روزهای بعد از یک سال و نیمه شدن
سلام دخترم، دختر ماه گونه ام..
دختر عزیزم ازینکه زمان تقریبا زیادی گذشت تا اینکه فرصت بشه بیام بنویسم بسی نا خرسندم. اما دلیلش این بود که پدر توی این چند وقته زیاد مأموریت رفتن و نگهداری از شما به تنهایی در حالیکه خیلی بهانه "باباجون" رو میگیری وقت زیادی از من می گیره و فقط وقت یه وبگردی کوچیک رو دارم. مطلب نوشتن زمان مناسب میخواد.
چند تا خاطره بدون عکس دارم ازین مدت اول اونا رو مینویسم، بعدشم عکسها و خاطرات مربوطه شون.
نزدیکای دو یا سه هفته پیش بود که کارت تمدید شده کیشوندی من و پدر آماده شد و برای اولین بار شما هم صاحب کارت کیشوندی شدی. ما خیلی ذوق کردیم، یه کارت شناسایی عکس دار، کلی خندیدیم و همکارام هم همینطور.شب که خونه بودیم، کارت رو آوردم بهت نشون دادم، گرفتی اولا کلی با صدای بلند ذوق کردی و هیجان نشون دادی، بعدشم کلی عکست رو بوسیدی و باعث شدی ما هم دوباره براش ذوق کنیم و کلی خوشت اومد .
حدود ده روز پیش بود و پدر مأموریت بودن که شما نصفه های شب بیدار شدی و شیر خواستی. نکته ش اینجا بود که همیشه بیدار میشدی و یه نق و نوقی می کردی و برات شیر می آوردیم. اما اون شب برای اولین بار بیدار شدی و با چشمای بسته می گفتی شی شی شی.. منم هم خوابم می اومد هم خنده م گرفته بود. و راستش تا صبح از ذوق، نتونستم درست بخوابم.
این چند روزه یه کار جدید می کنی و اونم اینه که وقتی می ریم بیرون، تا من در رو قفل کنم، میری کفشای منو میاری میزاری جلو پام تا من بپوشم. اولین بار وقتی این کار رو کردی من کلی شرمنده شدم. آخه دخترم شما هنوز یک سال و نیمه هستی عزیزم. دیروزم من خیلی با عجله داشتم حاضر می شدم، یه لنگه دمپایی رو فرشی پدر پام بود و اون یکی پام هم روی لنگ دمپایی خودم کجکی.. این صحنه رو که دیدی، اول خوب دقت کردی دیدی کدوم دمپایی رو درست پوشیدم، رفتی اون یکی لنگه ش رو آوردی و قبلی رو برداشتی و اونی که آوردی رو پوشونودی به پای من. الهی فدات شم.
خیلی به صندلی علاقه مند شدی. شبنم جونم، هم شفاهی بهم میگه و هم توی دفتر مهدت نوشته که ظاهرا غذاتو فقط روی صندلی غذا می خوری توی مهد. خونه هم که با اصرار زیاد باید بشینی روی صندلی پشت میز غذاخوری. و واقعا هم درست میشینی. صندلی زرد تاشوی خودت رو هم که خیلی دوست داری و حاضر نیستی ازش بگذری. و امان از بالا رفتنت از مبل و ازونجا به میز و... یا از صندلی به میز و از اونجا هم روی اپن آشپزخونه.... هر چقدر توی بقیه موارد مواظب خودت هستی و احتیاط میکنی، خطر دو چیز رو نمیدونی، یکی ارتفاع و دیگری تیزی. از هر خوراکی یا نوشیدنی که بخار بلند بشه با انگشت اشاره تکون دادن و اوف اوف کردن میفهمونی که حواست هست که داغه .. قربونت برم.
کلمه های جدیدی هم که میگی ایناست:
شهرزاد: تـــداد
جیش: ییش
کفش: کپش
مهد: مـــهــ
هواپیما: هبا بمو
بابا: بابا جــــی
مامان: مــامـــانی / مـــامــــانـــم
و سایر کلمه ها هم صوتش رو با دهان بسته در میاری. مثل حموم، مرسی، بریم...
یه حرکت جالب جدید (همزمان با فصل) که داری کلاه گذاشتن سر خودت هستش که خیلی حرفه ای انجام میدی. یه کلاه از پارسالت رو آوردم سرت گذاشتم، رفتی آینه دیدی، کلی با صدای بلند خنده و قهقهه و شکلک در آوردن. بعدشم متوجه شدم کلاهی رو که من به سختی گذاشتم سرت، خیلی حرفه ای و راحت میذاری و میخندی و ... خوشم میاد از یه سری کارات که خیلی فرز و بامزه انجام میدی و راحتم ازشون میگذری.
یاد گرفتی هیس میگی. انگشت اشاره تم میبری پیش دهنت و تند تند میگی هیس. هیس.
سی دی های جدید بی بی انیشتین و .. رو که می بینی، خیلی جالب واکنش نشون میدی. هرکاری که بچه ها توی سی دی ها انجام میدن، می ایستی روبرو و شما هم تلاش میکنی انجام بدی. ازجمله رقص و آهنگ زدن و... اما سی دی های کارتونی مثل کلیله و دمنه (که حیوانات انیمیشنی قهرمانان داستان هستن) هرچقدرم دوست داری و چشم از صفحه بر نمیداری، اما تقلیدی ازشون نداری. فقط میبینی و گاهی وقتا که آهنگای شاد و ریتمیک دارن سریع پامیشی یه کم باهاشون نای نای میکنی و می شینی ادامه رو میبینی.
