آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آیاتای

تغییرات اخیر همتای ماهم، آیاتای جان

1391/12/17 23:36
نویسنده : مادر آیاتای
2,783 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر عزیزم، دختر ماه گونه ام.

امان از این روزهای آخر سال که به چشم بر هم زدنی میگذره و تا به خودم میام شب شده، واقعا روزهای اسفند ای کاش 30 ساعت بودن چشمک . چندین روزی بود که میدونستم زمان نوشتن رسیده، گفتنی های زیاد و عکسهای شکار لحظه ها.. اما وقت نشد.

بهتره اول بدهی پست قبلی رو صاف کنم و اون پرانتزی که از دست فریماه جون (چشمک) از اولین پرانتز ساخته بشر هم معروف تر شد رو توضیح بدم. اونجا که نوشتم شما چه کارایی که نکردی. اون شب رفته بودیم پارک سیمرغ و یه تعداد وسایل بازی بود که توضیح دادم شبیه تونل بودن و بچه ها از توش رد میشدن و.. شما خانم نترس و شجاع، بدون اینکه بهانه بازی رو بگیری که کسی همراهیت کنه یا ببره جاهای مختلف بگردونه، راهتو میگرفتی میرفتی و اول می ایستادی بچه ها رو نگاه می کردی و بعدشم کاملا مورچه ای وارد بازی میشدی. و بنده خدا دوستا شما رو همراهی می کردن. می رفتی توی تونلها و ازینور و اونورش تند تند در می اومدی. اصــــــــــــلا هم که نمی ترسی!!! خیلی جدی راه میفتی از ما دور میشی. از تونل که خسته شدی برگشتید و بعد از شام هم دوباره مورچه وار راه افتادی رفتی. اومدیم دنبالت آروم آروم با فاصله و هواتو داشتیم. حوصله ت سر رفته بود، چون شب بود و تقریبا تاریک. کنار آلاچیقی که ما نشسته بودیم یه زمین اسکیت و فوتبال گل کوچیک بود، رفته بودی نشسته بودی مثل یه فندق کوچولو اونجا کنار زمین و داشتی جدی جدی بازی پسرای نوجوون رو نگاه می کردی. خیلی مظلوم و دلمون کباب شد. ما هم که با فاصله مواظبت بودیم. متاسفانه اون شب دوربین رو نبرده بودیم و عکسی نداری ازش. (گوشی هم که عکس نمی گرفت خنثی یادمون نبود با گوشی بگیریم، پیش میاد) .

این روزها یعنی از حدود دو هفته پیش خیلی توی تلاش برای صحبت کردن تغییر کردی. اولا که اونقدر باهات گفتم و تکرار کردم گفتن "مرسی ممنون" رو، که الان میگی. البته گاهی که یادت میره و یا نمیدونی کجاها باید بگی، من یه نگاه مشخصی بهت میکنم و شما میگی ممنون (نــنون). معمولا وقتی شیر میدم دستت یا آب .. میگی "نــنون". منم میگم نوش جان. بعد شما میگی "شوش جا" . الهی فدات بشم که فکر میکنی اون تیکه دوم رو هم باید تکرار کنی. بعد بعضی وقتا پیش میاد یه چیزی میدم دستت، میگی "شوش جا" ما هم کلی میخندیم و یادآوری میکنیم که باید بگی ممنون. اما خیلی خوشحالم که بالآخره نتیجه داد. خیلی نگران بودم که کی تشکر کردن رو یاد میگیری. و البته بطور موازی سلام رو هم داریم کار میکنیم که هنوز نتیجه نگرفتیم. کلا بعضی کلمات رو خیلی راحت میگی و بعضی ها رو تلاش میکنی اما اونی که میگی با اونی که باید بگی هیچ ربطی به هم ندارن. مثلا سلام رو یه چیزی میگی که حتی یه حرف مشترک با هم ندارن. خدا کنه تا عید که میریم اونور بتونی بگی سلام .

الان چند تا جمله دو کلمه ای رو میتونی بگی و البته ما باهات کار نکردیم، بطور خودجوش.. :

  • خاموش شد.
  • باباجون رفت.  باباجون رفت دردر!!
  • قطع شد.
  • بابا کو؟

حرکت های خیلی جالبی هم داری که مخصوص خودت هستن. اول از همه باید مقوله چشم رو بگم که شامل انواع زیرچشمی، چپ چپ، نگاه عاقل اندر سفیه، یواشکی نگاه کردن و .. میشه. و البته یه مدل اداهایی که موقع قهر کردن و عشوه اومدن و قیافه گرفتن و .. داری. مثلا اگه آب رو عمداً ریختی و گفتیم آیاتای این چه کاریه؟ آنچنان قیافه ای می گیری و سرتو میندازی پایین و هراز گاهی زیرچشمی یه نگاهی میکنی که اونم چپ چپه نه یه نگاه ساده و بعدم یه خنده خیلی خوشمزه میکنی که امکان نداره ما نخندیم.

