی تلفن یا موبایل رو میزاری بین گوش و دوشت و کج می شی و دستات آزاده حواست هم هست به اینکه ما شما رو میبینیم و حواسمون هست یا نه، بعدم خنده ت می گیره.

وقتی توی تنهایی خودت نشستی داری بازی میکنی، صحبت میکنی و توضیح میدی و اسمهایی که بلدی رو صدا می زنی از جمله شهرزاد، شبنم، نارین، مهدی، عمو جون، دایی جون، بابا جون، امین، مامان جون...

وقتی هر چیزی بهت داده میشه با لحن خیلی قشنگی میگی ممنون و البته اگه خوراکی باشه گاهی هم اشتباهی میگی نوش جان. و داریم روی سلام گفتن کار میکنیم. دیروز برای اولین بار به توصیه های ما توجه کردی و وقتی داشتیم میرفتیم بیرون و سمانه جون سوار ماشین شد، بهش سلام گفتی. امیدوارم کم کم اینم مثل تشکر کردنت راه بیفته .

گیر عجیبی با حوله آشپزخونه داری، کافیه چشمت بهش بخوره، زود برمیداری یه کم باهاش بازی میکنی و بعدم میبری میزاری اتاق خودت روی اسباب بازیهات و یا توی تختت. و معمولا هم وقتی میخوای عروسک بخوابونی از اون استفاده میکنی .

بدون اینکه ما هیچ چیزی گفته باشیم، وقتی صدات میزنیم میگی بله!! البته میگی بیه.. الهی من قربونت برم. وقتی میگی بیه من واقعا حالت ضعف بهم دست میده. و خوبه که با هر لحنی صدات بزنن میگی بله، مثلا پدر گاهی میگه آیاتای، بابا جون!! و خوب متوجه هستی که منظورشون شما هست و جواب میدی .

یا اینکه یک بار خونه رو نا مرتب کردی و وسایل رو پخش کردی، پدر به شما ببخشید گفتن رو یاد داد. خیلی زود یاد گرفتی و الان بعضی کاراتو که انجام میدی و واکنش ما خوب نیست، زود میگی "بَبَخشیـــد". با لحن خاصی مثل لهجه ارمنی ها تلفظ میکنی که ما عاشقتم . چند روزه پیش سر صبحونه بودیم که شما احساساتت غلیان کرد و خواستی منو بغل کنی، اومدی به سمت من و پات خورد به وسایل چای و ما ترسیدیم، برگشتی یه نگاه گردی و دیدی اتفاقی نیفتاد، بهمون گفتی ببخشید و به فرآیند بغل کردنه ادامه دادی . حتی مواقعی که توی تنهاییت می خوری به وسایل خونه، میگی ببخشید ..

به عروسکت میگی عزیزیزم، منظورت همون عروسک هیت البته. اما هم عبارت احساسی عزیزم و هم اسم عروسک رو یه کلمه میگی اونم عزیزیزم.. همچین هم بهشون محبت میکنی و زیاد میبوسی و محکم بغل میکنی. و اونایی رو که چند وقته ندیدی، واکنشت به مراتب بیشتر و احساساتت غلیظ تره. مهربونم.

وقتی پدر خونه نیست و یهویی دلت براش تنگ میشه، راه میری توی خونه و میگی "باباجون کجایی؟" یا اینکه گوشی تلفن رو میگیری دم گوشت و یا موبایل منو و یا اگه هیچ کدوم دم دست نبود، دستت رو میزاری روی لپت و می ایستی کنار در وروردی یا توی راهرو راه میری و با پدر صحبت میکنی و تند تند یه چیزایی میگی و هی هم وسط صحبت هات میگی کجایی؟ خیلی دوستت دارم.

کلمات جدیدی که میگی:

  • باباجون تبدیل به امین شده. همچین صدا میزنی امیـــــن؟ با لهجه ترکی زیاد، انگار اطرافیانت همه ترکی صحبت میکردن تا حالا. خیلی قشنگ صدا میزنی و با تمام جدیت شما، باز ما نمیتونیم جلوی خنده مون رو بگیریم و البته قربون صدقه .
  • ببخشید
  • هواپیما رو خیلی واضح میگی. و جالبه حتی وقتی توی خونه هستیم و صداشو میشنوی با یه حالت تعجب خیلی خنده داری میگی هواپیما.
  • پدر ازت میپرسه توی مهد چیکار میکردی؟ میگی بازی. یا میپرسیم اسم دوستت چیه؟ میگی آنا.

اسب سواری کردنت که خیلی پیشرفت کرده و از اتاق با جدیت سوارکاری میکنی و میای توی هال و میچرخی و می تازی.

تقویم سال 92 رومیزی شما رسید و به خانواده و تعدای از دوستان تقدیم شد که خیلی استقبال شد و همه دوست داشتن و ما خودمون هم خیلی راضی بودیم .خودتم که ورق میزنی و میگی آیاتایه.

