اندر احوالات آیاتای جان
سلام دخترم، دختر ماه گونه ام.
این روزها و چند هفته اخیر سرمون کمی شلوغ تر بوده و وقت آزاد خیلی کمی که برام می موند در حدی نبود که بیام مطالب وبلاگت رو بنویسم. الان هم داری این ور و اون ور می دوی و من دعا میکنم سراغ من نیای تا بتونم بنویسم و تمومش کنم. جالبه که الان رفتی یه کلاه تابستونه گذاشتی سرت و به پدر هم گفتی صندل برات پوشونده و اومدی بیرون یه تیپ توریستی زدی که دیدنی!!!
اخیراً یه جورایی خودت در انتخاب لباس هایی که باید بپوشی دخالت میکنی و باید حواست رو پرت کنیم تا بشه اون لباسی که صلاح می دونیم رو بهت بپوشونیم. علاقه خاصی داری به اینکه بدون لباس از دست من فرار کنی. وقتی لباسات رو درمیارم به هر دلیل مثل عوض کردن و بیرون رفتن یا از حموم که میای وقتی خشکت میکنم و موقع پوشوندن میشه و... یه جور خاصی هم با شلوغ کردن و جیغ و هیجان و اینا پامیشی میدوی و منو میخوای برانگیزی که دنبالت کنم. یا مثلا وقتی میخوایم بریم توی سرویس بهداشتی و عوضت کنم، میای پیش در می ایستی و وقتی آب رو باز کردم تا گرم شه و میام بغلت کنم بیارم تو، زود فرار میکنی و جیغ و هیجان و .. در واقع پیش در منتظر میمونی تا موقعش بشه و از دست من مثلا فرار کنی و چهره ت چقدر خنده داره اون لحظه که آماده فراری... یه خنده به زور کنترل شده و چشمهای شیطون و پر از برق!!!
ظهرها که میام دم مهد دنبالت، با یه نفر که همراهیت میکنه تشریف میاری دم در، تا منو میبینی یه لبخند ژگوند میزنی و دستاتو تند تند تکون میدی یعنی بغلم نکن، یعنی میخوای بری توی حیات مهد اول یه کم بچه ها رو که دارن با اسباب بازی ها بازی میکنن تماشا کنی و بعدشم یکی از اسباب بازیها رو انتخاب کنی و بری سراغش. چند روز پیش دم مهد داشتیم با مامان ترنم صحبت می کردیم، تا به خودم بیام، برگشتم دیدم شما نصف پله های سرسره رو رفتی بالا!!! پله های نردبونی بدون حفاظ ! خودم و مامان ترنم شیرجه زدیم سمت سرسره اما اونقدر حرفه ای و مسلط بودی که دلم نیومد جلوتو بگیرم فقط دستامو حفاظ کرده بودم دورت و مواظب بودم. یه 7-8 باری رفتی بالا و پایین و خشته شدی اومدیم خونمون .