حدود 15-16 روز پیش روز سه شنبه پدر رفتن مأموریت و ما تنها شدیم. شما طبق معمول همیشه اون روز بعداز ظهر خوابیدی و وقتی بیدار شدی، یعنی هنوز پدر توی فرودگاه مقصدم نرسیده، تب شدیدی داشتی و کلی مراسم بالا آوردن و بیقراری و غرو لند و.. داشتیم. منم شما رو حموم کردم و شیاف گذاشتم که تحملش برات راحتتر باشه و مطمئن بودم بخاطر دندون هستش. این داستان 3-4 روزی ادامه داشت و شما روزها آبریزش داشتی و شبها که میخوابیدی خلط پیدا می کردی و صبح سرفه اذیتت می کرد. منم شما رو دکتر بردم که چندین مدل شربت داده بود (علیرغم اینکه بهش گفتم شما اصلا دارو نمیخوری) و یه آمپول که باید یک سوم میزدی. کلی گریه زاری بخاطر آمپول داشتی و اون شب و فرداش که دارو رو دادم یا نمیخوردی یا بالا می آوردی.تا اینکه دیدم اثری از بهبودی نیست و بازم تب داشتی اگه کنترل نمیکردم خودشو نشون می داد. صبح شنبه گذاشتم شما رو مهد که هنوز به محل کارم نرسیده، زنگ زدن که برم شما رو بگیرم بخاطر اینکه تب داری و .. منم گریان و نگران مرخصی گرفتم شما رو بردم پیش دکتر دیگه ای که چون گفتم شما دارو نمیخوری، یه شربت پودری سفیکسیم داد و گفت هرطور شده فقط این به دونه رو که مزه ش هم قابل تحمله تا 7 روز به شما بدم. شما دو سه روزی با من اومدی اداره، تا اینکه گذاشتمت مهد و بازم گفتن چون مریضی، نباید بری. همزمان دیگه 10 روز پیش بود که خودم هم احساس مریضی داشتم، و پدر هم برگشت و من و شما دو روزی موندیم خونه بخاطر اینکه آنفولانزا داشتم. خودم خیلی خیلی مدل جدید مریض بودم و واقعا اذیت شدم. اما با تمام وجودم در خدمت شما بود. راستش خیلی لازم می دونم که اینجا از خاله زینب (همکارم) تشکر کنم. بعدا موضوع رو مینویسم. اون دو روزی که شما پیش من توی اداره بودی، به من یاد داد چجوری دارو بدم بخوری و اینکه شما لب به آب میوه نمیزدی و میوه هم خوب نمیخوردی، یه آب پرتقال گیری کوچولوی بامزه به ما داد و خودشم دو روز با شما تمرین کرد و حسابی آب پرتقال خور شدی. و من بر فراز ابرها بودم از خوشحالی. بعدشم که موندیم خونه باز بهت دارو رو دادم سر ساعت و آب میوه حسابی و اینکه به روش خاله زینب بچه داری کردم. خودم خیلی ضعیف شدم چون واقعا وقت نمیشد به خودم برسم، اما عوضش به شما خیلی خیلی خوش گذشت، طوری که این هفته شنبه وقتی رفتی مهد همه از وضعیتت راضی بودن و می گفتن خیلی فرق کردی و مشخصه بهت خوش گذشته، حتی به قول خانم طاعتی میگفتن رنگ پوست آیاتای هم سرحال اومده. و من خوشحال و خندان ازینکه زحمتام نتیجه داده. از طرف دیگه اون دکتر دوم به من گفتن که روزی یک لیتر شیر نباید بخوری و نصفش کنم تا به حجم غذات اضافه بشه.الان 10-11 روزی میشه که داری کمتر شیر میخوری. اوایل بهانه شو میگرفتی و وقتی روزی دو بار شیشه تو پر می کردم می دادم سه سوته همه رو می بلعیدی. الان اما عادت کردی. باورم نمیشه من هر روز برات نیم لیتر شیر میذاشتم فقط برای صبح تا ظهر مهدت، الان اصلا شیر نمیزارم و فقط صبحونه (یک روز در میون پنیر با گردویی که همون صبح پوست میکنم و رنده میکنم روش و یه روزم تخم مرغ نمیروز. گاهی هم فرنی و حریره بادوم که دوست داری) و میان وعده (یا کیک و کلوچه و یا چوب شور و بیسکوییت و یا بستنی) و میوه برات میزارم. از وقتی موندی خونه دیگه وقتی میری مهد اونجا یک ساعتی میخوابی و ساعت 3 که خونه هستیم دیگه نمیخوابی تا ساعت 8 اینا که شامتو میخوری و زود میخوابی. و این بیشتر منو ضعیف کرده. توی اداره کارمون زیاد شده و من چون 2.5 میام مجبورم حجم کارم رو فشرده توی اون ساعت انجام بدم، از طرفی وقتی میام خونه باید به شما سرویس بدم و در خدمت باشم و زیاد کلا خرده فرمایش داری عشقم. شبها هم تا کارای خونه و بیرون رو انجام بدم مربوط به رفتنمون، دیروقت میشه و خیلی کم خوابی کشیدم. چقدر توی این پست در مورد خودم توضیح دادم، بیشتر رنگ و بوی درد و دل داشت. آخه عادت ندارم این چیزا رو برای کسی بگم، دوست ندارم اطرافیانم رو با روزمرگی های زندگیم درگیر کنم.

