آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

اخیراً...

1393/2/17 13:08
نویسنده : مادر آیاتای
1,712 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر خوبم

امیدوارم وقتی بزرگ شدی و داری این مطلب رو میخونی اوضاع زندگیت وفق مراد باشه، و هنوز ما در کنارت باشیم.

ماه گونه، بابایی و من خیلی دوستت داریم و از داشتنت با تمام سلولهامون داریم خدا رو شکر میکنیم و قدردانی..

سعی می کنیم در کنار اداره زندگی، وقت و توجه خاصی به شما داشته باشیم و همیشه لبت رو خندون ببینیم.

بازم من کار پزشکی داشتم و دو روز شما رو با بابایی تنها گذاشتم، ازینکه اینقدر درک و شعورت بالاست و شرایط رو می پذیری خیلی خیالم راحته و یادم به این اخلاق و روحیاتت که میفته یه نفس عمیق می کشم و خدا رو شکر میکنم که در کنار خیلی نداشته های عاطفی از جمله پدر و مادر.. عوضش خدا یه فرشته در کنارمون قرار داد که از مهربونی و محبت چیزی کم نداره و همه جوره با احساساتمون بازی میکنه و سیراب از مهر و عشق و لطافت میشیم.

یکی دو هفته پیش هم بابایی مأموریت رفته بود که شما معمولا پیش من می خوابیدی و خیلی هیجان داشتی ازین بابت. قربونت برم که اینقدر مهربونی آخه. یه بار که وقت خوابت شد و رفتی تخت خودت خوابیدی، یهو تصمیمت عوض شد و تصمیم گرفتی بیای پیش من، از تختت پریدی پایین و اومدی مثل موش خزیدی زیر پتو و روی بالش بابایی و میگی: اومدم رختخواب امین، امین خیلی منو دوست داره. منم گفتم که خیلی دوستت دارم بعد دوباره میگی: من یه عالمه شما رو دوست دارم، بابایی عاشق خودمونه.

آخه که فدات بشم عزیــــــــــــــــــز دلم.

دیروزم باز بابایی رفت مأموریت. توی فرودگاه بود و پرواز تأخیر داشت من تلفنی باهاش صحبت کردم و گفتم خب ما الان میایم پیشت که حوصله ت سر نره، شما هم پشم بودی تو اداره، یهو پریدی وایسادی وسط اتاق و گفتی بریم فرودگاه بابایی داره حوصله ش سر میره هااا. بابایی که گفت نیاید چون دارم میرم سالن ترانزیت.. اما دیگه گیر داده بودی بریم دنبال بابایی و بیاریمش خونه و حاضر نبودی بپذیری اون داره میره مأموریت. کلی هم بهانه می گرفتی و گریه می گردی و من کاملا حس کردم از نبود امین ناراحتی و دلت گرفته.. برای اینکه حوصله ت سر نره حاضر شدیم و رفتیم پیش مامان سحرجون که خیاطی می کنن و یه پارچه سفید خوشگل دادم بات تاپ درست کنه که با دامن توتو بنفشت بپوشی توی تولدت. اونجا کلی خوراکی خوردی و سر ساعت 7 گرفتی خوابیدی. این خصلتت که زود می خوابی و زود بیدار میشی خیلی خوبه اما دست و پای ما رو می بنده چون دیگه باهم جایی نمیتونیم بریم، همش یه نفر باید بمونه خونه پیش شما و یکی تنهایی بره دنبال کارا.. اونقدر سیر و عمیق خوابیدی که ساعت 5 بیدار شدی و سرحال منو صدا زدی که برات چراغ روشن کنم تا کتاب بخونی. اولا که عاشق این علاقه ت به کتاب هستم. کلی کتاب از نمایشگاه کتاب برات خریدم و با حوصله و با عشق دونه دونه ش رو ورق زدی و خوشحااااال ازینکه به قول خودت کتابای جدید داری.. خلاصه یه ربع خوندی دوباره صدام زدی که شیر بدم بهت. شیر هم تاریخش گذشته بود و نمیشد بدم، اومدی یخچال یه نوشابه دیدی و یه ژله. اصراااار که اینا رو بخوری.. در تاریکی مطلق که ملت همه خواب بودن و من خودم در حال چرت زدن، نشستم بهت ژله رو دادم کامل هم خوردی و راضیت کردم نوشابه رو بی خیال بشی و بیای بخوابی. آخ که عاشقتم چون خوابت نمی برد هی این دست و اون دست می چرخیدی. منم حسابی بدخواب شدم..صبح هم که با صدای تماس من از اداره بیدار شدی و دیدی من نصفه لباسام رو پوشیدم، مانتو قرمز دیشب هم گذاشته بودم روی تخت. میگی: میخوای اینا رو بپوشی؟ میگم نه مانتو مشکی می پوشم، میگی: واقعا میخوای اینا رو بپوشی؟ خندهقه قهه بعدم در جواب من که میگم پاشو داره دیرم میشه، میگی: من خوابم میاد گفتم که.. با کلی اصرار از زیر پتو اومدی بیرون، میگم بدو برو دسشویی باید زود حاضر شی، میگی: برم سربیس؟ هی متوجه نشدم و هی تکرار کردی سربیس رو میگم.. قه قهه غش کرده بودم از خنده. بالآخره زحمات ما در این زمینه جواب داد که میخواستیم بطور نامحسوس از اصطلاح دسشویی به سرویس منتقل بشی.چشمک

