آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

ادامه پست و عکس

1393/1/19 11:31
نویسنده : مادر آیاتای
2,882 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مجدد به دختر ماه گونه ام و همه عزیزانم.

یه مطلبی از امروز صبح بگم تا داغه وگرنه بیات میشه، بردمت حموم و چون کمی خودتو می خاروندی و می گفتی می خاره.. با راهنمایی خانم آقاصی یه قاشق غذاخوری سرکه سفید ریختم توی یه لگن کوچیک و با کلی داستان و کر کر خنده نشوندمت توش، خودمم مثلا نشستم توی یه دونه بزرگترش تا عادی باشه قضیه. خلاصه حموم با همه داستانش تموم شد و منم امروز دیر اومدم سرکار.. داشتم موهاتو برای بار اول بدون استرس با سشوار و برس خشک می کردم (ازین بابت بدون استرس که شما هیچ تلاشی برای فرار نمی کردی و خودتم همکاری می کردی..) تا اینکه فرمودی: باید برم آرایشگاه. فکر کردم اشتباهی شنیدم. پرسیدم کجا؟ دیدم جوابت همون بود. حدس زدم پیرو صحبت دیروز بابایی باشه که با تهدید گفته بود اگه نذاری موهاتو شونه کنیم می برمت آرایشگاه و موهاتو می زنم.. پرسیدم برای چه کاری می خوای بری آرایشگاه؟ موهاتو دوست داری کوتاه کنی؟ گفتی: نه موهامو دوست دارم، می خوام برم پامو اینجوری اونجوری کنم (و با دست به علامت کشیدن لایه های اپیلاسیون بهم نشون دادی.) من دقیقا این شکلی شدم: چشم و این شکلی: تعجب . خوبه من هیچ وقت با خودم نبردمت اینجور جاها. البته به استثناء یه بار وقتی یک سال و دو/سه ماهه بودی.. آخه در این حددددددد؟؟؟؟؟!!!! آخ

***تا قبل از سفر وقتی جاییت درد می گرفت و می خورد به تیزی زخمی می شد و اینا، میگفتی اوف شده. از وقتی برگشتیم می گی "بوووَ " شده. این به زبان بهبهانی یعنی همون اوف. بابایی بعد از کلی خنده ازت پرسید کی اینجوری گفته؟ گفتی شایان میگه. قربونت برم.

*** به هرکی می رسی می پرسی: شما تخت و کمد داری؟ طرف هم یا میگه نه که دیگه صحبت تموم مشه و اگه بگه بله، شما: جدیده؟ خندهخنده

*** وقتی راننده های بابایی ما رو می برن جایی گیر میدی به من که کیفتو از ماشین بردار، حتی وقتی پیاده میشم که شما رو بزارم توی مهد و میخوام دوباره سوار شم که برم اداره، یه بار دیگه اونقدر رگه گرفته بود که میگی کیفتو از تو ماشین برداشتی؟ میگم بله، میگی: یعنی دیگه هیچی تو ماشین نداری؟ خنثی واقعا نمیدونم چه احساسی داری که اینجوری میکنی، بنده خدا معمولا هم جلوی خود طرفه و من شرمنده میشم. از دست شما بچه ها ..

*** دیروز به من میگی: گریه فایده داره نباید گریه کنیم. میگم منظورت اینه که ضرر داره و نباید گریه کنیم؟ میگی: بله درسته ضرر داره. نیشخند

باب اسفنجی رو بغل کردی و کلی احساس از خودت دروکردی، بهش میگی: میشه من دماغتو بردارم؟ بعد یه مکث هم خودت ادامه میدی: میگه نمیشه، باشه بر نمیدارم.. هیپنوتیزم اینم ادای بزرگتراس که به شما میگن موهاتو میدی به من یا دماغتو میدی به من..