درمورد خاله زینب و اینکه ناخواسته تلنگری به من زد و من اومدم اون تلنگر رو با پدر مطرح کردم میخوام توضیح بدم. خاله زینب خیلی دوست داشتنی، یه دختر خانم خوشگل داره که دوم ابتدایی هستش و یه پسر خیلی ناز و تپلی و دوست داشتنی که الان 6-7 ماهه هست. خودشم کلا خیلی فداکار و مهربونه. وقتی شما اومدی اداره و من ازش کمک خواستم برای دادن دارو، آنچنان قشنگ و حرفه ای با شما صحبت کرد و آروم آروم دارو رو داد که حجمشم کم نبود چون 24 ساعته بود، هربار 5 سی سی . و اینکه چقدر انرژِی میذاشت برای اینکه شما میوه بخوری، من واقعا شرمنده شدم ازینکه سبک مادری کردن من برای خودم خیلی محترم بود اما توش اینقدر انرژی نبود. کلا بلد نبودم چحوری باید بچه رو گول زد تا خوراکی رو بخوره چه دارو، چه غذا و چه ... اما اون برای یک دارو دادن حداقل یه ربع وقت میذاشت و اصلا معتقد نبود که بینی بچه رو گرفت تا یه دفعه مجبور بشه قورتش بده... شما هم اونقدر راحت از دستش همه چی می خوردی که من تعجب می کردم حتی ناهار اداره رو میخوردی حتی یه روزش که قلیه ماهی بود!!! کلا می دیدیش خنده ت می گرفت چون بنده خدا خیلی بپر بپر می کرد و جیغ و دادهای هیجانی برای اینکه با شما ارتباط لازمو برقرار کنه. من همیشه میگفتم آیاتای بیا میوه بدم، میومدی یه تیکه کوچیک میخوردی و بقیه ش میموند. منم میگفتم خب میوه دوست نداره. اما فهمیدم روش داریم برای هرکاری. خلاصه وقتی خونه بودیم با اون حال نذار و داغون خودم، آنچنان میمون بازی در می آوردم تا شما غذاتو بخوری و واقعا جواب می داد. یا آبمیوه.. فقط مشکل این روش اینه که با خصوصیات من یه کم ناسازگاره. من اینقدرا انرژی ندارم یعنی زود فروکش میکنه. بخاطر اینکه این مشکل رو حل کنم هم با پدر قرار گذاشتیم که زود به داد هم برسیم. یعنی به محض اینکه من تموم شدم پدر شما رو از من تحویل میگیره و مثلا پروژه غذا رو تکمیل میکنه یا یه لقمه درمیون اون غذا میزاره دهنت تا بخوری. و تا الان خیلی خوب جواب داده. اخیرا زیاد برات وقت میزارم. با وجود اینکه قبلا هیچ کم کاری نمی کردم اما الان حتی وقتی مشغول دیدن کارتونی هستی که خیلی غرقشی و ظاهرا حواست به هیچی نیست، میام میشینم و میزارمت توی بغلم تا کنار هم باشیم. یا وقتی میخوایم بریم بیرون، یه کم زودتر میریم پایین و یه کم توی محوطه سرسبز خونمون میگردیم و یا دوست داری بری توی کوچه همراهیت میکنم و واضحه کاملا که خیلی خوشحال تری. امروز واقعا به این نتیجه رسیدم که وقتی پیشت میشینم حتی وقتی کاری با هم نداریم، بیشتر چشمات برق میزنه. خدا رو شکر .

