آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آیاتای

روزهای بعد از یک سال و نیمه شدن

1391/10/1 22:03
نویسنده : مادر آیاتای
2,474 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم، دختر ماه گونه ام..

دختر عزیزم ازینکه زمان تقریبا زیادی گذشت تا اینکه فرصت بشه بیام بنویسم بسی نا خرسندم. اما دلیلش این بود که پدر توی این چند وقته زیاد مأموریت رفتن و نگهداری از شما به تنهایی در حالیکه خیلی بهانه "باباجون" رو میگیری وقت زیادی از من می گیره و فقط وقت یه وبگردی کوچیک رو دارم. مطلب نوشتن زمان مناسب میخواد.

چند تا خاطره بدون عکس دارم ازین مدت اول اونا رو مینویسم، بعدشم عکسها و خاطرات مربوطه شون.

نزدیکای دو یا سه هفته پیش بود که کارت تمدید شده کیشوندی من و پدر آماده شد و برای اولین بار شما هم صاحب کارت کیشوندی شدی. ما خیلی ذوق کردیم، یه کارت شناسایی عکس دار، کلی خندیدیم و همکارام هم همینطور.شب که خونه بودیم، کارت رو آوردم بهت نشون دادم، گرفتی اولا کلی با صدای بلند ذوق کردی و هیجان نشون دادی، بعدشم کلی عکست رو بوسیدی و باعث شدی ما هم دوباره براش ذوق کنیم و کلی خوشت اومد .

حدود ده روز پیش بود و پدر مأموریت بودن که شما نصفه های شب بیدار شدی و شیر خواستی. نکته ش اینجا بود که همیشه بیدار میشدی و یه نق و نوقی می کردی و برات شیر می آوردیم. اما اون شب برای اولین بار بیدار شدی و با چشمای بسته می گفتی شی شی شی.. منم هم خوابم می اومد هم خنده م گرفته بود. و راستش تا صبح از ذوق، نتونستم درست بخوابم.

این چند روزه یه کار جدید می کنی و اونم اینه که وقتی می ریم بیرون، تا من در رو قفل کنم، میری کفشای منو میاری میزاری جلو پام تا من بپوشم. اولین بار وقتی این کار رو کردی من کلی شرمنده شدم. آخه دخترم شما هنوز یک سال و نیمه هستی عزیزم. دیروزم من خیلی با عجله داشتم حاضر می شدم، یه لنگه دمپایی رو فرشی پدر پام بود و اون یکی پام هم روی لنگ دمپایی خودم کجکی.. این صحنه رو که دیدی، اول خوب دقت کردی دیدی کدوم دمپایی رو درست پوشیدم، رفتی اون یکی لنگه ش رو آوردی و قبلی رو برداشتی و اونی که آوردی رو پوشونودی به پای من. الهی فدات شم.

خیلی به صندلی علاقه مند شدی. شبنم جونم، هم شفاهی بهم میگه و هم توی دفتر مهدت نوشته که ظاهرا غذاتو فقط روی صندلی غذا می خوری توی مهد. خونه هم که با اصرار زیاد باید بشینی روی صندلی پشت میز غذاخوری. و واقعا هم درست میشینی. صندلی زرد تاشوی خودت رو هم که خیلی دوست داری و حاضر نیستی ازش بگذری. و امان از بالا رفتنت از مبل و ازونجا به میز و... یا از صندلی به میز و از اونجا هم روی اپن آشپزخونه.... هر چقدر توی بقیه موارد مواظب خودت هستی و احتیاط میکنی، خطر دو چیز رو نمیدونی، یکی ارتفاع و دیگری تیزی. از هر خوراکی یا نوشیدنی که بخار بلند بشه با انگشت اشاره تکون دادن و اوف اوف کردن میفهمونی که حواست هست که داغه .. قربونت برم.

کلمه های جدیدی هم که میگی ایناست:

شهرزاد: تـــداد

جیش: ییش

کفش: کپش

مهد: مـــهــ

هواپیما: هبا   بمو

بابا: بابا جــــی

مامان: مــامـــانی / مـــامــــانـــم

و سایر کلمه ها هم صوتش رو با دهان بسته در میاری. مثل حموم، مرسی، بریم...

یه حرکت جالب جدید (همزمان با فصل) که داری کلاه گذاشتن سر خودت هستش که خیلی حرفه ای انجام میدی. یه کلاه از پارسالت رو آوردم سرت گذاشتم، رفتی آینه دیدی، کلی با صدای بلند خنده و قهقهه و شکلک در آوردن. بعدشم متوجه شدم کلاهی رو که من به سختی گذاشتم سرت، خیلی حرفه ای و راحت میذاری و میخندی و ... خوشم میاد از یه سری کارات که خیلی فرز و بامزه انجام میدی و راحتم ازشون میگذری.