*** من یا بابایی وقتی از بیرون میایم راه به راه میای پیشمون میشینی و یه نفس عمیق می کشی و میگی: خب چه خبر؟

*** این حالتت رو خیلی دوست دارم که دستاتو بالا پایین می کنی و یه چیزی رو تلاش میکنی توضیح بدی بعدشم که صحبتت تموم شد و متوجه نگاه های پر از عشق و لذت ما به خودت میشی، میگی: دارم توسیح (توضیح) میدم. و دستاتو میاری پایین میزاری روی پاهات... قررررررررررربونت برم. مثل خودمی که اگه دستامو ببندن هیچ توضیحی نمی تونم برم..

*** دیروز می پرسی بابایی چرا خوابیده؟ میگم مریضه. میگی: بابایی شیمکش درد میکنه؟ میگم شما از کجا میدونی؟ میگی خودش توسیح داد.. قلبقلب

*** وقتی یه کار اشتباه میکنی و بلافاصله واکنش طرف مقابل رو میبینی بدون اتلاف کسری از ثانیه میگی: معذرت معذرت. عاشقتم. مخصوصا وقتی ناخواسته مثلا پایی رو لگد کنی یا دستی رو ..ازین جور اشتباها.

کلمه های جدیدت که باید وارد فرهنگ لغت بشن اما فعلا وقت نیست:

خنَناکه= خطرناکه            تام و جری         شیمک= شکم            توسیح=توضیح

خب یه چندتایی عکس بزارم و برم به اداره برسم.. بعداً بیام وبلاگ نویسی رو ادامه بدم..

 

توی عکس زیر رفته بودیم خونه خاله سمیه برای دیدن نوزادشون. آقا رادمهر تپلی ناز..

 

عکس زیرم که تقریبا واضحه، در حال بستنی خوردن خوابت برده. چجوری تمیزت کردیم بماااند. موهات پر از بستنی بود و بالش زیر سرت و... خواب هم که بودی...

 

CD هات رو اینجوری چیدی و گفتی: پله درست کردم. آفرین به خلاقیت شما گل دختر..

 

رفته بودیم فروشگاه ورزشی، شما دائم در حال انتخاب وسایل برای خودت بودی، اول که توپها رو بیچاره کردی، هی برمی داشتی و بازی می کردی می ذاشتی سرجاش باز یه مدل دیگه بر می داشتی .. اینجا هم بین دو تا مونده بودی انتخاب کنی..

 

بعدم که رفتی ته مغازه پشت همه رگال ها اونقدر نیومدی بیرون که ما فکر کردیم گم شدی، نگو اونجا یه بسته اسکیت رو انتخاب و باز کردی و کلاهشو جدا گذاشتی و یه پاتم تو عکس پیداست از کفش درآوردی گذاشتی روش، در حال تلاش برای پوشیدن یه لنگه اسکیت هستی:

 

توی عکس زیر هم حاضر شدی بریم بهبهان

 

اینجا هم که با آدرینا نشستید روی اپن خونه خاله احترام که مادربزرگ آدرینا هم هستن. داشتید کارتون می دیدید، گفتم بخندید عکس بگیرم، آیاتای حتی ژست هم گرفته اما روتون رو برنگردوندید.

 

اینجا هم شایان و شما و آدرینا هستید خونه خاله محترم بعد ازناهار مثلا رفتید روی تخت حیات دراز کشیدید توی آفتاب. به به. خوش به حالتون. خوشبختی یعنی همین لذت های کوچیک. چرا همیشه دنبال لذت های بزرگ برای خوشگذرونی و خوشبختی هستیم؟ خودم از همه بدترم..

تازه لباستم خیس شده بود ولی چون کیفت موقع اومدن توی خونه خاله احترام جامونده بود بلوز خودمو پوشوندیم بهت. قربون بر و بازوی بلوریت برم.

 

توی هال خونه خاله افسانه نشستیم میخواستم سرگرمت کنم که بهانه نگیری چون کسی نبود و حوصله ت سر می رفت، کلی بهارنارنج توی حیات جمع شده بود و می خواستن دور بریزن. یه کمی آوردم با بیلچه و .. آدرینا که جامونده بود حسابی مشغول شدی. منم یه کم از تمیزای بهار نارنج ها رو جدا کردم و آوردم گذاشتم توی خونه مون، بوش دیوانه کننده شده.

