آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آیاتای

کلاً...

دختر گلم خیلی وقته از کارات و صحبتهات چیزی ننوشتم. الانم نمیدونم از کجا شروع کنم. خیلی دلبر و باهوشی، نمیشه هیچ رقم از دستت فرار کرد. قاطی پاتی (از نظر زمانی) هرچی به ذهنم رسید می نویسم البته بر اساس یادداشتهایی که دارم . هرکدوم هم عکس داشت با عکس.. توی این عکس داشتیم از باشگاه میرفتیم خونه، طبق معمول اصرار داشتی که بیرون از سالن یه کم بشینیم و با هم صحبت کنیم.. داشتیم صحبت می کردیم که متوجه شدم با خودکار روی کفشت یه کوچولو خط خطی کردی، پرسیدم این چه کاریه؟ میگی: نـــــــه مامانی من فقط نبشتم تــب (کفش) خوشگلم دوستت دارم .   - مامانی!!!! - بله؟    -من و تولدم تو آسانسور بودیم که گرگه رو دیدم داشت تولد...
7 تير 1393

کاردستی ها 3

سلام دختر ناز مهربونم. الهی من فدای مهربونیات بشم. خدای بزرگم رو بی نهایت شاکرم که به من منت نهاد و عزت داد و حس مادری داد و تو رو داد که لمس کنم و بو کنم و ناز کنم و ببوسم. خدایا خیلی ازت ممنونم، خیلـــــــی.. اومدم کاردستی های اخیرت رو اضافه کنم. آفرین به شما دختر خوبم. از امروز ژیمناستیک میری و همینطور به زودی توی مهد زبان رو به طور اختصاصی باهاتون شروع میکنن، قبل از این که مربی خودتون کار می کرد، ازین به بعد مربی جداگونه دارید براش. قربون چشمای معصومت برم، وقتی می خوابی غصه م می گیره عزیزدل من.. این عکس کاردستی هات: - گوشی تلفن:   - گیلاس و البته به قول خودت : آبلالو   -جوجه   -دست...
27 خرداد 1393

جشن تولد - قسمت دوم: مهمونی

بازم همون اتفاق قبلی افتاد، به مدیریت هم تلگراف زدم جواب ندادن!!! واقعا که!!!! الان دیگه انگیزه ای می مونه برا آدم؟ یه سایت درست درمون بزارید ملت چ گناهی کردن آخه؟ مسخره شو در آوردید!!   بی مقدمه میرم عکس میزارم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! اه!!!!!!!!!!!!!! فقط حال دارم برای شفاف سازی اینو بگم که تم تولد بنفش بود و تزئینات تولد رو خودم درست کردم                             و گلابتون خونه ما، جگر گوشه مامان و بابا:   ...
21 خرداد 1393

جشن تولد - قسمت اول: مهدکودک

سلام دختر ماهم یه عاااالمه مطلب نوشتم اما قفل کرد. الان برای اینکه حرصمو اینجا خالی نکنم بهتره فقط عکس بزارم، اگه شد بعدا توضیح میدم.     از سمت راست: ترنم، ... ، ...، آیاتای، هلیا، امین ...، آرشیدا، ... (اسامی بعداً وارد می شوند، الان هنگم!!!)   تو متن قبلی که فنا شد توضیح دادم که چی شده بود، همه خوراکیها رو از جلو دست بچه ها برداشته بودیم. کیک رو هم لحظه آخر آوردیم و به سختی تونستیم شعله شمع رو نگه داریم تا خودت فوت کنی چون کلی داوطلب بود برای فوت کردنش، سریع هم بریدی و برداشتیم که بچه ها خودشون رو کثیف نکنن، کیک که زیاد مهم نبود..       ...
21 خرداد 1393

مکالماتمون..

سلام ماه گونه م. یه کم صحبتهای مختلفت یادمه گفتم بنویسم بخونیم.. یاد گرفتی یهو میزنی تو پیشونیت و دستتو تو هوا می چرخونی و میگی ااااا فلان چیز شد.. بابایی: آیاتای مامانی داره میره مأمریت تهران. شما: نه ه ه ه مأموریت مال باباهاس مامانا باید اینجا باشن اومدم جاروبرقی بکشم، مبل رو کشیدم کنار دیدم زیرش یه عالمه پوست پسته ریخته، میدونستم به هرحال امین این کار رو نکرده، صدات زدم تا اومدی میگی: ببخشیــــد دیگه این کار رو نمی کنم. بعد از ظهر من رفته بودم دکتر، بابایی هم برای اینکه شما دختر خوبی بودی بهت پفک داده بود. گویا موقع خوردن کمی ریخته روی مبل، گفتی: مامانی میاد اینا رو جمع میکنه، من میرم بخوابم. دو دقیقه بعد بابا...
18 ارديبهشت 1393

اخیراً...

