آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

کلاً...

1393/4/7 14:15
نویسنده : مادر آیاتای
1,574 بازدید
اشتراک گذاری

دختر گلم خیلی وقته از کارات و صحبتهات چیزی ننوشتم. الانم نمیدونم از کجا شروع کنم.

خیلی دلبر و باهوشی، نمیشه هیچ رقم از دستت فرار کرد.

قاطی پاتی (از نظر زمانی) هرچی به ذهنم رسید می نویسم البته بر اساس یادداشتهایی که دارم . هرکدوم هم عکس داشت با عکس..زبان

توی این عکس داشتیم از باشگاه میرفتیم خونه، طبق معمول اصرار داشتی که بیرون از سالن یه کم بشینیم و با هم صحبت کنیم.. داشتیم صحبت می کردیم که متوجه شدم با خودکار روی کفشت یه کوچولو خط خطی کردی، پرسیدم این چه کاریه؟ میگی: نـــــــه مامانی من فقط نبشتم تــب (کفش) خوشگلم دوستت دارم .

 

- مامانی!!!! - بله؟    -من و تولدم تو آسانسور بودیم که گرگه رو دیدم داشت تولدمو می خورد خودم دیدم تو دهنش بود.    -آیاتای تولد که خوردی نیست!!    -ای گرگه کلک ناقلا تدوری تولدمو میخوردی؟ تولد که خوردنی نیست.

 

-بابایی برام کتاب بخون.      -بابایی برام کتاب بخون.    -بابایی برام کتاب بخون.     ---بابایی هم حواسش نیست..     -بابایی تورو خدا برام این کتاب رو بخونه دیده (دیگه) !!

 

-مامانی امروز تو مهد ... آبروش رفت                 -چی گفتی دخترم؟      -ااا میگم ... آبروش رفت دیده (دیگه)

-آخه چرا؟ مگه چی شد؟               من نمی دونم دیده (دیگه).

 

روز قبل از تولد و من عین کوزت در حال تدارک و آشپزی و ...,؛     - مامانی بیا میخوام بغلت کنم              -باشه دخترم الان دستم بنده     -بیا آخه ما همدیگه رو دوست داریم تونکه (چونکه) شما خیلی باحالی.

 

سه روز قبل تولد یه شب که خواب بودی تزئینات رو زدم، صبح بیدار شدی و دیدی، حاضر نبودی بری مهد، دلیلش رو جویا شدم: نــــه مامانی ما نباید بریم بیرون آخه تولدمه .

 

امین چند روی ناچاراً مآموریت بود، شما هم به روی خودت نمی آوردی اما مشخص بود دیگه کلافه ای. اومدی با یه قیافه متفکر و پرسشگر: مامانی! بابایی رفته مأموریت چی؟            آخه بچه من بهت چه توضیحی بدم؟ بگم اداری؟ کاری؟ پزشکی؟ کنفرانس؟ آخه میدونی اینا چین؟

 

یکی ازت پرسید تولدت کی هست دختر خانوم؟ در اووووج ناباوری و چشم و دهن باااز من گفتی: دهم خرداد و الانم ازت می پرسن چند سالته؟ میگی: من سه سالم شده..

 

موقع تعجب بسان یک شخص 20 ساله متولد  و بزرگ شده واشنگتن سیتی، وقتی تعجب میکنی: ووواوو 

 

مگه اینکه موقع دیدن کارتون و هیجان زدگی من بفهمم چقدر پیشرفت داشتی:  موقع دیدن تام و جری وقتی تام یه ماهی رو به دندون گرفت: اااا مامانی این تام میخواد فیش بخوره .. یا اینکه توی بیبی انیشتین: ااا مامانی این ربیته (خرگوش) الهی من فدای تو..

 

یه خانومی توی سالن  ازت پرسید اسمت چیه؟ شما: آیا  تای    میگم آیاتای چرا اینجوری میگی دخترم؟   -تونکه(چونکه) همه نباید بگه(بگن) آنیتا، اسم من آیا   تایه من آنیتا نیستم.    -مگه کی گفته آنیتا بهت؟    -عمو دیده (دیگه) ..

