آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

اندر احوالات آیاتای جان

1391/11/20 20:59
نویسنده : مادر آیاتای
1,316 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم، دختر ماه گونه ام.

این روزها و چند هفته اخیر سرمون کمی شلوغ تر بوده و وقت آزاد خیلی کمی که برام می موند در حدی نبود که بیام مطالب وبلاگت رو بنویسم. الان هم داری این ور و اون ور می دوی و من دعا میکنم سراغ من نیای تا بتونم بنویسم و تمومش کنم. جالبه که الان رفتی یه کلاه تابستونه گذاشتی سرت و به پدر هم گفتی صندل برات پوشونده و اومدی بیرون یه تیپ توریستی زدی که دیدنی!!!مژه

اخیراً یه جورایی خودت در انتخاب لباس هایی که باید بپوشی دخالت میکنی و باید حواست رو پرت کنیم تا بشه اون لباسی که صلاح می دونیم رو بهت بپوشونیم. علاقه خاصی داری به اینکه بدون لباس از دست من فرار کنی. وقتی لباسات رو درمیارم به هر دلیل مثل عوض کردن و بیرون رفتن یا از حموم که میای وقتی خشکت میکنم و موقع پوشوندن میشه و... یه جور خاصی هم با شلوغ کردن و جیغ و هیجان و اینا پامیشی میدوی و منو میخوای برانگیزی که دنبالت کنم. یا مثلا وقتی میخوایم بریم توی سرویس بهداشتی و عوضت کنم، میای پیش در می ایستی و وقتی آب رو باز کردم تا گرم شه و میام بغلت کنم بیارم تو، زود فرار میکنی و جیغ و هیجان و .. در واقع پیش در منتظر میمونی تا موقعش بشه و از دست من مثلا فرار کنی و چهره ت چقدر خنده داره اون لحظه که آماده فراری... یه خنده به زور کنترل شده و چشمهای شیطون و پر از برق!!!از خود راضی

ظهرها که میام دم مهد دنبالت، با یه نفر که همراهیت میکنه تشریف میاری دم در، تا منو میبینی یه لبخند ژگوند میزنی و دستاتو تند تند تکون میدی یعنی بغلم نکن، یعنی میخوای بری توی حیات مهد اول یه کم بچه ها رو که دارن با اسباب بازی ها بازی میکنن تماشا کنی و بعدشم یکی از اسباب بازیها رو انتخاب کنی و بری سراغش. چند روز پیش دم مهد داشتیم با مامان ترنم صحبت می کردیم، تا به خودم بیام، برگشتم دیدم شما نصف پله های سرسره رو رفتی بالا!!! پله های نردبونی بدون حفاظ ! خودم و مامان ترنم شیرجه زدیم سمت سرسره اما اونقدر حرفه ای و مسلط بودی که دلم نیومد جلوتو بگیرم فقط دستامو حفاظ کرده بودم دورت و مواظب بودم. یه 7-8 باری رفتی بالا و پایین و خشته شدی اومدیم خونمون .

کلا وقتی پیک نیک میریم یا هر جای تفریحی، بدون توجه به روز یا شب بودنش و تنهایی یا شلوغی ... راهتو می گیری میری بین مردم و یا پیش وسایل بازی و ... این اعتماد به نفست منو خوشحال و از طرفی نگران میکنه چون از هیچی نمیترسی. یه پیک نیک که میریم به نوبت همکارا و دوستا یکی یکی میان مواظب شما هستن تا اینکه خودت دوست داشته باشی برگردی پیش ما و باز ... مثلا همین دیروز رفته بودیم عصرونه بیرون، قرار بود خوراک سوسیس و قارچ و سیب زمینی درست کنیم، پدر گفتن بهتره ببریم همونجا آتیش رو توی منقل درست کنیم و لذت بیشتری ببریم. خلاصه اینکه وقتی اتیش درست شد، نشستیم دورش و من داشتم غذا رو درست می کردم که شما بدون هیچ جلب توجهی مثل مورچه راهتو گرفتی به سمت وسایل بازی رفتی که یه تعداد تونل مانند بود و بچه های از توش رد میشدن و از این تونل به تونل بعدی.. از اونجایی که من دستم بند بود، یه سری خاله سمیه اومد باهات، یه سری اون یکی خاله سمیه و بعدش شوهر خاله سمیه (آقا محمد) و یه سری هم پدر.. تا اینکه اومدی شام صرف کنی. اونم که نشستی بغل سمانه جون و هرچی پلو بود ریختی روی لباس خاله سمیه و کلی خندیدیم از کارای شما. شما از بیرون رفتن و طبیعت خیلی لذت می بری، چند شب پیش با دوست دوران دانشگاه پدر و مادر و خانواده مهربونشون رفتیم رستوران (بماند که چه کردی شما!!) و بعدش رفتیم ساحل مرجان و آتیش درست کردیم و چای منقلی و ... بنده خدا پدر دوستمون خیلی حواسش به شما بود و هی از کنار دریا و لای صخره ها شما رو بر می گردوند. جالب اینجا بود که با وجود تاریکی به محض رسیدن به ساحل مرجان، آبا آبا گفتن رو شروع کردی. توی رستوران از اول همش به گروه موسیقی اشاره می کردی و چون توی سی دی های بیبی انیشتین دیدی، منظورت موزیک و ایناشون بود. تا اینکه به طرز بسیار حرفه ای (به تصور خودت) رفتی ذره ذره به لبه میز نزدیک شدی و آرووووم رفتی پایین. ما کاملا حواسمون بود و میخواستیم ببینیم چقدر دور میشی و نمی ترسی.. بدو بدو رفتی خیلی دور تا کنار گروه موسیقی رستوران و روبروشون ایستادی و نگاه می کردی. تا اینکه با کلی بی قراری و غر و لند تونستیم برت گردونیم روی میز.

