آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آیاتای

بخشی از عکسهای سه ماه اخیر با توضیحات

1392/12/26 14:31
نویسنده : مادر آیاتای
2,908 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازم بخشی از عکسات رو اینجا میزارم، مطالب رو هم آماده کردم که سعی میکنم قبل از سفر نوروزی بنویسمشون.

 

آیاتای در حال آب پرتقال گرفتن. قلب

 

و  با خاله سمیه و عمو رضا که عاشق شما هستن و شما هم خیلی دوستشون داری رفته بودیم مرجان ناهار بخوریم.

 

در حال بازی پشت مبلها با توپ من . ناراحت

 

رفته بودیم خوی برای استقبال آنا که از مکه برگشته بودن، شما و سینا دارید با آهنگ شاد تلویزیون می رقصید. قربون دوتاییتون.

 

  بازی با بابایی و سینا. چقدر از ته دل می خندیدید. قربونت برم من.

 

یه چند روزی این خنده مخصوص عکس بود. خیلی هم ژست می گرفتی موقع اینجور خنده ت.

 

سرجای همیشگیت -اپن- به سختی جا شدی داری نقاشی هم می کشی، کفش هم پاته، اصن یه وضی....

 

رفته بودیم با خاله سمیه و عمو رضا ساحل مرجان ماهی سرخ کنیم بخوریم، خیلی خوب بود اما شما از دماغمون در آوردی. پاشدی گفتی من برم قدم بزنم. ماهم کلی خندیدیم و همون اطراف راه می رفتی و می خندیدی، بعد در یه چشم به هم زدن غیبت زد، بابایی پیدات کرد و بردت یه کم این اسب ها رو سوار شدی و برگشتید پیش ما. اما بازم یه ربع بعد گفتی میرم قدم بزنم. ما هم حسابی عصبانی شدیم. اما تا پاشیم کفش بپوشیم و یه کم وسایل رو جمع کنیم بریم خونه چون غروب شده بود، شما مثل قطره آبی شدی که رفتی توی زمین.هر چهار نفر بسیج شدیم و تمام اون منطقه رو گشتیم، دیگه پاهام نای راه رفتن نداشت که گویا همون نزدیک جایی که نشسته بودیم بودی و ما از شدت استرس داشتیم جاهای دور رو می گشتیم. بعدم بابایی رو از دور دیدی گفتی من دارم قدم می زنم و دستاتم توی جیبت بوده... به من زنگ زدن و گفتن که شما پیدا شدی ، زود اومدم پیش ماشین و دستتو گرفتم و دور از بقیه حسااااابی دعوات کردم و توضیح دادم با عصبانیت که شما نرفتی قدم بزنی بلکه گم شدی و ما الان پیدات کردیم.. تازه متوجه شدی من چی گفتم و چون یه دونه زده بودم روی دستت، گریه کردی و توی گریه می گفتی ببخشید. دلم کباب شد اما گریه کنان رفتی بغل بابایی چون من باهات صحبت نمی کردم و بغلت هم نمی کردم. واقعا هم خیلی ترسیده بودم. توی ماشین که نشستیم و راه افتاد سر پیچ نرسیده خوابت برده بود. وقتی خوابت برد بغلت کردم. خیلی خدا رو شکر کردم که گم نشدی و داشتم به شیطون لعنت می فرستادم که چه فکرهای منفی وحشتناکی می فرستاد سراغ من.

 

 

عکس زیر هم که نون سنگک مخصوص خریدیم و با سبد صبحانه رفتیم ساحل مسحور کننده نشستیم و شما هم بازی کردی و هم یه عالمه صبحونه خوردی.

 

نه-ده روز پیش وسایل شما رسید و چیدیم توی اتاقت. البته دو روز طول کشید تا تموم بشه اما خوشحالیت از لحظه اولش مشهود بود. ماهم توضیح داده بودیم که وسایلت رو میزاریم توی کمد و ... نباید اتاقت رو به  هم بریزی، شما هم به این خیال رفته بودی هر یه دونه اسباب بازی رو توی یکی از کشوها گذاشته بودی. کلی خندیدیم بهت.

