آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آیاتای

ورود به ماه بیستم و پیشرفت های اخیر

1391/10/23 15:53
نویسنده : مادر آیاتای
1,127 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم، دختر ماه گونه ام.

این روزها هرچقدر محکم تر میبوسمت بازم سیر نمیشم ، خیلی شیرین و دوست داشتنی هستی، روزی چندین و چند بار خدا رو بابت داشتن موجودی به این خوبی شکر میکنیم. خیلی حرکات بامزه و عجیب داری که فقط منحصر به خودته. از همه مهمتر و مهمتر و مهمتر همون نگاه های معنادار و چپ چپ و زیر چشمی و .. که میخوام بخورمت تموم شی.

یه کار عجیب و شرمنده کننده ای که خیلی انجامش میدی اینه که دمپایی ها و کفش های ما رو جفت میکنی میزاری جلوی پامون که بپوشیم. مثلا وقتی از در میریم بیرون، تا در رو قفل کنم شما کفش هامو جفت میکنی (جفت رو هم توی یه دست میگیری، هم دمپایی و هم کفش) و میزاری جلوی پام. خیلی مهربونی دختر گلم .قلب

همچنان عاشق حموم هستی و میگی عئوم عئوم و به یه حموم چند دقیقه ای هم راضی هستی و کلی ذوق میکنی وقتی میگم آیاتای دستاتو بگیر بالا، زود دستاتو میبری بالا تا لباستو دربیارم و از شدت هیجان جیغ میکشی و شادی میکنی. بیرون اومدنی هم معمولا بی قراری میکنی و دوست داری بیشتر بمونی و با کتاب بادی و چند تا شامپو و ... بازی کنی.

یک مدت عادت کردی به اینکه بشینی روی میز وسط و کارتون ببینی یا غذا بخوری یا با اسباب بازی هات بازی کنی و نهایتا از روش افتادی یه جاییت زخمی شد که به فکر افتادیم فعلا برداریم و بزاریم گوشه تا بعد از عید که دیگه یه کم عاقل تر شدی و میدونی کجاها نباید رفت. اون بساط که برچیده شد، جایگاهت شد روی صندلی و میز غذا و امان از جیغ هایی که من کشیدم و افاقه نکرد و نجاتهایی که شما رو دادیم .... چند شب پیش طبق معمول از طریق آویزون شدن به صندلی ناهارخوری، رفته بودی بالای میز و اونجا داشتی با وسایلی بازی میکردی که مال توی میز وسط بود و به خاطر شما برداشته شده بود و رفته بود روی میز ناهار خوری.. دورادور حواسمون بود که از پشت نیفتی. تا اینکه آخرش توی یه چشم به هم زدن افتادی روی صندلی و ازونجا هم خوردی زمین. به خاطر دو مرحله ای شدن سقوط، از شدت ضربه کم شد اما خیلی ترسیدیم و البته خودتم خیلی ترسیدی. همچین هم که خودتو شل گرفته بودی، من فکر کردم دستت از جا کنده شده آخه خیلی لق میزد. تا چند روز بعد نرفتی اما دوباره مثل اینکه حافظه ت از خطر پاک شده و میری اونجا میشینی بی صدا و با حوصله با وسایل روی میز بازی میکنی. سرگرمی دیوانه کننده دیگه ت کابینت های آشپزخونه مخصوصا کابینت شکستنی هاست و تا حالا 5 تا کاسه (پیاله) شکستی و لیوان و .. و همچنین کشوی مربوط به قاشق و چنگال و .. که دلم خوشه یه وسیله خریدم برای توش و به تفکیک همه توش چیده شدن، شما میری سراغش و بعد کلی کنکاش، یه مقداری رو خیلی بی تفاوت میریزی کف آشپزخونه و چند قلمش رو انتخاب میکنی و با خودت میاری. کار من شده قاشق و چنگال و قیچی و ... شستن و بقایای خورد شده قاشق چنگالهای یک بار مصرف (ذخیره شده برای روز مبادا) رو جمع کردن. گرسنه که میشی میری سراغ کابینت ظرف میاری و میگی گـَـــذا بده. یا آب بده..

وسایل بازی شما از جمله اسب (به قول خودت) و صندلیت که به منظور استفاده در مسافرت خریده شده بود و کیسه اسباب بازی ها، شدن عضو ثابت هال خونه.  کل کاراتو که روی صندلی نشستنی انجام میدی و هرجای خونه میری تاش میکنی و دنبال خودت میکشونی میبری و میاری. یا اینکه میشینی روی گوزن قرمزت که بهش میگی اسب و همچین جدی با کمر صاف و با رعایت استاندارد های اسب سواری، پیتکوم پیتکوم راه میندازی که دیدن داره و از همه مهتر ترمز گرفتن وشیهه کشیدن وسطاش هست که عاشقشم.