یاد گرفتی هیس میگی. انگشت اشاره تم میبری پیش دهنت و تند تند میگی هیس. هیس.

سی دی های جدید بی بی انیشتین و .. رو که می بینی، خیلی جالب واکنش نشون میدی. هرکاری که بچه ها توی سی دی ها انجام میدن، می ایستی روبرو و شما هم تلاش میکنی انجام بدی. ازجمله رقص و آهنگ زدن و... اما سی دی های کارتونی مثل کلیله و دمنه (که حیوانات انیمیشنی قهرمانان داستان هستن) هرچقدرم دوست داری و چشم از صفحه بر نمیداری، اما تقلیدی ازشون نداری. فقط میبینی و گاهی وقتا که آهنگای شاد و ریتمیک دارن سریع پامیشی یه کم باهاشون نای نای میکنی و می شینی ادامه رو میبینی.

اون سری اسباب بازی هایی که کار کردنشون نیاز به زدن دکمه ای چیزی داره رو خودت روشن خاموش می کنی. و البته باطری ها رو در میاری و میزاری و ..

یه اتفاق جالب دیگه رو به عنوان آخرین خاطره مینویسم. خیلی وقت پیش ظاهرا یه بار توی اتاقی که دستگاه مادر تلفن هستش تنها بودی که تلفن زنگ میزنه و ما تا برسیم میره روی پیغام گیر، از اونورم مادربزرگ پیغام میزاره، یه کم صدای پخش بلند بود و شما حسابی وحشت زده شدی و گریه خیلی شدیدی هم کردی. ازون به بعد میشه گفت از تلفن می ترسی. چند شب پیش که پدر ماموریت بودن، شما مثل اینکه بی خوابی زده بود به سرت، خیلی از اتاقت منو صدا زدی، منم دلم نیومد این حالت ادامه پیدا کنه، اومدم شما رو آوردم پیش خودم و بهت گفتم آیاتای چشماتو محکم ببند و بخواب. شما هم خوابیدی روی بالش پدری و چراغها هم خاموش.. شروع کردی به حرف زدن، معلومم نبود چی میگی، در ادامه مامان مامان هم اضافه شد.. بهت تذکر دادم که بخواب و اوف اوف الان  تلفن میاد و .. که ترسیدی و دوباره بعداز چند دقیقه ادامه دادی. منم دستمو یواشکی از زیر پتو بردم و دکمه آیفون تلفن رو زدم و بوق آزاد پخش شد. نهایتا هم که بوق ازاد تبدیل به جیــــغ تلفن شد و دوباره یواشکی قطعش کردم. شما هم که حسابی از تلفن حساب می بری، اومدی سرت رو گذاشتی روی بالش من و صورتت رو چسبودی به من. هی هم با صدای آروم می گی: مامانــــم؟ مامانـــی؟ آروم در حد در گوشی.. منم خندم گرفته بود اما محکم میگفتم هیس. تا اینکه توی همون حالت خوابت برد ..

بریم سراغ عکسهای این چند وقته:

این صحنه ها از به هم ریختن آشپزخونه توسط دختر خونه س، معمولا باید جمع کنن، اما پخش میکنن. توی عکس اول که داشتی گَــَدا گــَدا هم می کردی یعنی غذا درست میکنی و با دستت هم میزدی :

 

توی عکس زیر هم رفتی نشستی روی پاتختی و میز مطالعه ش رو هم کشیدی بیرون و پاتم کشیدی که راحت تر باشی.

آخه فدات شم اینهمه سرت شلوغه که هم با موبایل و هم تلفن خونه داری صحبت میکنی، یه همکار بیار عزیزم .

 

اینجا هم که یه پشه کش نمیدونم از کجا پیدا کردی و داری باهاش جارو میکشی خونه رو (جارو برقی). اول فکر میکردم این تصور منه، اما بهت گفتم آیاتای این قسمت رو هم جارو کن، اومدی جارو کشیدی و مثل آدم بزرگا هم گوشه موشه ها رو با جاروت مثلا تمیز می کردی. قربون دختر خوبم برم.