کار کردنت با آیپد به طرز خیلی عجیبی هر روز پیشرفت میکنه و توانایی هایی ازش کشف میکنی و همینطور از گوشی پدر که ما خودمون هنوز نمیدونستیم. آوردن برنامه های زبان و یا اسب سواری و سایر بازی هایی که مورد علاقه خودته خیلی سریع و بدون وقفه هست و پیشرفت هایی که توی الفبای زبان انگلیسی داشتی کاملا مشهوده. اینم بگم که درسته خودت به تنهایی میشینی باهاهش مشغول میشی اما پدر و منم خیلی حواسمون بهت هست و مخصوصا موقع کار کردن با برنامه های آموزشی بهت کمک میکنیم. امیدوارم این موضوع مانع بازی کردن با اسباب بازی های فیزیکی و یا کتاب خوندن نشه، هرچند تا الان چیزی حس نکردیم و هر بار کتاب میارم با علاقه ورق می زنی و در مورد عکساش اظهار نظر میکنی.

این روزها که با دوستان میریم بیرون، خیلی شن بازی میکنی و حسابی دوست داری. دیشب هم که رفته بودیم بیرون، نشسته بودی پیش بساط خاک بازیت و آقا محمد رو صدا می زدی و میگفتی عمو جون! عمو جــــون؟ کلی می خندیدیم. خیلی قشنگ صدا میزدی و منظورت این بود که بیاد پیشت باهات بازی کنه. البته این حرکت جالبت رو دوست دارم، توی خونه هم همینطوره. وقتی کاری رو که خودت دوستش داری انجام میدی، منو صدا میزنی و اشاره میکنی که بشینم کنارت.

الان باید به شما رسیدگی کنم، عکسهایی رو برای این پست جدا کردم که میزارم و بقیه ش رو با توضیحات بیشتر میزارم برای پست بعد. البته یه پست هم در نظر گرفتم که به عکسهای مربوط به خواب شما اختصاص داره و خودم برای گذاشتنش هیجان دارم. به زودی این کار رو میکنم.

بریم سراغ عکسها:

و باز هم ماجراهای خوابوندن عروسک ..

 

علاقه خاص شما به کفش های من و مخصوصا این کفشهام. میری در جاکفش رو باز میکنی و با دقت وارسی می کنی تا پیداش کنی و پیدا که کردی در میاری میپوشی و تند تند از پله میری پایین .

 

عکس زیر هم از دو تا هاپویی که توی باغ بابای مهدی جون بود و شما خیلی بهت خوش گذشت با وجود اونا، اصلا نمی ترسیدی و میخواستی بهشون نزدیک بشی که کنترل می کردیم.

 

توی باغ که از دوازدهم شب رفتیم تا سیزدهم شب، خیلی فعالیت می کردی و کلی از فضا بهره بردی، این جارو و خاگ انداز رو هم از یه گوشه پیدا کرده بودی و مدام جارو می کردی و بعدم به خیال خودت مرتب میزاشتیشون یه جا، توی چارچوب در، یا مثلا میزاشتی بغل یخچال و کلی به کارات میخندیدیم.

 

اینم عکس خوابیدنت شب سیزده به دره که دلم نیومد بزارمش. فعلا اینو میزارم و بقیه عکسهای خواب رو توی پست مخصوص.

وقتی خیلی با اعتماد به نفس با گوشی پدر کار میکنی و همینطور وقتی لم میدی میشینی..

 

این روزها بعداز ظهر ها برات آب هویج میگیرم و با بستنی مخلوط میکنم و با نی میخوری. امیدوارم از دفعه سوم به چهارم دبه نکنی و همینطور منو خوشحال کنی..

 

اینم حوله آشپزخونه که حتی سرتم میزاریش و باهاش میخوای بری دردر.

 

اینم یه عکس از طبیعت و شما روز دوم فروردین . اونور تر هم دو تا الاغ داشتن علف میخوردن و اگه جلو شما رو نمی گرفتیم میخواستی بری پیششون.

 

عکس زیر هم مربوط به برگشتمون از گچساران به شیراز برای پرواز برگشته که اصرار داشتی بشینی پایین و با گوشی پدر بازی کنی. امان از این گوشی بازی که یه زمانی شعار میدادم اجازه نمیدم بچه م بخواد گوشی پدر و مادر دستش باشه و .. اما بعضی وقتا و بعضی جاها چاره ای نیست. جلوی چشمته و نمیشه قایمش کرد. الهی من فدای عینکت و ساعت خوشگلت که مهدی جون برات خریده. نمیدونم ماجراش رو نوشتم یا نه. چک میکنم اگه ننوشته بودم مینویسم.

 

حتی عینک پدر هم از دست شما آسایش نداره.

 

و عکس زیر هم از معضل جدید ما که توی اتوبوس فرودگاه ها میخوای بایستی پایین و خودت میله رو بگیری. اونم که هم به خاطر جمعیت هم تکون های زیاد و ترمز و خطر و از همه مهمتر آلودگی میله نمیشه و درگیریــــــم باهات!!