کلی شیرین زبونی میکنی، به همه تذکر میدی که چیکار کنن و چیکار نکنن.. کلی شعر میخونی و توی تنهاییت song میخونی فدات شم. من که تهران بودم گویا بابا مهمون وزارتی داشتن و برده بودنشون رستوران کوه نور با اون فضای .. خلاصه شما رو بعد از مهد میارن اونجا، می شینی با اونا سر میز و کلی احوالپرسی میکنی و بعد که غذا می خوردن و با هم صحبت می کردن شما بهشون تذکر می دادی که با دهن پر صحبت نکن یا موقع غذاخوردن نباید صحبت کرد.. بیچاره ها رو ضایع کردی اساسی..راضیتعجب

چند تا عکس هم از عید مونده برات میزارم تا عکسهای جدید منتقل بشن به کامپیوتر.

عکس از روز چهارشنبه سوری توی مهد:

 

خداحافظی با خاله شبنم، شب عید:

 

اینم عکست در حال انتظار برای تحویل سال با راکت پینگ پنگ:

هیوا جون و آیاتای:

هیوا جون، آیاتای، یاسمن جون (یاسی)

 

 

 

اینم به قول اون وری ها ترامپلینگ که من تو این جزیره دور افتاده ندیده بودم تا حالا خندونکخنده

 

 

آیاتای/ فرنام:

 

وقتی خودتون رو توی آب سرد سد خیس کردید، فرنام رو با لباسهای شما پوشوندیم که چون دخترونه بود دیگه از بغل مینا جون تکون نخورد، این لباس خودت بعد از تعویض.. آخه که چه شیطونی شده بودی..

فعلا قصه ما به سر رسید ..

دوستت دارم یه عااااالمه..

پسندها (1)

نظرات (4)

الیسا
17 اردیبهشت 93 13:28
سلام خاله جونیاااا من بعد از مدت ها برگشتم منتظرتونم
طوبی
21 اردیبهشت 93 12:44
فرزانه جونم از اینکه وبلاگو بروز کردی سپااااااااااس شارژ شدم انرژی گرفتم اساسی آتایی جونم عشقمی فدات شم
مادر آیاتای
پاسخ
خواهش میکنم طوبی جوووون. خدا نکنه عزیزم..
مانی محیا
29 اردیبهشت 93 9:23
ووووی دلم با اون عکس آخری ضعف کرد براش
مادر آیاتای
پاسخ
پس لازم شد بیارمش دیگه.
مامان ارمیتا
10 خرداد 93 10:03
سلام عزيزم تولدت مبارک خاله جون ايشالا صدوبيست سال کنار مامان بابا شاد زندگى کنى
مادر آیاتای
پاسخ
سلام خاله جون. ممنون از لطفتون. همچنین شما و دختر نازتون