خیلی شیطون تر و پر انرژی شدی، زیاد بالا پایین می پری. بعضی وقتا که حوصله ت سر میره و بهانه بیرون رفتن رو میگیری، یه آهنگ شاد میزارم و برات شکلک در میارم یا می رقصم برات یا حرکت ورزشی پروانه رو میرم و شما هم خیلی سریع واکنش مثبت نشون میدی و از من یاد گرفتی وقتی خوشحالی توی خونه پروانه میری. البته خوب بلد نیستی و فقط مثل کانگورو می پری بالا پایین و دستاتو تکون میدی. کلا رابطه مون خیلی نزدیک تر و قوی تر شده.

همچنان وقتی گشنه میشی از توی کابینت ظرف درمیاری و میگی غذا بده. دیگه کمتر با ظرفها کار داری، مگه اینکه همه وسایل خونه برات تکراری بشه و بری سراغ پیاله ها ..

اخیرا برات مداد رنگی و رنگ انگشتی خریدیم. دفتر نقاشی هم که داشتی. خیلی باهاشون بازی میکنی. البته ناگفته نماند بیشتر دوست داری رنگ انگشتی ها رو روی زمین و فرش امتحان کنی. راحت با آب تمیز میشن. نقاشی اسب با هر رنگی یا عکسش یا فیلمش رو از هر جا ببینی میشناسی. خیلی دوست داری و همون گوزن خودتو سوار میشی و با جدیت پیتکو پیتکو می تازی. به قول شبنم جون که توی دفتر مهدت نوشته بود ظاهرا گاهی اوقات که به هر کسی یه تقشی میدن و بازی هدفمند میکنید، شما شده بودی تهمینه. خوشم میاد ازینکه کلا خیلی قهرمان داستانی توی مهد. شبنم جون نوشته بود توی نقش تهمینه باید اسب سواری می کردی، آنچنان جدی بودی که انگار خود تهمینه ست و اونجا صحراست و... کلی خندیدیم با پدرت.

چند وقتی میشه که برخلاف قبل که میخواستی حوله و ... تا کنی، الان میخوای باز کنی و مثلا پهنش کنی جایی. بعد نمیدونم گیر کارت کجاست که خیلی در خلال این بازیت جیغ میکشی.هروقتم میام میبنیم با حوله آشپزخونه یا با پتو نازک صورتیت درگیری. به یه مناسبت دیگه هم جیغ میکشی و اون وقتیه که نتونی دمپاییتو یا صندلت رو بپوشی. خیلی بد جیغ میکشی و تذکرات بی فایده س.

عشقم خیلی بهمون محبت داری و زود زود میای بغلمون میکنی و میبوسی و دستاتو میزنی توی کمرمون که کاملا نشانه صمیمیت و عشقت به ماست.

عکسهای خودتو توی خونه یا کامپیوتر یا گوشی موبایل میبینی میگی آیاتایه. خیلی بامزه میگی. یا اینکه گوشی پدر و منو راحت باز میکنی سه سوته وارد گالری میشی و برای عکسات ذوق میکنی و وقتی به اونایی برخورد میکنی که روش علامت play داره، میدونی فیلمه و میزنی و خودتو با دقت نگاه میکنی و حالشو میبری. عاااااشق خودتی و ما هم عاااااشق شما.

وقتی میگیم اسم شما چیه؟ میگی آیاتای. گاهی وقتا هم چون زیاد باهات کارمیکنیم مخصوصا پدر، دنبال هم میگی آیاتای ذیحق. خیلی جالبه طرز گفتنت.

وقتی از مهد تحویلت میگیرم و میزارمت توی صندلیت، در رو میبندم برم بشینم سرجام، از پشت شیشه برای هم شکلک درمیاریم البته با لب فقط و بدون دخالت زبون. و این کار هر روزمونه. و خوشحالم بابت همین چیزای ریز ریزی که بینمون شکل میدیم. یا اینکه با اشاره بهت میفهمونم که پاتو از زیرت دربیار و درست بشین. توجه میکنی و البته گاهی هم پیش میاد که حسشو نداری، پشت گوش میندازی ویا کاملا خنده دار خودتو میزنی به گیجی و درستش نمیکنی. و من خودم آروم طوری که از حس اون لحظه ت خارج نشی، برات درستش میکنم.

تقریبا روزی چند بار افراد خانواده رو با اسامی و نقششون برات مرور میکنم مثلا میگم بگو عمو جون، دایی جون، یا مثلا اسم خواهر زاده ها و برادر زاده ها و .. از همه قشنگ تر داییی جون و آنا رو میگی و عمو جون و یاسی. بقیه برات سخته تقریبا. اما قشنگ همکاری میکنی و تمرینت رو جدی میگیری. فدات بشم عروسکم.