کلا زیاد وسایل میشکنی، اصلا هم برات تجربه نمیشه و تذکرهایی که ما میدیم هم بی تأثیره چون تکراری هم زیاد شکستی تا حالا. سه تا پیاله یک شکل، دو تا پیاله یک شکل دیگه، یک بشقاب از سرویس غذاخوری رسمی، یک لیوان، یک کاسه، یک شمعدون ... خوبه خاطره شکستن شمعدون رو بگم. طبق معمول سه سوته رفتی نشستی روی میز ناهار خوری و با وجود اینکه همه وسایل روی میز رو برداشتیم، بازم یه جوری برای خودت سرگرمی پیدا میکنی. خلاصه اینکه یکی از شمع ها رو از توی شمعدون درآوردی و داشتی بهش ور میرفتی که از دستت افتاد پایین و شکست با صدای خیلی شدید! منم حسابی عصبانی شدم و حسابی دعوات کردم و آوردم پایین و با تندی گفتم زود برو اتاقت اصلا نبینمت. شما هم خیلی بهت برخورده بود و بدون اینکه گریه کنی، آروم آروم رفتی سمت اتاق، نصفه های راه وایسادی. منم دوباره تند گفتم برو اتاق! رفتی. منم کلی غر زدم و اومدم یواشکی نگاه کردم دیدم رفتی یه قدم توی اتاق و همونجا وایسادی. یعنی اونقدر رفته بودی که من نتونم بگم نرفتی توی اتاق! منم کلی حرص خوردم و اومدم نشستم پای لپ تاپ، آروم آروم اومدی بیرون و یواش وایسادی کنار من و من هیچی نگفتم، تا اینکه با ناخن هی میزدی زیر دکمه های کیبورد و اونا رو از جاشون در میاوردی. منم دوباره عصبانی شدم و گفتم مگه من گفتم از اتاق بیای بیرون؟ بدو برو اتاق و نیا بیرون، اصلا برو با اسباب بازیهای خودت بازی کن، چرا به وسایل من دست میزنی؟ شما هم کلی مغرورانه و جدی برگشتی رفتی اتاق بدون هیچ اعتراضی. بعد چند دقیقه دلم سوخت و اومدم اتاق دیدم چراغ خاموشه و توی تاریکی مطلق رفتی پیش اسباب بازیهات داری یکی یکی از توی کیسه درشون میاری و میزاری پایین. دلم کباب شد. اومدم چراغ روشن کردم و نشستم پیشت، میگم آیاتای جان من وقتی به شما میگم نرو روی میز و دست به وسایل نزن، به خاطر اینه که وقتی بشکنه خطرناکه و زخمی میشی و .. بعد که من حرفام تموم شد به زبون خودت یه چیزی گفتی تند تند و با عشوه هم سرتو برگردوندی. من این شکلی شدم دقیقاً : تعجب یه دونه جواب نمیده این شکلی: تعجبتعجبتعجب زیاد طولانیش نمیکنم، نخواستم به روی خودم بیارم، گفتم خب باشه حالا دیگه گذشت بیا آشتی کنیم. اصلا محل نذاشتی، گفتم بیا همدیگه رو ببوسیم، سرتو به علامت منفی تکون دادی!!!!!!!!!!!!!!!!! منم خواستم زودتر قضیه تموم شه، آروم بغلت کردم و اینا و ... ولی چند روزی ذهنم درگیر این موضوع بود که حق با کی بود واقعا؟؟!!