می رفتی توی کمد و بوفه می ایستادی و ما رو صدا میزدی که پیدات کنیم. رفته بودی توی بوفه، جای هالوژنش که خالی بود ما رو صدا میزدی و می گفتی بیاید از دوربین منو نگاه کنید. خنده

خلاصه کلی هیجان زده بودی و توی تختت بپر بپر کردی از خوشحالی..

 

 

عکس کامل اتاقت رو هم میزارم. فعلا به دلیل چیدن چمدون سفر نوروزی اتاقت به هم ریخته س.

 

 

اینم عکس شما و مازیار جون (پسر معصومه جون نوه دایی من) که اومده بودن کیش و ما رفته بودیم دیدنشون.

 

با آیپد خیلی خوب نقاشی می کشی. این رو هم کشیدی و گفتی دایناسوره. واقعا هم شبیه یه موجوده ترسناکه. این عکس مال دو ماه پیشه البته.

 

ای جان اسکیموی من. رفته بودیم با پرواز تبریز به قصد استقبال از آنا که از مکه برگشته بود، اینم عکس فرودگاه تبریزه که حتی گرمت شده بود توی سالن اما چون تا حالا پدیده ای به نام کاپشن ندیده بودی، حاضر نمی شدی درش بیاری، خوشت اومده بود خیلی.

 

برگشتنی یه روز هم خونه مهدی و شیوا جون موندیم تهران. اینم شما و پلنگ صورتی شیوا جون که خیلی دوستش داشتی.

 

تولد لیلا جون مربی والیبال من بود و شما مثل خانوما نشستی داری کیک می خوری.

 

و گیس خوشگلت. این عکسم مال دو ماه پیشه.

 

با بابایی رفته بودیم ساحل کمی والیبال بازی کنیم. خیلی باد شدیدی بود و مجبور بودیم همش دنبال توپ بدوییم. کلی خندیدیم و نشستیم میوه و چایی خوردیم و بر گشتیم. شما هم که طبق معمول همیشه میخواستی با کفشهای ما بری قدم بزنی.به به چه هوایی، چه دریایی، چه آسمونی..جای همه مشتاقان خالی..

 

آماده شدی برای کاردستی درست کردن. نمیدونم چرا عکس منظره ای که درست کردیم نیستش توی عکسها ناراحت

 

و مهمونی خاله مریم که همه بچه های والیبال بودن و شما کلی با کیمیا جون بازی کردید و باربی هاش رو لخت کردی و توی دفتر کتاباش نقاشی کشیدی اونم چون خیلی دوستت داره نمیذاشت من از اتاق بیارمت بیرون...

 

توی این عکس هم با خودکار خودتو در عرض یک دقیقه به کمک آینه به شکل شیر گریم کردی. جای بسی تحسین و تقدیره..

 

وقتی وسایل داشت می رسید و می خواستیم اتاقت رو خالی کنیم، طی مراسمی به شما گفتیم با تختت خداحافظی کنی و بعدش اونو گذاشتیم توی بسته بندیش و برداشتیم و وسایل رسید و جایگزین شد.

 

امیدوارم خوب بوده باشه. مطالبی که آماده کردم رو توی پست بعدی میزارم.

خواننده های عزیزی که می شناسمتون و یا خاموش هستید و یا نظرات عجیب میذارید و من تاییدشون نمی کنم، همتون برای ما دوست داشتنی هستید و مهم . پاینده باشید.

پسندها (2)

نظرات (10)