وقتی تو ماشین میشینی توی صندلیت که خداروشکر الان خیلی بیشتر بهش عادت کردی، منم پشت فرمونم و صندلیت پشت سرمه، منو نمیبینی و توی دراز مدت خسته میشی و هی صدام میزنی و باهام صحبت میکنی، صحبتهای قشنگتم که اصلا اصلا مفهوم نیست و من فقط تأیید میکنم یا تعجب یا بالآخره یه واکنشی که جواب احساست رو بده.

یه خبر خوب هم دارم و اینکه تقویم رومیزی برات سفارش دادیم و امشب آماده شد و تحویل سمانه جون شده که تهران رفته بود و فردا به دستمون میرسه. خیلی خوشحالم. کلی برای پیدا کردن موسسه ش و جمع آوری داده هاش وقت گذاشتم و البته فریماه جونم خیلی همفکری کرد باهام و زحمت کشید یکی دوبار فایلها و نمونه تقویم رو چک کرد و نظرات خوبشو بهم منتقل کرد و البته زیاد درموردش با هم مذاکره کردیم. امیدوارم همونجوری باشه که در انتظارش هستم. این تقویم (توی پس بعدی عکسهاش رو میزارم) یه تقویم دوازده برگی رومیزی هستش که عکسهای استفاده شده از شماست و مناسبتهای اون هم همه خانوادگی هستن شامل تولدها و سالگردهای ازدواج کل خانواده مادر و پدر و البته سه سالگرد فوت (دو تا پدر بزرگ و یک مادر بزرگ مادری). با نظر طراح تقویم، فقط مناسبتهای قرمز تقویم عادی بهش اضافه شد چون میخواستیم کاربر نیازی به مراجعه به تقویم های دیگه نداشته باشه. (قابل توجه فریماه جون، دلیلش این بود که اضافه شد، اون روز یادم رفت بگم). یه کار بدی هم که شما انجام دادی در کنار سایر خرابکاری ها که از اهمیت زیادی برخورداره و حسابی نگرانیم اینه که هارد اکسترنال رو دوبار از بالای اپن انداختی پایین و باعث شده الان اطلاعاتش بالا نیاد. اگه درست نشه خیلی ناراحت کننده س چون تمامی اطلاعاتمون و عکس و فیلمها روش بوده. و متاسفانه هنوز ازش نسخه پشتیبان نگرفته بودیم.

صحبت زیاده و منم سر صحبتم باز شده اما نمیخوام این پست رو بیشتر ازین طولانی کنم. به زودی اما پست جدیدی میزارم قبل از شروع سفرمون.

چند تا عکس هم از این مدت که نبودیم...

 

 

 

 

 

عکس زیر هم دوست جدید شما هست "نورا جون" خیلی ناز و ملوس و دوست داشتنی.

 

 

عکس زیر نیاز به توضیح داره . کلاه و شال گردن خوشگل توی عکس زیر رو صونا جون دوست گل و مهربونمون که خیلی به ما و شما لطف دارن بافتن و برامون پست کردن. خیلی ممنون صونا جون. امیدوارم روزی اینهمه عشقی که به آیاتای می ورزی رو آیاتای به بچه شما تقدیم کنه.

 

عزیز دلم چقدر شما مهربونی. داره از بیسکوییت خودش به عروسک تعارف میکنه.

 

عکسهای زیر مربوط به پارک توی بازار هستش که آیاتای رو بردم برای اینکه یه کم حوصله ش سرجاش بیاد. مریضی و تنهایی .. خیلی کلافه ش می کرد.

 

 

 

 

 

عکس زیر هم قیافه شرور گونه خانومه بعد از انداختن هارد به پایین. منم دارم عکس میگیرم غافل از اینکه چی شده!!!

 

پیک نیک روز جمعه گذشته. ناهار دیزی بردیم. خیلی خوش گذشت. جای همه عزیزان/دوستان خالی.

اونقدر توی پیک نیک بازی کردی که ساعت 7 بیهوش شدی تا فردا صبحش..

توی عکس زیر پدر رفتن از ماشین وسیله ای بیارن، شما داری میگی باباجون رفت؟ قربون دستات برم که این حالت مخصوص گفتن فلانی رفته.

 

مرحله های خوابوندن عروسک:

 

خفه ش کردی بیچاره رو!!

 

بازم یه بار دیگه خوابوندن عروسک بیچاره!!

 

 

عکسهای زیر هم مال امروزه که خونه خالی از هرگونه فرش. دادیم شستن بخاطر شگون خونه تکونی.. شما هم کلی لذت بردی و البته اولش که از مهد برگشتی تعجب کردی. پتو رو خوشحال و خندان تونستی پهن کنی و مثلا خوابیدی. جالبی قضیه اینه که میخوابی برای خودت پیش پیش میگی. الهی من فدات.