 

اینم یه عکس از دو - سه ماه پیش شما. توی عکسهای قبلی پیداش کردم و دلم نیومد نزارمش.

 

و اینم از همون عکسهای قبلی که توی یه مغازه اصرار داشتی یه صندل از توی ویترین برداری بپوشی و فروشنده ها هم با کمال میل این کارو کردن و اینم چهره خوشحال و خندان شما بعد از پوشیدن:

 

الانم اومدی پیش من و داری یه چیزی رو تند تند توضیح میدی، منم که نمیگیرم چی میگی. فقط گاهی تأیید و گاهی رد میکنم و شما هم راضی هستی .

به زودی با پست جدید میام. دوستت داریم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (9)

الهام مامان علیرضا
25 فروردین 92 22:44
سلام
ای جانم خاله چقدر شما ماهی
خدا حفظت کنه عزیزم..
بیا با علیرضا دوست شو
راستی معنی اسمت چیه؟


سلام از ماست، ممنون شما لطف داريد، اسمش به معني همتاي ماه هست. ممنون كه به ما سر زديد.
آتيلا جان و مادر شيما
26 فروردین 92 0:25
ماشاا... به دختر زيباتر از برگ درخت زيتونتان...
ماشاا... كه چهره ي مثل ماهش نام زيبايش را چه مغرورانه به رخ اين و آن ميكشد...
انشاا... زير سايه ي حق و مادر جان و پدر جانش روزگار را به بازي بنشيند...
خدا برايتان حفظ كند دلبندتان را...


سپاسگزارم از لطف سرشار شما و توصيفات خيلي قشنگتون، بهترين ارزوها براي شما و عزيزانتون دارم.
نرگسی
26 فروردین 92 0:28
ای جانم عزیزمممممممممممم .. موهای بسته شده چقدر بهت میاد عزیزکممممممممممممم ..


ممنون نرگس جون.
مامان سونیا
26 فروردین 92 10:15
انشاالله که همیشه به شادی و گشت و گذار باشید بالب خندون و دل شاد
هزار ماششالله به این دخمل که حسابی خانم شده واسه خودش چقدرم بزرگ شده مامانی زود به زود پست بگذار از کاراه و شیرین زبونیهای مهندس کوچولو قربون اون کارهای قشنگشت بشم من خانم طلا


ممنون مامان مهربون سونيا جون، حتما سعي ميكنم زود به زود بنويسم و اينقدرم استرس كار عقب افتاده نداشته باشم. ممنون كه هميشه به ياد ما هستيد.
سونیاعمه صدراوسینا
26 فروردین 92 12:26
سلام سلام سلام خوشگل خانم خوبی آیاتای ؟سینا میگفت عید میای ارومیه منتظرت شدیم ولی نیومدی


سلام عمه سونياي مهربون، به زودي ميايم حتما. ممنون كه منتظر بوديد.
آتيلا جون و مامان شيما
27 فروردین 92 10:01
سلام مادر خانوم جان...
پيامي خصوصي از شما ب دستم رسيد كه گفته بوديد؛..........................................................
من يك صفحه تو نظرات توضيح نوشتم اخر سر كد امنيتي رو ايراد گرفت، اميدوارم ثبت شده باشه!!!
..................................................................
ولي چيزي به دست من نرسيده...
به هر صورت با حضور سبزتان مايه ي خوشحالي بنده شديد...
ممنون...


اوه خداي من، پس بازم ميام پيشتون.
فریماه جون
29 فروردین 92 17:54
عینک وساعتشو. عاشق ارتباط برقرار کردن و بازیاش با عروسکاشم. بووووووووووس.
دایی مهدی: عزیزم دختر من. عکساش کمه. عکس بیشتر بذار. دوست دارم.


باشه عزیزدلم زود میام یه عالمه عکس میزارم.
خاله نرگس
3 اردیبهشت 92 12:58
وای عزیزم. من عاشق اون ببخشید شما شدم. چقدر جالبه که به وسایل هم می گه.
معلومه پدر و آیاتای روابط خیلی خوبی دارن که اینطور سراغش رو می گیره.
من به قربون اون موهای طلاییت و صورت ماهت که کاملا با اسمت تناسب داره
این حوله آشپزخونه گمونم محل امنشه. یه جورایی مثل پتو یه یه عروسکی که بچه ها خیلی دوستش دارن معمولا و از خودشون جدا نمی کنن. پیشنهاد می کنم کلا بدین به خودش اینطوری گمونم بهتره. البته پیشنهادی بود
دوستت دارم خوشگلم.

ممنون نرگس جون،حوله اتفاقا یه مدت کلا من باهاش کاری نداشتم و توی اتاقش بود تااینکه دیدم توجهی نداره، برداشتم، اما کلا هرچیزی که ما بهش توجه کنیم براش همین حس رو داره.ماهم دوستتون داریم خاله جون و ساینا دوست داشتنی.
صونا
5 اردیبهشت 92 1:49
چقدرموی بسته بهت میاد عروسک[ وای فرزانه جون آخه کدوم صاحب مغازه می تونه به آیاتای نه بگه