وقتی آب میخوای یا غذا یا اینجور چیزا، اصرار داری که خودت بریزی. یعنی یه خواسته تقریباً نشدنی. و خدا رحم کنه که نشه حواست رو پرت کرد وای وای که چقدر غر میزنی!! کلا هم جدیدا یه کم غرغرو شدی. بعضی وقتا خودت خنده ت می گیره. مثلا توی تختت خوابیدی، پتوت دورت یه جوری پیچیده که دوست نداری، انچنان جیغ و دادی راه میندازه که شنونده فکر میکنه خطر خیلی جدی داره تهدیدت میکنه.

معمولا موقع خوابیدن روی شکم میخوابی و پشتت رو میدی بالا و طبیعتا خیلی پیش میاد که جیش کنی و از زیر پوشکت بزنه بیرون و به اصطلاح پس بده. این اتفاق اخیرا صبحها زیاد میفته و شده یه معضل برامون. صبح زود مثلا ساعت 6 شروع میکنی به نق زدن و گریه زاری توی خواب. منم ناچارم عوضت کنم چون خودت بی قراری با اون وضعیت. اما وای که چه الم شنگه ای راه می ندازی و گریه و جیـــــــــــــــــــغ. طوری که همسایه های بیچاره رو بیدار میکنی و نگران که چی شده. البته یه بار هم ساعت 4 اینجوری شد. دیروز یه اتفاق مشابهی افتاد و اول صبحی پاشدم شما رو بردم حموم چون خودت گریه کردی ازینکه لباست خیس بود و خوابت نمیبرد. وای وای آنچنان گریه زاری راه انداختی که پدرت واقعا فکر کرد من خودم اومدم سراغت و اذیت شدی. به هر ترتیب بود شستمت و آوردم لباس بپوشونم، اولا که اجازه نمیدادی و بدنت رو می چرخوندی. منم آروم آروم با حوله خشکت کردم و با کلی ترفند فقط تونستم پوشکتو ببندم. یه کم تو چرت که رفتی خواستم بلوز و شلوارتم بپوشونم که دوباره جیغ های ممتد راه انداختی و .. منم عصبـــــــــــــــــیا!!!!کلافه از ساعت 6 تا 8 درگیر این موضوع بودیم خلاصه ... یک ساعت خوابیدی و وقتی بیدارت کردیم بریم بیرون، سرحال و شاد و خندان انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بوده، هیچ اتفاقی!!!

الان رفتی یکی از عروسکات رو آوردی و گذاشتی روی پاهات میخوای بخوابونی. به جای اینکه پاهاتو تکون بدی، خودتو تکون میدی. بعدشم پاشدی یه کوسن از روی مبل آرودی و عروسک رو گذاشتی روش و یعنی خوابید مثلا ..

یه سری عکس هم میخوام بزارم اما الان آماده شون نکردم. بمونه برای پست بعدی. یا امشب یا فردا.

دختر عزیزم پدر و من خیلی خیلی دوستت داریم و برات بهترین های ممکن رو آرزو میکنیم که با تلاش خودت بدست بیاری اما برای بدست آوردنش مجبور نشی راه پر پیچ و خم و فرآیند پیچیدهای رو طی کنی.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان آرشیدا کوچولو
20 بهمن 91 21:43
قبون وروجکت تمام کاسه ،پیاله های مامان فدای تار تار موهات عروسک جون ، فگت مباظب باش دستت رو نبری خدای نکرده


خدا نکنه عزیزم. اون که فدای سرش اما جمع کردن خورده شیشه و لب و لوچه های خانوم سخته که غر میزنیم. اونم که میشکنه و میره کنار نگامون میکنه تا وقتی جمع بشه فقط چند باری میدوه میاد توی شیشه خورده ها...
مامان آرشیدا کوچولو
20 بهمن 91 21:44
مامانی چقدر با حوصله میشینی و مینویسی


تنها کاریه که از دستمون برمیاد فعلا. امیدوارم حق مطلب ادا بشه.
بارون
21 بهمن 91 2:38
خب دختره
ناز داره دیه


اوه اوه نازااااااا!!!
مامان مهرسا
21 بهمن 91 8:14
واقعا این بچه ها خیلی بیشتر از سنشون میفمن.چقد با مزس کاراش عززززززززیزم .مخصوصا عکس العملش در برابر تنبیه
راستی جای عکساش خیلی خالیه