 

-من دختر خوبی هستم

مدااااام صورت و دست و حتی پای منو و همینطور پدر رو می بوسی و تشکر میکنی بابت کارایی که ما حتی از وظیفه مون هم کمتر انجام دادیم. خدایا من با اینهمه مهربونی شما چیکار کنم؟ اگه پس فردا تو جامعه نامهربونی دیدی نشکنی دخترم!! باید قوی باشی. همه تحمل دیدن اینهمه مهربونی رو ندارن، براشون قابل هضم نیست، بعد می ترسم رم کنن، بهت لگد بزنن. الهی من فدای تو، چیکار کنم برای تو؟ اگر تو این بیابونا خاری بره به پای تو؟

 

روز قبل تولد توی مرکز خرید مشغول خرید مرغ تازه و سبزی خوردن و اینا بودیم که از دور یه دختر هم قد و قواره خودت دیدی و دورادور هردوتون کلی با هم حال و احوال کردید. پرسیدم کیه؟ گفتی دوستم. فهمیدم پالس گرفتید از هم و قطعا همدیگه رو نمی شناسید. خریدا تموم شد و میخواستیم سوار ماشین شیم که باز همو دیدید و خداافظی و گفتی: فرا بیا خونمون، باشه؟        -آیاتای مگه این دختره کیه؟           -نمیدونم

پس چرا فردا بیاد خونمون؟      -تونکه(چونکه) فردا تولدمه.      - آخه شما که با هم دوست نیستید!!  -خب فردا دوست میشیم .

 

کلاً اخیراً من دختر هستم و شما مادر من!!  -دخترم وقتی صدات می زنم باید بیای پیشم - دخترم من مامانتم به حرفای من گوش بده  -دخترم رفته بودیم دریا دخترم  -اسباب بازیتو آوردیم  - شما دختری منم مامانتم.....

 

-من موهام طلائیه؟  -بله

 

مشغول صحبت با تلفن اسباب بازی:   -شما چطورید؟ منم همینطور؟ خوب هستید؟ دخترم خوبه خوابیدیدم. شما الان کجایی؟ آهااا کی می رسی؟ خب من منتظرتم.....

 

- من با آدرینا و شایان و محترم رفتیم خونه محترم خوابیدیم (الهی قربون خاطره تعریف کردنت برم)

 

سی دی خاله ستاره داره ترانه مادربزرگ پخش میکنه.   -آیاتای مادربزرگ شما کیه؟   -محترم و آنا. (الهی قربونت برم شما یه دونه مادربزرگ داری عزیزدلم)

 

صبح دیرم شده و شما طبق معمول داری حسابی فس فس میکنی و ریلـــــکس و مورچه ای کاراتو میکنی منم کیفامونو برداشتم و کفشمو پوشیدم دم در آماده و هی هم میگم آیاتای زودباش کفشاتو بپوش و در ادامه؛  -این کیف(اشاره به کیف مهد خودت) بده به مـــــــــــن بزارش اینجا (یعنی کنارت) داری منو اذیت می کنی نگران نباش من الان می پوشم میام .

 

تقویم رومیزی 92 رو بازم گذاشتم روی میزم، اومدی برداشتی میگی: اااا مامانی آیاتای داره اینجا زندگی میکنه.

 

-آخ آیاتای آیپد مونده اداره، یادم رفته بیارم            -(درحالیکه محکم میزنه تو لپش و صدای تعجب درمیاره) حالا تیتار تُنیم (کنیم)؟     منم گفتم: نمیدونم حالا تیتار تُنیم.زبان       -حالا تیتار تُنیم نگو، بگو حالا تیتار تُنیم؟عصبانی                    - باشه حالا تیتار تُنیم...

یه ربع بعد؛     -مامانــــــــی!!؟؟         -جانم                 - من نگران شدم از آیپد

 

داریم با خستگی شدید اداره رو به قصد خونه ترک می کنیم، طی فرآیندی مراسم خداحافظ های توی راهرویی شما با همکارای من رو تموم می کنیم و سوار آسانسور می شیم میریم پایین، تازه یادم میاد سوییچ ماشین نیست، برمی گردم بالا، شما هم داری تند تند دنبال من میای. سوار آسانسور میشیم می رسیم طبقه 10، می پرسی: -مامانی تی(چی) مونده شرکت؟(یعنی چی جا گذاشتیم؟)   -سوییچ      -آها سوییچ؟من گمش کردم     میرسیم توی اتاق و من هرجا رو می گردم شما هم دنبال من دقیقا همون کار رو می کنی، تا اینکه بی خیال می شی و حواست پرت میشه به یه بازی و سرگرم می شی. بعد یه ربع پیداش کردم و میگم   -بریم آیاتای.     -پیدا شد؟         -بله             -خب خدا رو شکر