 

عروسک عکس زیر هدیه دایی محمد برای تولدم هست ، اردیبهشت سال 83، خیلی خوب و نو نگهداشته بودم تا اینکه با تولد شما وارد جرگه وسایلت شد. حدود یک سال پیش برات آوردم مهد و چند وقت پیش با یه سری وسایلت بهم برگردونده شد. جالب اینجا بود که وقتی عروسک رو دیدی توی وسایلت برداشتی و کلی اون دماغش که گردو قلمبه و کوچولوئه رو بوسیدی. خیلی بامزه و با صدا می بوسیدی. تا من دوربین رو بیارم ابراز عشقت تموم شده بود، بهت گفتم آیاتای عروسکت رو ببوس عکس بگیرم، دوباره برداشتی و با همون احساس اول بوسیدن و...

 

و دو تا عکس خوشگل از شما در غروب کیش:

 

و دو تا عکس آخر هم مربوط به پالتوی شما هست که مریم جون (مامان آدرینا) زحمت کشیدن. خیلی با سلیقه و قشنگ دوخته شده و خیلی هم به شما میاد دختر ماه گونه ام.

این عکس آخری هم خونه حانیه جون هستش که همه مون خیلی خودشون و آقا رضا همسر دوست داشتنیشون رو دوست داریم و شب یلدا مهمون خونه گرم و صمیمیشون بودیم. اولین شب چله بعد از ازدواجشون بود و مامان با سلیقه ش کلی تدارک دیده بود که یه عکس از میز وسایل میزارم هر چند خیلی وسایل و زحمات توش واضح نیست.و یه سری وسایلم پشت سر عکاس قرار داره ..

 

برات بهترین لحظه ها و روشن ترین افکار رو آرزو میکنیم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (27)

هیراد و عمه لیلاش
1 دی 91 22:14
*سلام ، امیدوارم یلدا بشما خوش گذشته باشه * من در مسابقه سوگواره محرم اتلیه سها به رای شما نیاز دارم لطفا به وبلاگم بیایید ادرس مسابقه لینک در قسمت پست ثابت میباشد قول میدم ٣٠ ثانیه بیشتر از وقت نازنینتونو نگیره منتظرکمکتون هستم دوستای خوبم راستی اگر قبلا به کوچولوی دیگه ای رای دادید میتونید دوباره برید و به هیراد جون رای بدید
مامان ساجده
1 دی 91 22:16
سلام عزیزم متین تو مسابقه سوگواره محرم آتلیه سها شرکت کرده اگه لطف کنید بیاد تو وبلاگش به آدرسی که هست برید و بهش رای بدید ممنون میشم در ضمن اگر به کوچولوی دیگه ای رای داده باشید مشکلی نداره میتونید بازم رای بدید
خاله بهار و عمو آرش
1 دی 91 22:16
سلااااااااااااااااااااام به آیاتای خوشگل خوردنی خودم
وای که این چند وقته چقدر دلم هواتو کرده
بود دخمل مو طلایییییییییی
الهی بگردم چه بزرگ شده خانوم شده
ینی هلاک اون تیپ زمستونی قررررررررمزت شدم رفت!! چقدرم که بهش میاد خوشگل خانوم


ممنون عزیزم. شما خیلی لطف دارید به آیاتای. مرسی که به ما سر میزنید.
خاله بهار و عمو آرش
1 دی 91 22:16
عزیزم یلداتون مبارک
ماهم تازه آپیدیم

یلدای شما هم خجسته باد.
اما ما آدرسی از شما نداریم که خاله بهار جون و عمو آرش مهربون.
نرگسی
2 دی 91 1:09
قربونت برم عزیز دلمممممممممممممممممممممم ..


خدا نکنه نرگسی. خوبی؟
دایی محمد
2 دی 91 3:01
سلاااام.. قربون دخترمون برم که اینقدر بزرگ و شیطون شده. جاتون سبز شب یلدا خونه دایی مهدی و فریماه جون بودیمو حسابی تو زحمت افتاده بودندو مارو شرمنده کردن.. کلی هم جاتون رو خالی کردیم


سلام دایی جونم. خدا نکنه. همیشه به شادی. به ما هم خوش گذشت. دستشون درد نکنه. فریماه جون مهربون.
مامان کوروش
2 دی 91 10:07
چقدر صحنه اشپزخونه اشناست برام
جیگرتو با اون پالتوی قرمز
فرزانه جون بالای چشم چپش چی شده خانومی


آره خواهر. مرسی. اونو یه مگس لطف کرده بود و لگد زده بود. یا به قول امروزی ها بوسیده بود..
فریماه جون
2 دی 91 18:35
الهی دلم واست تنگ شده بود دختر گل.آفرین به دختری جارو میکشه و گدا درست میکنه.دختر چیکارش داشتی با تلفن ترسوندیش.از این کارا نمیکردی.خداروشکر شب یلدا تنها نبودید پس. من تازه دیشب فهمیدم. نمیدونی روز 5شنبه مشغول کارام بودم وهمش تو دلم بود برای تو. بدجــــــــــــــــورها.