کلا وقتی پیک نیک میریم یا هر جای تفریحی، بدون توجه به روز یا شب بودنش و تنهایی یا شلوغی ... راهتو می گیری میری بین مردم و یا پیش وسایل بازی و ... این اعتماد به نفست منو خوشحال و از طرفی نگران میکنه چون از هیچی نمیترسی. یه پیک نیک که میریم به نوبت همکارا و دوستا یکی یکی میان مواظب شما هستن تا اینکه خودت دوست داشته باشی برگردی پیش ما و باز ... مثلا همین دیروز رفته بودیم عصرونه بیرون، قرار بود خوراک سوسیس و قارچ و سیب زمینی درست کنیم، پدر گفتن بهتره ببریم همونجا آتیش رو توی منقل درست کنیم و لذت بیشتری ببریم. خلاصه اینکه وقتی اتیش درست شد، نشستیم دورش و من داشتم غذا رو درست می کردم که شما بدون هیچ جلب توجهی مثل مورچه راهتو گرفتی به سمت وسایل بازی رفتی که یه تعداد تونل مانند بود و بچه های از توش رد میشدن و از این تونل به تونل بعدی.. از اونجایی که من دستم بند بود، یه سری خاله سمیه اومد باهات، یه سری اون یکی خاله سمیه و بعدش شوهر خاله سمیه (آقا محمد) و یه سری هم پدر.. تا اینکه اومدی شام صرف کنی. اونم که نشستی بغل سمانه جون و هرچی پلو بود ریختی روی لباس خاله سمیه و کلی خندیدیم از کارای شما. شما از بیرون رفتن و طبیعت خیلی لذت می بری، چند شب پیش با دوست دوران دانشگاه پدر و مادر و خانواده مهربونشون رفتیم رستوران (بماند که چه کردی شما!!) و بعدش رفتیم ساحل مرجان و آتیش درست کردیم و چای منقلی و ... بنده خدا پدر دوستمون خیلی حواسش به شما بود و هی از کنار دریا و لای صخره ها شما رو بر می گردوند. جالب اینجا بود که با وجود تاریکی به محض رسیدن به ساحل مرجان، آبا آبا گفتن رو شروع کردی. توی رستوران از اول همش به گروه موسیقی اشاره می کردی و چون توی سی دی های بیبی انیشتین دیدی، منظورت موزیک و ایناشون بود. تا اینکه به طرز بسیار حرفه ای (به تصور خودت) رفتی ذره ذره به لبه میز نزدیک شدی و آرووووم رفتی پایین. ما کاملا حواسمون بود و میخواستیم ببینیم چقدر دور میشی و نمی ترسی.. بدو بدو رفتی خیلی دور تا کنار گروه موسیقی رستوران و روبروشون ایستادی و نگاه می کردی. تا اینکه با کلی بی قراری و غر و لند تونستیم برت گردونیم روی میز.
کلا زیاد وسایل میشکنی، اصلا هم برات تجربه نمیشه و تذکرهایی که ما میدیم هم بی تأثیره چون تکراری هم زیاد شکستی تا حالا. سه تا پیاله یک شکل، دو تا پیاله یک شکل دیگه، یک بشقاب از سرویس غذاخوری رسمی، یک لیوان، یک کاسه، یک شمعدون ... خوبه خاطره شکستن شمعدون رو بگم. طبق معمول سه سوته رفتی نشستی روی میز ناهار خوری و با وجود اینکه همه وسایل روی میز رو برداشتیم، بازم یه جوری برای خودت سرگرمی پیدا میکنی. خلاصه اینکه یکی از شمع ها رو از توی شمعدون درآوردی و داشتی بهش ور میرفتی که از دستت افتاد پایین و شکست با صدای خیلی شدید! منم حسابی عصبانی شدم و حسابی دعوات کردم و آوردم پایین و با تندی گفتم زود برو اتاقت اصلا نبینمت. شما هم خیلی بهت برخورده بود و بدون اینکه گریه کنی، آروم آروم رفتی سمت اتاق، نصفه های راه وایسادی. منم دوباره تند گفتم برو اتاق! رفتی. منم کلی غر زدم و اومدم یواشکی نگاه کردم دیدم رفتی یه قدم توی اتاق و همونجا وایسادی. یعنی اونقدر رفته بودی که من نتونم بگم نرفتی توی اتاق! منم کلی حرص خوردم و اومدم نشستم پای لپ تاپ، آروم آروم اومدی بیرون و یواش وایسادی کنار من و من هیچی نگفتم، تا اینکه با ناخن هی میزدی زیر دکمه های کیبورد و اونا رو از جاشون در میاوردی. منم دوباره عصبانی شدم و گفتم مگه من گفتم از اتاق بیای بیرون؟ بدو برو اتاق و نیا بیرون، اصلا برو با اسباب بازیهای خودت بازی کن، چرا به وسایل من دست میزنی؟ شما هم کلی مغرورانه و جدی برگشتی رفتی اتاق بدون هیچ اعتراضی. بعد چند دقیقه دلم سوخت و اومدم اتاق دیدم چراغ خاموشه و توی تاریکی مطلق رفتی پیش اسباب بازیهات داری یکی یکی از توی کیسه درشون میاری و میزاری پایین. دلم کباب شد. اومدم چراغ روشن کردم و نشستم پیشت، میگم آیاتای جان من وقتی به شما میگم نرو روی میز و دست به وسایل نزن، به خاطر اینه که وقتی بشکنه خطرناکه و زخمی میشی و .. بعد که من حرفام تموم شد به زبون خودت یه چیزی گفتی تند تند و با عشوه هم سرتو برگردوندی. من این شکلی شدم دقیقاً : یه دونه جواب نمیده این شکلی: زیاد طولانیش نمیکنم، نخواستم به روی خودم بیارم، گفتم خب باشه حالا دیگه گذشت بیا آشتی کنیم. اصلا محل نذاشتی، گفتم بیا همدیگه رو ببوسیم، سرتو به علامت منفی تکون دادی!!!!!!!!!!!!!!!!! منم خواستم زودتر قضیه تموم شه، آروم بغلت کردم و اینا و ... ولی چند روزی ذهنم درگیر این موضوع بود که حق با کی بود واقعا؟؟!!