اون سری اسباب بازی هایی که کار کردنشون نیاز به زدن دکمه ای چیزی داره رو خودت روشن خاموش می کنی. و البته باطری ها رو در میاری و میزاری و ..
یه اتفاق جالب دیگه رو به عنوان آخرین خاطره مینویسم. خیلی وقت پیش ظاهرا یه بار توی اتاقی که دستگاه مادر تلفن هستش تنها بودی که تلفن زنگ میزنه و ما تا برسیم میره روی پیغام گیر، از اونورم مادربزرگ پیغام میزاره، یه کم صدای پخش بلند بود و شما حسابی وحشت زده شدی و گریه خیلی شدیدی هم کردی. ازون به بعد میشه گفت از تلفن می ترسی. چند شب پیش که پدر ماموریت بودن، شما مثل اینکه بی خوابی زده بود به سرت، خیلی از اتاقت منو صدا زدی، منم دلم نیومد این حالت ادامه پیدا کنه، اومدم شما رو آوردم پیش خودم و بهت گفتم آیاتای چشماتو محکم ببند و بخواب. شما هم خوابیدی روی بالش پدری و چراغها هم خاموش.. شروع کردی به حرف زدن، معلومم نبود چی میگی، در ادامه مامان مامان هم اضافه شد.. بهت تذکر دادم که بخواب و اوف اوف الان تلفن میاد و .. که ترسیدی و دوباره بعداز چند دقیقه ادامه دادی. منم دستمو یواشکی از زیر پتو بردم و دکمه آیفون تلفن رو زدم و بوق آزاد پخش شد. نهایتا هم که بوق ازاد تبدیل به جیــــغ تلفن شد و دوباره یواشکی قطعش کردم. شما هم که حسابی از تلفن حساب می بری، اومدی سرت رو گذاشتی روی بالش من و صورتت رو چسبودی به من. هی هم با صدای آروم می گی: مامانــــم؟ مامانـــی؟ آروم در حد در گوشی.. منم خندم گرفته بود اما محکم میگفتم هیس. تا اینکه توی همون حالت خوابت برد ..
بریم سراغ عکسهای این چند وقته:
این صحنه ها از به هم ریختن آشپزخونه توسط دختر خونه س، معمولا باید جمع کنن، اما پخش میکنن. توی عکس اول که داشتی گَــَدا گــَدا هم می کردی یعنی غذا درست میکنی و با دستت هم میزدی :
توی عکس زیر هم رفتی نشستی روی پاتختی و میز مطالعه ش رو هم کشیدی بیرون و پاتم کشیدی که راحت تر باشی.
آخه فدات شم اینهمه سرت شلوغه که هم با موبایل و هم تلفن خونه داری صحبت میکنی، یه همکار بیار عزیزم .
اینجا هم که یه پشه کش نمیدونم از کجا پیدا کردی و داری باهاش جارو میکشی خونه رو (جارو برقی). اول فکر میکردم این تصور منه، اما بهت گفتم آیاتای این قسمت رو هم جارو کن، اومدی جارو کشیدی و مثل آدم بزرگا هم گوشه موشه ها رو با جاروت مثلا تمیز می کردی. قربون دختر خوبم برم.
عروسک عکس زیر هدیه دایی محمد برای تولدم هست ، اردیبهشت سال 83، خیلی خوب و نو نگهداشته بودم تا اینکه با تولد شما وارد جرگه وسایلت شد. حدود یک سال پیش برات آوردم مهد و چند وقت پیش با یه سری وسایلت بهم برگردونده شد. جالب اینجا بود که وقتی عروسک رو دیدی توی وسایلت برداشتی و کلی اون دماغش که گردو قلمبه و کوچولوئه رو بوسیدی. خیلی بامزه و با صدا می بوسیدی. تا من دوربین رو بیارم ابراز عشقت تموم شده بود، بهت گفتم آیاتای عروسکت رو ببوس عکس بگیرم، دوباره برداشتی و با همون احساس اول بوسیدن و...
و دو تا عکس خوشگل از شما در غروب کیش:
و دو تا عکس آخر هم مربوط به پالتوی شما هست که مریم جون (مامان آدرینا) زحمت کشیدن. خیلی با سلیقه و قشنگ دوخته شده و خیلی هم به شما میاد دختر ماه گونه ام.
این عکس آخری هم خونه حانیه جون هستش که همه مون خیلی خودشون و آقا رضا همسر دوست داشتنیشون رو دوست داریم و شب یلدا مهمون خونه گرم و صمیمیشون بودیم. اولین شب چله بعد از ازدواجشون بود و مامان با سلیقه ش کلی تدارک دیده بود که یه عکس از میز وسایل میزارم هر چند خیلی وسایل و زحمات توش واضح نیست.و یه سری وسایلم پشت سر عکاس قرار داره ..
برات بهترین لحظه ها و روشن ترین افکار رو آرزو میکنیم.