آره خواهر رفتیم. اون قسمت شب یلداش خیلی خوب بود اما فرداش از دماغمون در اومد و هنوزم اوضاع عادی نشده. آیاتای نمیدونم رودل کرد یا چی، خلاصه زندگیمونو کثیف مثیف و ... خوابش نمیبرد دو شب .. خیلی اذیت شدم. یعنی امروز بعد از ظهر گریه م گرفته بود. نمیتونم بگم پشیمون شدم از رفتن اما خیلی اذیت شدیم و بهتر بود می موندیم خونه. فدات شم. جای من که حسابی خالی بوده اونجا. امیدوارم همیشه دور و برتون شلوغ باشه. حالا یه خانواده شوهر یا خودی..
فریماه جون
2 دی 91 18:40
خواهشم میکنم پسرخاله عزیز...کاری نکردم که.مهم دورهمیش بود. انارو که کار مهدی بود محمد میدونی که....
فرزانه جالبه دوست من لاله ارومیه ای بود ولی رسمشون برعکس بود خانواده شوهر براش آوردن که اون سال بچه های خوابگاه هم دلی از عزا درآوردن.حتی یکی دیگه از دوستام تبریزی م هم طایفه شوهر میووردن. جالب بود واسم.میزو دیدم دوباره یادم افتاد که ما از میز عیدانه پارسالمون فقط فیلم گرفتیم وعکس یادم رفت. همین دیروز مهدی یه عکس از روی همون فیلم واسم گرفت حرفه ای. دستشون درد نکنه.


آره خیلی جالب بود. مثل رسم ما بود این یه تیکه. کار جالبیه. امین کلی غر میزد که چرا شعرهای مخصوصش رو نمیخونید و .. دیگه از خونه مامان مهدی راه افتادنی زنگ زد که مامانش تلفنی شعرهای مربوطه ش رو بخونه که موبایلشو جواب نداد و حیف شد. وگرنه خیلی جالبتر از اینم میشد.فدای تو.
فریماه جون
2 دی 91 18:41
بووووووووووووووس برای آیاتای


بوووس برای فریماه جون *
zahra
2 دی 91 21:25
فرزانه جون خسته نباشی!
اون عکس اولیش تو غروب خدا بود یعنی!
ماشالا هر روز خوردنی تر و شیرین تر. خدا براتون حفظش کنه


فدات شم زهرا جون. لطف داری عزیزم.
مانی محیا
3 دی 91 13:17
آخی پس حسابی خوش گذشته راستی فرزانه هر کی هرجای ایران بود رودل و ازین حرفا داشت. بخدا من هیچی نخوردم اما نمیدونی تا صبح چی کشیدم...تهوع و سرگیجه شدید. الان حالش خوبه؟؟؟


خیلــــــی. جات خالی نباشه دوستم. اخه بچه که نمیتونست هله هوله بخوره. هرچند با اصرار زیاد برای بار اول کباب کوبیده خورد.آخی. تو هم حتما زیاد چیز میز قاطی هم خوردی. الان خوبه. هرچند کلا میزون نیست. فکر کنم دندونی چیزی داره.
سهیلا
3 دی 91 19:17
عزیزم چقدر لباس قرمز زمستانیت بهت میاد برا خودت خانمی شدی


ممنون عمه جون. با چشمای قشنگتون میبینید.
سهیلا
3 دی 91 19:28
فرزانه جان چقدر لباس قرمز برای دختر گلم می یاد براش اسفند دود کن



چشم سهیلا جون. حتما.
صونا
4 دی 91 3:18
وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که من نمیدونم ازکجاوازچی بگم آخه
چقدر بزرگ شدی عزیییییییییییز دلم
تایادم نرفته اینم بگم که یک ماه و نیم همدم شبهای کسالتم بودی وکلی انرزی مثبت بهم میدادی آیاتای جونم
راستی شب یلدا ماتهران دعوت بودیم و منم شب تا صبحش رودل و تهوع و .... عجیبه !!
وای انقدر دلم تنگ شده بود سیر نمیشم ولی تا وب دخملی ظرفیتش تکمیل نشده بای بای