خیلی مریم جون. مرسی. حتما میزارم عکساشم. به زودی.
فریماه جون
22 بهمن 91 10:48
سلام سلام به آیاتای جان. دلم برات تنگ شده بود.دختره شیطون چه آتیشی می سوزونی جانم؟با اون ماجرای شکستن کلی حال کردم والبته ناگفته نمونه شروع کردم به امتحان دکمه های لب تاب ببینم چطور در میاره که موفق نشدم. مامان جون کلی از ماجرای پیک نیک و ...گفتی فقط تو پرانتز نخلاصه وشتی (چه کردی شما) ما منتظر اون چه کردای دختری بودیم دیگه. چراااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟اصل قسمتی که مربوط به دختریه سانسور کردی.بووووووووووووووس

سلام فریماه جون. مرسی ما هم دلمون تنگ شده. راست میگی قرار بود جداگونه بنویسم چیکارا کرد که یادم رفت. حتما اضافه میکنم بهش. حالا انشاله میاد و همچین میزنه زیر دکمه های لب تاب که تو هم یاد بگیری و البته سایرین. اما مثل آرایشگاه ها مدل رایگان پذیرفته میشود. یعنی اگه دکمه ها رو یه طوری کند که درست نشد من یکی مسولیتی قبول نمیکنم ،امینو نمیدونم.
بوس برای فریماه جون.
فریماه جون
22 بهمن 91 10:53
وای اون ماجرای حالت خوابیدنش و شستشو وحمام و گریه. چه میشه کرد مادری دیگه ولی با اون شکلک مو کشیدن که گذاشتی کاملا میشد صحنه را تصور کرد. عاششششششششق اون عروسک خوابوندناشم.منتظریم عکسیم. مهدی که نمیخونه عکس که نبود معترض شد


آره بابا تو باورت میشه من تا صبح با آرامش نمیخوابم چون فکر میکنم الان که بیدار شدم باید برم عوضش کنم چون پس داده و ... الان عکساشو میزارم.
مانی محیا
24 بهمن 91 9:49
به به طالبی جان با قلم شیرینت مشعوف شدیم. اما منتظر عکس میمانیم


به به مریم جون. چشم الان میزارم.
انسیه
25 بهمن 91 13:36
سلام چه عجب قربون شیطونی هاش بشه خالشششششششششششش


سلام. خدا نکنه خاله انسیه جون. واقعا وقت کم میارم.
صونا
29 بهمن 91 0:44
اول از همه ازهمین تربون اعلام میکنم : بسیاااااااااااااااار باحوصله ای وخوش ذوقی عزیییزم یعنی اینهمه مطلب روتااین حد باجزییات نوشتن واقعاهنره البته می دونم که آیاتای هم اینقده جیییییییییگله که انگیزه میده بهت یه بوووووووووووووووووووووووس گنده برا فسقلیه خوردنیه ماااااااااااااااااااااااااااااااه

ممنونم صونا جون. همیشه به ما لطف داری عزیزم. بوووس برای صونای مهربون.
خاله نرگس
13 اسفند 91 23:26
ای جانم انتخاب لباسش باید خیلی جالب باشه. قبلا از دوستی شنیده بودم هر چی پیدا کنن یه جورایی می پوشن. مسئله دنبال کردن دم در دستشویی رو هم ما داریم.
به آیاتای جون که از پله های سرسره به راحتی بالا می ره.
ای جان اون قسمتی که می گی به راحتی از ما دور می شه. یاد خودم افتادم که دو سه باری هم بابت همین موضوع مامانم رو گم کردم. شاید تا دوران راهنمایی باهام بود.
عزیزم تجربه که اصلا نمی شه براشون. تا می تونی از جلوی دستای خوشگلش همه چیز رو جمع کن. تو وبلاگ یکی از دوستا می خوندم تا 2.5 سالگی زیاد نمی شه بهشون چیزی یاد داد و محدودشون کرد.
اون موضوع جیش شبش راهی نداره. نمی شه زودتر پوشکش رو عوض کرد یا شب کمتر مایعات بخوره. خیلی اذیت می شین اینطوری. کاملا درک می کنم من اصلا طاقت بهم خوردن خواب شب رو ندارم.
انشاله که بهترین و برترین ها همیشه سر راهت قرار بگیرن. آمین.
یه عالمه می بوسمت خوشگل من.


مرسی نرگس جون بابت لطفهای قشنگت. این بی خوابی واقعا واقعا اذیتم کرده و صورتم حسابی لاغر و دور چشام کبود شده. امیدوارم بتونم قبل رفتن به تعطیلات عید کمی استراحت کنم. منم برای شما بهترینهای ممکن رو آرزو دارم. میبوسمتون.
arnika
15 اسفند 91 19:05
vaay che karai mikoneh? davash nakon khalehhh
gonah dare bachamoon...



ولی فکر کنم من بیشتر گناه دارم خاله. ماشاله به جونشون، تجربه مجربه هم که نمیکنن خداروشکر!!!