کارایی که تازگیها یاد گرفتی اینها هستن:

پروانه چیکار میکنه؟ : آیاتای دستا رو باز میکنه و بال بال میزنه.

گاوه میگه: ما     ببعی میگه : بـــــــــــــع  دنبه داری:  نـــــــه    هاپو میگه: هاپ

خرگوشه چیکار میکنه: آیاتای دستاشو میاره جلو و همزمان باصدای ظریف شی شی دستارو تکون میده.

زنبوره میگه: سسسسییییی

شیر جنگل چیکار میکنه: دستا رو به علام وحشت میاره دو طرف سرش و دهنشو با تمام قدرت باز میکنه اما نمیتونه نعره بکشه.

مرغه میگه: قو قو قو

گرگه میگه؟ تق تق تق (اشاره به کتاب بزبز قندی) و دستاشم به علامت در زدن میاره بالا میکوبه مثلا به در .  تق تق که کرد ما میگیم کیه؟ میگه منم ..

ماشین قبلی رو که فروختیم و ماشین جدید تهیه شد، اصلا به رسمیت نمیشناختی و وقتی از جایی بیرون میومدیم و میخواستیم سوار ماشین شیم، میپرسیم آیاتای ماشینموم کو؟ یه نگاه به اطراف مینداختی و میگفتی نییییس.. اما الان بهش عادت کردی و از امکاناتشم خوشت میاد و استفادشون رو هم بلدی. روز اول که پدر سان روف رو زد از ته دل میخندیدی و دستاتو گره میکردی از هیجان و جیغ و شادی. و خداروسکر توی این ماشین (البته در پی سختگیری های ظالمانه من) بیشتر به صندلیت عادت کردی و هرچند مسافت ها کوتاهه و زود به مقصد میرسیم اما به هرحال مثل قدیم اصرار نداری که بیای بغل ما. یه مدت هم من اومدم عقب کنارت نشستم (چند بار) یا بهت غذا دادم یا میوه و.. حس امنیت یا مثلا تنها نبودن بهت دست داد و برات قابل تحمل تر شد.

کلماتی که الان میگی:

عمو: عمو

عمِه: عمَه

خاله :کیلولام

دایی: دابِ

شبنم : نبنم

شهرزاد : تداااااد

ماشین: مانین

رفت: رفت

بده: بده

بابا: بــــابــــا جــــون (با فشار زیاد به تمام مویرگا و چاشنی احساس فراوون)

مادر (در خیال بنده) : مامانو (در حدی که متوجه نیازش بشم)

یه سری چیزای دیگه هم میگی که خیلی کار راه بندازه مثل تو مایه های کجا رفت؟(با حرکت دستها به طرفین) -- کیه؟ (مجددا با حرکت دستها) --- نمیخوام (با انداختن شانه و سر به سمت بالا هیپنوتیزم)

کافیه حس کنی من از دستت ناراحت شدم، زود میای محم بغلم میکنی و خودتو محکم میچسبونی بهم. این چند وقته که ظرف شکوندی و من عصبانی شدم و یه دادی چیزی عنایت کردم (دوستان سرزنش نکنن، جنبه تربیتی داره و در جاهایی بسی مفید و کار ساز) ، خیلی حساسی و خیلی جگر سوزانه گریه میکنی و .. منم که رفتار کاملا تحت کنترل و اینا... میتونم در مقابل عجز و لابه های شما مقاومت کنم و دلم نسوزه. میای پاهامو بغل میکنی و گریه و اشــــــک میریزی و التمااااس. منم محل نمیزارم. و البته وقتی خوب توجیه شدی و .. محبت وافر ارائه میدم که کمبودی حس نکنی.به محض اینکه باباجون از جلو چشمت دور میشه (مثلا میره اتاق یا ..) زود دستاتو کجکی میاری بالا و میگی رفــــت .. دهنتم بااااز. قربونت برم.

شبا میگم آیاتای شیرتو از من بگیر و برو توی تختت بخواب. شیرو گرفتن همانا و بدو بدو به اتاق رفتن همانا. اون بار رسیدم خواستم بزارمت توی تختت، دیدم یه پات رو اونقدر دراز کردی که گذاشتی روی لبه تخت (به ارتفاع حداقل 870 سانتی متری) و در تلاشی برای بالا رفتن. صبحام که بیدار میشی ازونجا دوهزار باری صدا میزنی و یه چیزایی هم (مثل غرو لند) میگی که اصلا واضح نیست. اما نشون میده دیگه طاقت نداری تو تختت بمونی. و بسیار پیش اومده که رسیدم از تخت درت بیارم میبینم یه پات روی لبه تخت در حال تلاش برای بیرون اومدنی. خدا رحم کنه نمیدونم چند وقت دیگه بشه با این تخت دووم آورد.