 

روز جمعه بسیار پر تلاشی رو گذروندی طوری که فکر می کردم ساعت 8 بیهوش بشی، اما ساعت 10 بود و من همچنان داشتم متقاعدت می کردم بخوابی، بردمت دسشویی و مسواک کژدار مریضی هم زدی و میگم آیاتا برو تختت دیگه نیام ببینم هنوز بیرونیا!!  -(درحالیکه دو تا دست رو صاف به سمت دو طرف بدنت نگه میداری) آروم صحبت کن چرا اینجوری می کنی؟   -من که بلند صحبت نکردم آیاتای!!       -ترا(چرا) دیده (دیگه) بلند صحبت کرده بوده باشی            -به هرحال برو بخواب         -باشه حالا کار دارم          نیم ساعت بعد از توی تخت: بابایی من تازه خوابیدم (یعنی خوابم نمیاد چون تازه از خواب بیدارشدم) بابایی هم به آرومی گفت بخواب و اینا و چون ازونجا داشتی جواب می دادی که نه تا خوابم نیاد نمی خوابم و اینا من دخالت کردم تو بحثتون: آیاتای اصلا اجازه نداری از تختت بیای بیرون چون دیروقته       -ااا مامانی چرا بلند صحبت می کنی؟ مگه نگفتم من تازه خوابیدم؟        -سکوت

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

مامانی بیا سبارم(سوارم) شو من اسب شدم ببین

 

روز بعد از تولدت

 

 

یعنی قایم شدی، چرا فکر میکنی باید رفت جاهای خیلی تنگ و اذیت کننده قایم شد دخترم؟

 

قربون دختر ورزش دوستم. برای اولین بار دیدم مثل آدم بزرگا میری با دیوار تمرین می کنی. قربونت برم.

 

خرسی صحبت کن، بگو سلام خوب هستید. خرسی صحبت کن دیده(دیگه) محترمه.

 

قربونت برم که گوشت درد گرفته بود و گریه میکردی. رفتیم بیمارستان جدید ایرانیان خیلی مجهز و دکترای خیلی خوب و کادر مهربون. باورم نمیشد یه دکتربا روپوش سفید که برای شما ترسناکه بتونه اینجوری باهات ارتباط برقرار کنه که علاوه بر معاینه معمولی، گوشت رو هم معاینه کنه و تازه شما بخندی، گوشی که درد می کرد. عالی بودن. براشون آرزوی طول عمر می کنم.

 

 

وای خاطره عکس زیر رو بنویسم که اون شب خیلی منو ناراحت کرد اما کلی هم خندیدم. در اوج قساوت قلب این عکس رو انداختم. ما نشسته بودیم نزدیک زمین بازی و شما داشتی بازی می کردی. ازونجایی که رفته تو مخت که موقع بازی کفشامونو در بیاریم (چون توی اتاق بازی مهد کفش نمی پوشید) اونجا هم کفشاتو درآورده بودی و یه گوشه گذاشته بودی، تمام مدت هم داشتی بدون کفش سوار اسباب بازیها می شدی. یه کم بازیت طول کشید و یادت رفت ما کدوم گوشه زمین بازی نشسته بودیم، بنابراین ما رو گم می کنی. من یه لحظه نگران شدم و اومدم دنبالت که توی زمین بازی پیدات نکردم دو متر اونور تر این شکلی نشسته بودی روی زمین و داشتی گریه می کردی و می گفتی: ماما بابای آیاتای؟ مامانی من؟ چرا گم شدید؟    منکه دلم کباب شد و به سختی جلو اشکمو گرفتم زود بغلت کردم و سر راه اطراف رو نگاه کردم کفشت رو ندیدم که رفتم دست و پا و صورتت رو شستم و بابایی رفت دقیقا از جایی که گذاشته بودی برداشت، ظاهرا حدس میزده و قبلا این کار رو کرده بودی..دخترم اینجا خیلی دل آدمو می سوزونی. نبینمت غمگین و اینجوری کثیف مثیف.