 

خیلی دوستت داریم. در صدر فهرست آرزوهام برای شما دختر نازم، از خدا خواستنه سلامتیته. خدایا سلامت نگهش دار. الهی آمین.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (29)

زهرا(ترنم عشق)
18 اسفند 91 0:08
سلام عزیزم به وب منم یه سر بزنید خوشحال میشم تبادل لینک کنیم
انسیه
18 اسفند 91 0:53
سلام خوبی چه عجب اومدین باالاخره

سلام انسیه جون. خیلی وقتم پره باور کن. ممنون که پیگیری عزیزم.
انسیه
18 اسفند 91 0:55
مامان ایاتای چه صبری داری هاچه تحولاتی داشتین تواین 23روزهانتیجه وقت بیش ترگذاشتنه مامانی کارمند


دقیقا همنیطوره.خیلی فکرم مشغولش بود اما تا وقت مناسب گیر بیاد طول کشید.
انسیه
18 اسفند 91 0:56
ایاتای روببوس به منم سربزن این فلانی رفتش کپ امیرعلیه


ممنون. باشه توی اولین فرصت میام.
سارینا کوچولو
18 اسفند 91 11:26
سلام
آیاتای خیلی نازه
ما شاءالله
به ما هم سر بزنین
لیکتون کردم



ممنون شما لطف دارید. بله حتما.
صونا
18 اسفند 91 20:28
وااای هلاک شم از این همه احساتت قشنگتون فرزانه جونم خیلیییی خوب بووود.خیییلییی راستی من تصمیم تقویم باعکسای آیاتای رو داشتم امافکرکردم اگه بخوام عکساروبرام میل کنین خیلی سنگین میشه وحضوراتحویل بگیرم بهتره که ظاهرادیرکردم اشکال نداره خیلی کارای دیگه میشه کردکه لو نمیدم شال کلاه هم که اصااصاقابل آیاتای جووووووووووووووونمو نداره فعلاتاهمینجاخلاصه کنم بهتره


ممنون صونا جون.یه دونه ازون تقویمها مال شماست عزیزم. میدونم چقدر به آیاتای و البته ما لطف داری. انشاله به زودی می بینیم همدیگه رو.
فاطمه احمدی
18 اسفند 91 20:50
سلام
هر دفعه که می یام اینجا آیاتای نازتر از سری قبل شده ماشالله
تمام این روزها شیرین و قشنگه واقعا من هنوز نرفتم توش ولی کاملا حست می کنم



سلام عزیزم.ممنون فاطمه جون. انشاله به زودی چشمت به جمال نی نی سالم و نازت روشن میشه.
ozra
19 اسفند 91 1:34
ayatay azizam zod bia ke kheili delam barat tang shode azizam


مرسی آجی عذرا جونم.
فریماه جون
19 اسفند 91 7:43
سلام سلام. دستت درد نکنه.


ممنون از پرانتز نویسی و خواهش میکنم بابت تقویم. تقویم جالبی شد. حتما عکساشو بذار وب.
الهی به ننون و شوش جا گفتنت. اون حرکات چشمش عزیزم. از تصورش کلی خندیدم. ایشاله همون چند روزی که باهم هستیم سرحال باشه و از این حرکات چشمی حسابی مستفیض شیم. عاشق اون آنا گفتنم. عنوان خیــــــــــــــــــــــــــلی قشنگ و بااحساسیه.
اون قسمت درد دودل هم که گفتی لازمه بعضی اوقات بنویسی و آیاتای بزرگ شه بدونی چه خبربوده و این روزها هم داشته.
دستت زینب جون هم درد نکنه. با خوندن طرفندهاشون یادم به خودم اومد که خونه فاز 1فرناز چقدر بپر بپر میکردم وعملا خونه کون فیکون میشد تا تارا خانم چند لقمه اضافه تربخوره. علی باباشم هم که هنوز درگیره.کلی سرشو میذاره کنار شکمش و صحبت میکنه ببینه شکمش چی میگه.گرسنه است سیره. اون بینی گرفتنم کار مامان و خاله بود واسه پاشا که مورد اعتراض فرناز واقع شد.
خدا روشکر که زحمات نتیجه داد وراضی هستی وتونستی وقت بیشتری بذاری با دختری. هم خودت ارضا روحی میشی و هم آیاتای مطمئنا.بهترین تفریح برای بچه ها.
الهی عروسک خوابوندنش ، اون عکس روی اپن بعد از حادثه خیلی بامزه شده. شیطنت میباره.