z
26 اسفند 92 21:01
کلاً ای جان!
طوبی
27 اسفند 92 18:02
الهی من فدای تک تک عکسات دلم واست یه ذره شده عشقم آیاتای عزیزم یه دونه ای فرزانه جونم دستت درد نکنه همه عکسا عالی بود
مامان سونیا
27 اسفند 92 21:48
با ارزوی ۱۲ ماه شادی ۵۲ هفته خنده ۳۶۵ روز سلامتی ۸۷۶۰ساعت عشق ۵۲۵۶۰۰دقیقه برکت ۳۱۵۳۰۰ثانیه دوستی سال نو پیشاپیش مبارک
مادر آیاتای
پاسخ
سال نو شما هم مبارک عزیزم. مثل همیشه ممنون که به یاد ما هستید.
منصوره
28 اسفند 92 10:11
بهار آمد که تا گل باز گردد / سرود زندگی آغاز گردد بهار آمد که دل آرام گیرد / ز درد و غصه ها فرجام گیرد بهار بر شما مبارک
مادر آیاتای
پاسخ
ممنون مهربون. و همچنین بر شما مبارک باشه.
مامانيه آيلين
13 فروردین 93 2:03
سلام چه دخمل نازي دارين ماشالا،،، چه كاراي با مزه اي ميكنه شيطون، اميدوارم هميشه در كنار هم شادو خوشحال باشيد
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی شما لطف دارید. به خونه ما خوش اومدید.
صونا
16 فروردین 93 17:13
ای جوووووووووونم که انقدرماه و مهربوونی شما.... فرزانه جونم امیدوارم سالتون پر ازاتفاقات خوووووووب باشه
مادر آیاتای
پاسخ
ممنون عزیزم. و همینطور شما و شیرزاد جان. دلمون براتون تنگ شده. اصلا این ورا نیایدا.
صونا
16 فروردین 93 17:14
خصوصی
مانی محیا
18 فروردین 93 12:58
عزیزم عیدتون مبارک. کجایید پس..بذار عکس اتاقو دیگه. من از رو این عکسا و اونایی که با وایبر دریافت کردم یه چیزایی تو ذهنم ساختم.. راستی من اونقدر بدم میاد از کاراونایی که میان کیش و شما میرید دیدنشون (جسارت نباشه ها) . من که بیام مستقیم میتلپم خونتون. مثل سری پیش.. آخه من 50 درصد رو به بالای هدفم دیدن شماس و نه فقط کیش تعریفت از هوا و آسمون کیش تو حلق خودم. مرض داری طالبی.. پدیده کاپشن بسیار جالب بود سینا چقدر شکل امینه فرزانه....
مادر آیاتای
پاسخ
عید شما هم همینطور گلم. باور کن اونقدر سرم شلوغه که از مرخصی که رفتم پشیمونم کرده. از صبح که میام سرم تو کاره تا برم خونه. چشم عکسشو میزارم عشقم. اومدم وبلاگ محیا رو خوندم اما تمرکز کافی نداشتم برای جواب دادن. چی بگم خواهر. تازه بعضی ها میان و میرن و ما بعدش عکسای فیس بوکشون رو می بینیم. ای خواااهر... دلشونم بخواد والله با این نوناشون.. سینا آره خیلی شبیه کلا داییهاشه ولی سبزه س. دایی ها کلا سفیدن. اوف مریم نمیدونی که چه آسمون و هوا وفضایی شده کیش. اما من که حتی یک دقیقه نتونستم برم تا سرکوچه، چه برسه به تفریحاتش.. بیا با هم بریم.
مانی محیا
19 فروردین 93 11:58
حتما. وا کن بغلو اومدم
مادر آیاتای
پاسخ
بغل بازه تو بیا.
arnika
22 خرداد 93 18:47
واااا ی که چقدر گم شدن بچه ها استرس آوره حق داشتی خب عزیزم ترسیده بودی - اون هم باید متوجه شرایط می شد خودت رو سرزنش نکن راستی عکس تخت و کمد جدیدش رو یادت رفته بذاریااااا ))))\ خوش به حالتون که نمی دونید کا‍پشن چیه ... ما تقریبا لباس بدون کا‍‍‍‍پشن رو نمی تونیم تصور کنیم. هر چقدر هم که هوا خوب باشه نمی تونیم اعتماد کنیم حتما یه چیزی برمی داریم که یه وقت سرد شد بپوشیم . چقدر موهاش رو خوشگل بافتی (کاشکی تو‍ضیح می دادی چطوری بافتی) ) شیر خاله هم خیلی خوشگل شده بود
مادر آیاتای
پاسخ
خیی بد بود اون صحنه .. وای عکس رو هی یادم میره حق با توئه. ایشاله تو پست عمومی امروز فردا میزارمش.. ولی هوای شما هم عالمی داره. من تجربه ش رو ندارم به اون شدت، در حد سرماهای بالاشهر تهران و برفای غافلگیر کننده بوده. ولی خب اونم زمستون تموم میشد.. موهاش رو خاله های مهدش بافتن.. من فقط بافت ساده بلدم .