 

تولد خاله سولماز و اینم خواهرزاده شون آناهیتا:

 

قربونت برم که از فرط خستگی خودم، آیپد رو گذاشتم تو وسایل پارک که هر از گاهی بتونم ازین طریق بنشونمت یه جا و نخوام بیام دنبالت. وگرنه پارک فقط و فقط جای بازیه و بردن این چیزا هیییچ معنی نداره. از بس هم بازی کردی لپات قرمز شده .

 

اینم که یکی از کادوهای تولدت بود که باز کردی و باهاش یعنی خاله ستاره میشی و میخونی..

 

اینم یه شب دیگه شما و ترنم در حال بازی توی پارک. ترنم داشت گریه می کرد و شما دستشو گرفته بودی و می اومدید و می گفتی مامان ترنم؟ ترنم گریه می کنه.

 

اینم عکس اتاقش که قول داده بودم. نشد از دیوارا هم بگیرم. باید طاقچه ش که نصب شد یه عکسم از بالا تنه اتاق بگیرم . چشمک

پسندها (2)

نظرات (10)

z
7 تیر 93 18:03
قربون شیرین زبونیات عسل خانوم. فرزانه جونم یه عالمه مواظبش باش
مادر آیاتای
پاسخ
ممنون زهرا جون. کم پیدااا خانوم. عمه شدی دیگه سراغ دخترمو نمی گیریا.
مامانی
8 تیر 93 9:27
عزیزم شما چه دخملی شیرین زبونی هستی ، چقدر هم که شیطونی ، قربون اعتماد به نفست که اصلاً به این فکر نکردی خودت گم شدی نه مامان و بابات
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی خاله جون.
ﻓَﺮے ﻣﺂ
8 تیر 93 10:03
اونی ک نشسته روی میز و کتاب می خونه با سر پایین ، عاشقشمممم با اون لاکهای قرمز پاش عزیزممممم مثل کوروش بازی می کنه قرمز می شه ، ادم میخوا همچین قلپی اینا رو قورت بده والا این روزها تبلت و ایپد یه وسیله کمک به والدینه ! حداقل یه چند ساعتی اون هیپ مبارکشون رو روی زمین می زارن ! والا
مادر آیاتای
پاسخ
وای دقیقا. وقتی قرمز می شن می خوام بخورمشون. آخ آخ گفتی، اگه بزارن خوبه البته چون آیاتای برمیداره با خودش می بره همه جا. و من جییییغ بنفش می کشم و البته بی فایده
طوبی
8 تیر 93 12:13
ای جوووووووووووووووووونم من فدای نبشتن گفتنت بشم عزیزم همه عکسارو دوست داشتم انرژی گرفتم اساسی ولی عکس بیمارستانو ناراحت شدم همیشه شادو سلامت باشی عشقم
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی طوبی جونم. شما هم همینطور ایشاله.
z
8 تیر 93 16:23
وای عزیزم مگه من دلم میاد سراغ این عسل خانومو نگیرم! خدایی هرروز میام ببینم آپ کردی یا نه.
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی مهربون
هانیه
10 تیر 93 16:33
عزیزم دلم برات یه ذره شده به مامان بگو بیاید پیشمون عکسات مثل همیشه فوق العادن مخصوصا با اون کفشات که مند عاشقشونم خودت هم که هر روز بهتر
مادر آیاتای
پاسخ
ممنون هانیه جون. ماهم دلمون تنگ شده. شما بیاید..
صونا
25 تیر 93 7:16
خیلییی خوبه اتاقش مبارکش باشه عروسکککک همه عکساش مثه همیشه عالی...عاشف حرف زدنشم... دیده ..ترا... فرزانه جون یعنی سومین باره میام وبلاگ هربار یه اتفاقی می افتاد فرصت نمیشد نظربدم. کاش نی نی وبلاگ امکان لایکم بذاره
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی صونا جون لطف داری. لایک داره بیچاره. همون "می پسندم" معنی لایک میده.
شایان
29 تیر 93 6:02
قربونت بشم عکسات خیلی خوشگل بود عزززززییییییزم
مادر آیاتای
پاسخ
خدا نکنه شایان جون.
صونا
29 تیر 93 8:57
عه اره بالای صفحس اصلا ندیده بودم !!
صونا
29 تیر 93 8:59
اما نمیشه لایک کرد که .... باید عضو نی نی وبلاگ باشی ایشالا هروقت نی نی وبلاگی شدم
مادر آیاتای
پاسخ
ایشاله. اون روز رو هم ببینیــــــم.