دایی مهدی: عزیزم چقدر لاغر شده ولی شکمش رو جاشه. کلی خنده بابت مثلا خوابوندن و عملا خفه کردن عروسکش. هارد هم درست میشه.عکسهارو میبینه. منم خلاصه مطالبو واسش میگم.
بووووووووووس

ممنون بابت همه نوشته هات عزیزم. اتفاقا میخواستم اشاره کنم به تارا و مراسم غذا خوردنش. خیلی کارای بامزه میکنه جدیدا. تا اونجایی که وقت بشه مینویسم. خیلی راضی هستم از روش جدید. قبلی هم خوب بود اما باید یه کم بزرگتر شه بعد روش خودم رو دنبال کنم.شکمه که هر چی هم آیاتای لاغر میشه بیشتر نمایان میشه تازه. اصن یه وضی.بگو مهدی خدا از دهنت بشنوه که هارده درست شه وگرنه اوقاتمون خیلی تلخ میشه. فداتون شم. میبوسمتون.
مانی محیا
19 اسفند 91 8:43
ووووااای فرزانه انرژیت کم بود اینهمه نوشتی؟؟... من هم که نمیتونم از یه خطش بگذرم.نفسم بند اومد تا تمومش کنم خدا قوت. خوابیدن خودش خیلی خندوندم. خوابوندن عروسکش هم باحال بود. امیدوارم با اومدن سال جدید این بیماریهای مادر فرزندی تموم بشه..از راه دور کمکی نتونستم بکنم اما شاهد چنین وضعیتی برای خودم و همکارانم بودم و خیلی سخته.. خدا رو شکر همه چی رو به بهبوده..


فدات شم مریم جون. دیگه بعد از 20 روز نوشتن میشه این خب. وای وای سخت گفتی و بس؟ ممنون.
صونا
19 اسفند 91 10:03
مرسیییییی عزییییییییییییییییزدلم
خاله نرگس
19 اسفند 91 12:14
نوشته ها مثل همیشه زیبا و البته بسیار گویای وقایع بودند. خیلی خوشحالم که مریضی خوب شده و مسئله خاصی پیش نیومده.
و من کاملا حالت رو در مورد خستگی درک می کنم. انرژی منم بسیار کمه. ولی خوب موضوع اینه که بزرگتر می شن انرژی بیشتری می خوان.
پروسه خوابونده عروسکه خیلی جالبه. خیلللیییییی بامزه بود.
همیشه شاد باشید. یه عالمه می بوسمت خوشگلم


مرسی نرگس جونم. خوشحالیم که میای بهمون سر میزنی. ما هم روی ماه شما رو می بوسیم.
پدری
20 اسفند 91 0:29
به معنای واقعی از نوشته ات لذت بردم خیلی خیلی جالب و دلنشین وقایع را به قلم آوردی.بهت افتخار می کنم عزیزم.دخترمون وقتی به سنی برسه که بتونه وبلاگشو مرور کنه حتما به وجودت افتخار میکنه و دست های زحمتکش مادرشو میبوسه.بابت همه زحماتی که با این همه مشغله میکشی ممنونم عزیزم


ممنون امین جان،همیشه فکر میکردم این شاید کمترین کاری باشه که بتونم برای آیاتای انجام بدم،ولی الان به این نتیجه رسیدم که این کار برای من و تو هم خیلی خوبه، زنده نگهداشتن این روزها و شبهای درکنار هم بودن، یه کم زحمت داره،اما خیلی ارزشمند و موندگاره، قبلا خاطرات چند ماه پیش یادم نمی موند،الان حتی مال ماه قبلش رو هم به سختی به یاد میارم،تنوع و تعدد افکار و درگیری های زندگی روزمره، تنها یه راه مقابله داره، اونم مراجعه به اینجاست. خوشحالم که راضی هستی.
مامان سونیا
20 اسفند 91 9:14
ای جان دلم الهی خاله فدات بشه با اون پیتکو پیتیکو کردنته با اون حرفهای ناز و قشنگ با اون مادری کردنت که چقدر قشنگ مادری میکنی برای عروسکت و باون خوابیدن نازت رو پتو خانم طلا مامانی ببوس فرشته خوشگلت رو از طرف خاله اینها واسه خوشگل خانم خودم ایاتای عزیزم


ممنونم مامان مهربون سونیا جون،ماهم شما رو میبوسیم.
طوبی
21 اسفند 91 19:31
هیچی نمیتونم بگم جز گفتن الهی قربونت برم عزیزم