در حال حاضر بیشتر از این چیزی به ذهنم نمیرسه. به زودی سری جدید فعالیت ها رو مینویسم. پست بعدی هم همین امروز اختصاص داره به عکس فقط ..

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

پرهام
23 دی 91 15:58
سلام مامانی
___$$$$$$$$______$$$$$$$$$
_$$$$$$$$$$$$__$$$$$$$$$$$$$
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
_$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
___$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
______$$$$$$$$$$$$$$$$$
________$$$$$$$$$$$$$
___________$$$$$$$
_____________$$$
______________$
[


سلام از ماست.
فریماه جون
23 دی 91 17:04
وای آیاتای چیکار میکنی. قلبم اومد تو حلقم...جریان افتادن از میز.
خوبه عمه وعمو بهتر از خاله و دایی میگی. نداشتیم.باز دایی خوبه. کیلو لام ....چه بامزه


وای وای که یکی نبود به من و امین آب قند بده و (آب طلا) .. آره باز دایی رو خوب میگه. خاله رو که هیچ ربطی نداره.
فریماه جون
23 دی 91 17:05



خاله نرگس
24 دی 91 12:51
عزیزدلم. انشاله همیشه سالم باشی. روی میز ناهارخوری خیلی خطرناکه. البته عکساشو دیدم. یعنی ما هم باید منتظر این روزها باشیم. خدا بخیر کنه.
کلماتی که می گی خیلی جالبه. مخصوصا خاله. گمونم نوعی احساس همراه با درک درونی از خاله باشه که به زبون می یاری. یه کلمه ای که فقط برای عشقم معنی داره.
چقدر جالب کفشهاتون رو جفت می کنه. گمونم می خواد از اینکه می بریدش بیرون بهش خوش بگذره تشکر کنه.
ظاهرا می گن دختر ها بابایی هستن در مورد آیاتای جون داره خودشو نشون می ده.
البته جنبه تربیتی هم به نطرم کاملا درسته. خیلی وقتها لازمه.
روی ماهتو می بوسم عزیزدلم



خدا رو شکر که روش تربیتی من تأیید شد. نرگش جون تازه امروز کشف کردیم که احتمالا داره تلاش میکنه به منم بگه مامان جون که چون طولانی تره نمیتونه. هرچی میگذره بهتر میگه. قربونش برم هیشکی بهش نگفته بگو باباجون و مامان جون. دقیقا خودش انتخاب کرد. وگرنه من مادر دوست داشتم و پدرش چیز دیگه ای.. ماهم شما رو میبوسیم.
صونا
24 دی 91 21:32
ای واااااااااای یعنی یک احظه غفلت نمیشه کرد که امیدوارم این دوران بزودی و سلامتی سپری شه


بله واقعا. مخصوصا وقتی هیچ خبری ازش نیست. کلا که بی صدا کاراشو میکنه اما وقتی غیبش میزنه یعنی جایی مشغوله کارای مورد علاقه شه.
مامان سونیا
1 بهمن 91 13:48
وای وای چه کار وحشتناکی خیلی مراقبش باشید به اگر به پشت از روی میز بیفته پائین خدایی نکرده یک بلایی سرش میاد خیلی خیلی خیلی مراقب این نازدونه باشید یک لحظه غفلت یک عمر پشیمانی

وای مامان سونیا جون از کت و کول افتادیم اینقدر که میریم ازونجا میاریم پائین یا پیشش وایمیسیم که مواظب باشیم. تا اونجایی که میشه غفلت نمیکنیم. ماشاله به جونشون دیگه چه کنیم.
سونیاعمه صدراوسینا
14 بهمن 91 11:48
سلام سلام سلام من اومدم ایاتای جونم خوبی؟دلم میخواست اینجابودی و اون لپاتوگازمیگرفتم.باباتوخییییلی نازی میبوسمت گلم


سلام عمه جون سونیا. خوش اومدی. شما لطف داری.
arnika
15 اسفند 91 18:57
مراسم دمپایی جفت کردن رو ماهم داریم البته فقط واسه من انجام می ده. واسه باباش انجام نمی ده اون هم حرص می خوره بنده خدا....
وای که چقدر شیرین این لحظه هااااا
به نظر من این سن بهترین و شیرین ترین سن بچه هاست
ازش لذت ببر عزیز


ای جانم، الهی چرا برای باباشو جفت نمیکنه؟جالبه ها!! بله واقعا زهرا جون.