وقتی آب میخوای یا غذا یا اینجور چیزا، اصرار داری که خودت بریزی. یعنی یه خواسته تقریباً نشدنی. و خدا رحم کنه که نشه حواست رو پرت کرد وای وای که چقدر غر میزنی!! کلا هم جدیدا یه کم غرغرو شدی. بعضی وقتا خودت خنده ت می گیره. مثلا توی تختت خوابیدی، پتوت دورت یه جوری پیچیده که دوست نداری، انچنان جیغ و دادی راه میندازه که شنونده فکر میکنه خطر خیلی جدی داره تهدیدت میکنه.
معمولا موقع خوابیدن روی شکم میخوابی و پشتت رو میدی بالا و طبیعتا خیلی پیش میاد که جیش کنی و از زیر پوشکت بزنه بیرون و به اصطلاح پس بده. این اتفاق اخیرا صبحها زیاد میفته و شده یه معضل برامون. صبح زود مثلا ساعت 6 شروع میکنی به نق زدن و گریه زاری توی خواب. منم ناچارم عوضت کنم چون خودت بی قراری با اون وضعیت. اما وای که چه الم شنگه ای راه می ندازی و گریه و جیـــــــــــــــــــغ. طوری که همسایه های بیچاره رو بیدار میکنی و نگران که چی شده. البته یه بار هم ساعت 4 اینجوری شد. دیروز یه اتفاق مشابهی افتاد و اول صبحی پاشدم شما رو بردم حموم چون خودت گریه کردی ازینکه لباست خیس بود و خوابت نمیبرد. وای وای آنچنان گریه زاری راه انداختی که پدرت واقعا فکر کرد من خودم اومدم سراغت و اذیت شدی. به هر ترتیب بود شستمت و آوردم لباس بپوشونم، اولا که اجازه نمیدادی و بدنت رو می چرخوندی. منم آروم آروم با حوله خشکت کردم و با کلی ترفند فقط تونستم پوشکتو ببندم. یه کم تو چرت که رفتی خواستم بلوز و شلوارتم بپوشونم که دوباره جیغ های ممتد راه انداختی و .. منم عصبـــــــــــــــــیا!!!! از ساعت 6 تا 8 درگیر این موضوع بودیم خلاصه ... یک ساعت خوابیدی و وقتی بیدارت کردیم بریم بیرون، سرحال و شاد و خندان انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بوده، هیچ اتفاقی!!!
الان رفتی یکی از عروسکات رو آوردی و گذاشتی روی پاهات میخوای بخوابونی. به جای اینکه پاهاتو تکون بدی، خودتو تکون میدی. بعدشم پاشدی یه کوسن از روی مبل آرودی و عروسک رو گذاشتی روش و یعنی خوابید مثلا ..
یه سری عکس هم میخوام بزارم اما الان آماده شون نکردم. بمونه برای پست بعدی. یا امشب یا فردا.
دختر عزیزم پدر و من خیلی خیلی دوستت داریم و برات بهترین های ممکن رو آرزو میکنیم که با تلاش خودت بدست بیاری اما برای بدست آوردنش مجبور نشی راه پر پیچ و خم و فرآیند پیچیدهای رو طی کنی.