خدا نکنه طوبی جون.
خاطره
22 اسفند 91 0:35
چه عکسای خوشگلی


متین مامی ایلیا
22 اسفند 91 14:54
عزییییییییییییییییییییییییییییزم، خیلی عالی بود مخصوصا شوش جان و ننون
فرزانه جون منم وقتی به ایلیا غذا میدم همینطورم اولش خودش میخوره ولی بعد من باید دنبالش برم و با کلی شکلک و بازی بهش بدم که خودم اصلا نمیفهمم چی خوردم ، اب میوه که خیلی دوست نداره ولی میوه خوب میخوره، خیلی نگران نباش یکم که بزرگتر بشن خودشون راحت میخورن (من هر روز به خودم کلی امیدواری میدم که غص نخور بلاخره سختیت تموم میشه و خودش میخوره و میخوابه )
عکساش هم که عااااااااااااااااالی بود مخصوصا خوابوندن عروسکش
و قیافش بعد از انداختن هارد خیلی با نمکه قشنگ معلومه یه کاری کرده

ممنون متین جون مهربون. چی بگم والله!! خدا از زبونت بشنوه و از دل من.. همش میگم میشه یعنی خودش راحت غذا بخوره؟ از نظر حجمش میگما.. یعنی نخواد چونه بزنی که بازم بخور..
انسیه
25 اسفند 91 1:11
مامانی دلمون تنگولیده نمیایگلم چراپیش مانمیای


عزیزم نیستیم . مسافرت هستیم. تو اولین فرصت ..
مامان مهربد
26 اسفند 91 16:12
بووووووووووووووووووووووووووس برا آیاتای جونی که اینقدر نانازه
صونا
28 اسفند 91 1:36
دوست دارم اولین نفری باشم که اینجاهم سال جدیدرو بهت تبریک بگم فرزانه جون البته این تبریک مخصوص آیاتای جوووووووونمه
به امیداون روزی که خودش اینجابه همه ی تعقیب کنندگان و دوستدارانش ازکودکی سال جدید رو تبریک بگه ای جووووووووونم فکرکن آیاتای در 7سالگی عزیزم امیدوارم سال جدید برای همه ی خانواده شما مملوازسلامتی و برکت و عشق باشه

ممنون صونا جونم.
مامی کوروش
5 فروردین 92 10:48
سایه حق ، سلام عشق ، سعادت روح ، سلامت تن ، سرمستی بهار ،سکوت دعا ، سرور جاودانه ، این است هفت سین آریایی سال نو مبارک فرزانه عزیزم سال نو مبارک ، انشا... سال خوب و پر از خوشی داشته باشی
مامان سونیا
5 فروردین 92 15:00
دوباره معجزه آب و آفتاب و زمین شکوه جادوی رنگین کمان فروردین شکوفه و چمن و نور و رنگ و عطر و سرود سپاس و بوسه و لبخند و شادباش و درود
سونیاعمه صدراوسینا
7 فروردین 92 9:07
سلام آیاتای جون عیدت مبارک


سلام عمه سونیا جون. ممنون. عید شمام مبارک..
مامان سونیا
8 فروردین 92 17:14
سلام خوبین روز جمعه نهم فروردین ساعت چهارو بیست و پنج دقیقه عصر تولد سونیا است براش یک جشن تولد وبلاگی میگیریم خوشحال میشیم شما هم تشریف بیارید


سلام عزیزم. الان ساعت پنج و ربعه که دیدم. همین الان میام.
مامان سونیا
10 فروردین 92 12:52
ممنونم از حضور سبزتون و تبریک زیباتون ببوسید ایاتای جونی رو
باران
14 فروردین 92 10:01
ني ني شما خيلي نازو ملوسه
اميدوارم هميشه سالمو سلامت باشه ..

نيلوفري باشين..

ممنون بارون جان. شما هم همینطور عزیزم.
مامان آرشیدا کوچولو
16 فروردین 92 2:03
http://www.niniweblog.com/upl/arshidaarshida/13650175019.jpg?94
اینم عیدی آرشیدا کوچولو به شما
امیدوارم سال جدید به همه آروزهای شیرینتون برسید


ممنون چقدرم قشنگ بود.شما هم همینطور عزیز.
مریم
19 فروردین 92 15:07
سلام
من برای شما مسیج خصوصی دادم. خوشحال میشم اگر بخونین. با تشکر فراوان
مریم


مریم جان سلام از بنده ست.من پیام خصوصی نداشتم، الان چک کردم، میخواید دوباره بفرستید.
مریم
20 فروردین 92 23:23
بازم سلام من دوباره پیام خصوصی گذاشتم براتون ولی میخواستم اگه میشه شماره ی تماس با مهدکودک گلهای اطلسی رو بهم بدین. اگر دوست داشتین به همین آدرس ایمیل برام بفرستین یا همینجا بذارین. ممنونم از شما.