 

این عکس هم مربوط به دوازدهم شبه که تولد خاله مهتاب (مامان فریماه جون) بود و براش کیک درست کردم و با امکانات موجود تزئینش کردم و یه دورهمی خوبی شد و خندیدیم و عکس گرفتیم. شما هم که به قول مامی کوروش جون توی همه تولدا باید شمع روی کیک رو فوت کنی. البته ایشون فرمودن باید همیشه شمع همرامون باشه اما من همیشه کبریت همرامه اینجور جاها چون شما خود شمع اصلی رو هی می خوای فوت کنی. چقدرم خوشحال میشی. ای جووونم.

 

امیدوارم این پست هم خوب بوده باشه. اگه بخوام همه مکالمات بزرگونه شما رو بنویسم باید صبح تا شب در حال تایپ باشم. قربونت برم من.

پسندها (3)

نظرات (10)

mAhyA
19 فروردین 93 11:40
سلاااااام سال نوتون مبارک باشه ووووااااای خدایا عزیزم دلم غنج میره برای ایاتای ماشالله مثل ماه می مونه کلی هم دلم براش تنگ شده بود ولی عکساش کم بودن کهههه من زیادتر عکس میخوااااام عااااشق اون عکس دو نفره ادرینا و ایاتی شدم
مادر آیاتای
پاسخ
سلام محیا جون. سال نو شما هم مبارک باشه. مرسی گلی خانوم. بازم عکس میزارم زودی..
ﻓَﺮے ﻣﺂ
20 فروردین 93 11:01
عزیز دلمممم انشا... ک سلامت باشه دخملی بلا و شیرین زبون ماشا... یادتون نره
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی فریماه جون. ماشا...
مامان ترنم
21 فروردین 93 14:40
سلام عزیزم عیدتون مبارک .عاشقتم دخترک شیرین زبون فرزانه جون خیلی ببوسش .
مادر آیاتای
پاسخ
سلام عزیزم.مرسی مریم جون. عید شما هم مبارک باشه. شما هم ترنم جون رو ببوس از طرف من.
فریماه جون
22 فروردین 93 18:33
عکس خودش و آدرینا خیلی باحاله. و عکس سه تایی روی تخت. لذت و خوشبختی یعنی همین.
مادر آیاتای
پاسخ
آره عکسه شکار لحظه هاست. دقیقا همین خوشی های کوچیک خوشبختی هستن.
طوبی
23 فروردین 93 19:30
الهی من فدای تک تک کارات و حرف زدنات
مادر آیاتای
پاسخ
خدا نکنه طوبی جون
مانی محیا
24 فروردین 93 13:07
عشقم بلورم جیگرم
مامان مهربد
27 فروردین 93 10:33
به به پس آیاتلی جون بهبهان هم تشریف آوردن.چرا یه سری به ما نزدین
مادر آیاتای
پاسخ
بله عزیزم. سعادت نداشتیم. انشاءلله دفعات بعد.
صونا
1 اردیبهشت 93 2:37
ای جوووووووووونم قرتییییی تیپش دم درخونه دوستتون یعنی هلاکم کرده.فرزانه جون بعضیوقتابا دیدن عکسای آیاتای دلم میگیره خیلیییی سریع میگذره و بزرگ میشه و......حیفه میادبه این کودکی هاش.....
مادر آیاتای
پاسخ
دقیقا صونا. منم همینطور. اصن تصور اینکه این روزها و حرفهای چپکیش تموم میشه و مثل آدم بزرگا میشه..
نیلوفر
22 اردیبهشت 93 20:47
عزیز دلم روز به روز زیباتر میشه
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی نیلوفر جون.
arnika
22 خرداد 93 18:39
خدا حفظش کنه چه دختر شیرینی
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی عزیزم.