سلام دختر خوبم امیدوارم وقتی بزرگ شدی و داری این مطلب رو میخونی اوضاع زندگیت وفق مراد باشه، و هنوز ما در کنارت باشیم. ماه گونه، بابایی و من خیلی دوستت داریم و از داشتنت با تمام سلولهامون داریم خدا رو شکر میکنیم و قدردانی.. سعی می کنیم در کنار اداره زندگی، وقت و توجه خاصی به شما داشته باشیم و همیشه لبت رو خندون ببینیم. بازم من کار پزشکی داشتم و دو روز شما رو با بابایی تنها گذاشتم، ازینکه اینقدر درک و شعورت بالاست و شرایط رو می پذیری خیلی خیالم راحته و یادم به این اخلاق و روحیاتت که میفته یه نفس عمیق می کشم و خدا رو شکر میکنم که در کنار خیلی نداشته های عاطفی از جمله پدر و مادر.. عوضش خدا یه فرشته در کنار...
17 ارديبهشت 1393

کاردستی ها 2

اینم آخرین کاردستی هات: متاسفانه خیلی هاش به مرحله عکسگرفتن هم نمیرسه از دست شما!!   آدم برفی- شنیدم به گرد کردن این خمیرها برای کاردستی درست کردن میگی: گِلگِلی   چراغ راهنما     ماهی ...
19 فروردين 1393

ادامه پست و عکس

سلام مجدد به دختر ماه گونه ام و همه عزیزانم. یه مطلبی از امروز صبح بگم تا داغه وگرنه بیات میشه، بردمت حموم و چون کمی خودتو می خاروندی و می گفتی می خاره.. با راهنمایی خانم آقاصی یه قاشق غذاخوری سرکه سفید ریختم توی یه لگن کوچیک و با کلی داستان و کر کر خنده نشوندمت توش، خودمم مثلا نشستم توی یه دونه بزرگترش تا عادی باشه قضیه. خلاصه حموم با همه داستانش تموم شد و منم امروز دیر اومدم سرکار.. داشتم موهاتو برای بار اول بدون استرس با سشوار و برس خشک می کردم (ازین بابت بدون استرس که شما هیچ تلاشی برای فرار نمی کردی و خودتم همکاری می کردی..) تا اینکه فرمودی: باید برم آرایشگاه. فکر کردم اشتباهی شنیدم. پرسیدم کجا؟ دیدم جوابت همون بود. حدس زدم پیرو...
19 فروردين 1393

چند تا خاطره

سلام دخترم، زیبای ماه گونه ام. این روزها از همیشه دلربا تر و شیرین زبونتر هستی.. خیلی عاشقتم، خودم کمی بی حوصله م و گاهی پیش میاد که حس می کنم اگه همین الان بغلت نکنم تموم میشم. خیلی انرژی داری برای منتقل کردن. امیدوارم همیشه همین طور دوست داشتنی و مهربون باشی و برای ما بمونی. خیلی حرفها دارم که برات بنویسم اما یه وقت و یه تمرکز خوب می خواد که من الان ندارم هیچ کدوم رو. زودی برات می نویسم و رمزشم فقط به خودت میدم، فقط خودت. بریم سراغ خاطراتی که وقت کردم یه گوشه بنویسمشون و یادم بمونه.. *** کالسکه عروسکت دستته داری می رونیش و میای.. میگی: آقا من باید سمت کجا برم؟ .. آیاتای خورده می شود... *** آب ریختی روی فرش، ...
18 فروردين 1393

بخشی از عکسهای سه ماه اخیر با توضیحات

دختر نازم بخشی از عکسات رو اینجا میزارم، مطالب رو هم آماده کردم که سعی میکنم قبل از سفر نوروزی بنویسمشون.   آیاتای در حال آب پرتقال گرفتن.   و  با خاله سمیه و عمو رضا که عاشق شما هستن و شما هم خیلی دوستشون داری رفته بودیم مرجان ناهار بخوریم.   در حال بازی پشت مبلها با توپ من .   رفته بودیم خوی برای استقبال آنا که از مکه برگشته بودن، شما و سینا دارید با آهنگ شاد تلویزیون می رقصید. قربون دوتاییتون.     بازی با بابایی و سینا. چقدر از ته دل می خندیدید. قربونت برم من.   یه چند روزی این خنده مخصوص عکس بود. خیلی هم ژ...
26 اسفند 1392