خوبی صونا جون؟ بهتر شده کمرت عزیزم؟ آره بابا اون شب کلا شب عجیبی بود. هرچند من فکر نمیکنم بخاطر خوردن بوده باشه. یه مشکل دیگه س.
صونا
4 دی 91 22:40
ممنون خوبم عزیزم والا چی بگم ...
متین مامی ایلیا
5 دی 91 14:03
دخترمون دیگه خانوم شده غذا درست میکنه و جارو میزنه سرشم که حسابی شلوووووووووووغه خوب خوشکلی و نانازی از این دردسرا هم داره دیگه
عکساش تو غروب خیلی ناز شده و لباس قرمزم که معرکه ست و خیلی بهش میاد براش اسپند دود کنید


ممنون عزیزم.لطف داری گلم.
متین مامی ایلیا
5 دی 91 14:05
راستی فرزانه جون در مورد شب یلدا ما رسممون برعکسه برای عروس خانم خوانواده پسر یلدا میارن که شامل خوردنی های شب یلدا و کادو هستش و خانواده دختر هم به داماد کادو میدن


برای ما هم توی زمان عقد/نامزدی خانواده داماد میارن و سال اول ازدواج هم خانواده دختر خلعت میبرن.
خاطره
5 دی 91 15:51
چه پالتوی خوشگل و قشنگی
چقدر بهش اومده و هزار ماشالله چقدر ناز شده


ممنون خاطره جون.
حبیب یاقوتی
5 دی 91 21:33
چقدر خوشگل ومامانی شده دختر گلم خیلی وقته ندیدمش میبوسمش


ممنون آقای یاقوتی. نظر لطف شماست.
مامان ساینا
6 دی 91 13:23
ماشاله تو اون عکس آخری خانومی شده برا خودش. دست مامان آدرینا جون هم درد نکنه خیلی خوشگله پالتوش و خیلی بهش می یاد. راستی مگه کیش اونقدر سرد می شه که نیاز به پالتو باشه؟
مثل همیشه نوشته ها کامل و زیبا بود. بارها گفتم تنها وبی که با تمایل تمام مطالب رو می خونم اینجاست. کاملا می شه تصور کرد چه اتفاقی افتاده.
امیدوارم همیشه سالم و شاد باشی عزیز دلم.
مامانی رمز رو داشتید ولی دوباره براتون تلگراف می کنم.

مرسی نرگس جون. نه زیاد سرد نمیشه مخصوصا ایاتای هم گرماییه. لطف داری عزیزم. خیلی خوب شد تلگراف کردی.
سهیلا
7 دی 91 21:06
سلام به ایاتای خوشگل و عزیزدلمممم مممممم نمی دونی چقدردلم هواتو کرده.مامانت انقدر زیباو قشنگ درباره ات نوشته که انکار من کناره تم مخصوصا حرفهای تازه ات کلی ذوق کردم .


سلام از ماست. ما هم همینطور سهیلا جون. دلتنگیم زیاد.
مامان مهربد
9 دی 91 10:09
برا این همه شیرین کاری تو

شایان جوووووووووووووووووووووووووووووووون
11 دی 91 11:46
سلام عزیزم عزیزم سلام دوست دااااااااااااااااااااارم عکسات هم خییییییییییییییییییییییییییییییلی خوش گل بود


سلام شایان جون.مرسی داداشی.
khale afsaneh
11 دی 91 11:54
salam azizam ghorbonet beram elahi aksat kheli ghashang bodan delam vasat ye zare shode doret begardam jegaram azizam


سلام خاله جون. ما هم دلمون براتون تنگ شده.
مامان ترنم
12 دی 91 19:26
ااااااااااااااااای جونم قوربون این تیپت برم خاله .اینطوری نری بیرون عشقم چشمت می کنن ها .
فرزانه جون چه تلفنی حرف می زنه وروجک به صورت کاملا حرفه ای .بوووووووووووووس


مرسی مریم جون. لطف داری عزیزم.خیلی حرفه ای تلفن رو میزاره زیر گوشش و سرشو کج میکنه با سرش میگیره و را میره و حرف میزنه.ماهم شما رو میبوسیم.
arnika
15 اسفند 91 18:53
امان از این غذا درست کردن دخترای امروزی؟! همه جا رو بهم می ریزن!
.
.
.
خیلی بانمک و شیرینه این یواش حرف زدن بچه ها ...
یاد بگیر بچه هم می دونه کدوم دم‍‍‍پایی رو با کدوم باید پوشید
.
.
.
چه پالتوی قشنگی!!! چه دوستای هنرمندی!!! قدرشونو بدون!!!

ممنون عزیزم.