مکالماتمون..
سلام ماه گونه م. یه کم صحبتهای مختلفت یادمه گفتم بنویسم بخونیم..
- یاد گرفتی یهو میزنی تو پیشونیت و دستتو تو هوا می چرخونی و میگی ااااا فلان چیز شد..
- بابایی: آیاتای مامانی داره میره مأمریت تهران. شما: نه ه ه ه مأموریت مال باباهاس مامانا باید اینجا باشن
- اومدم جاروبرقی بکشم، مبل رو کشیدم کنار دیدم زیرش یه عالمه پوست پسته ریخته، میدونستم به هرحال امین این کار رو نکرده، صدات زدم تا اومدی میگی: ببخشیــــد دیگه این کار رو نمی کنم.
- بعد از ظهر من رفته بودم دکتر، بابایی هم برای اینکه شما دختر خوبی بودی بهت پفک داده بود. گویا موقع خوردن کمی ریخته روی مبل، گفتی: مامانی میاد اینا رو جمع میکنه، من میرم بخوابم. دو دقیقه بعد بابایی صدات می زنه جواب نمی دی، میاد اتاقت می بینه رفتی تختت و پتو رو هم کشیدی سرت و خوابی. الهی من فدات بشم. الان مدتیه که دیگه ساعت 7-8 بیهوش می شی تا فردا صبحش.
- هفته گذشته یه روز صبح بیدار شدیم و من بخاطر شما یک ساعت دیر رفتم اداره و با آرامش صبحونه تو دادم و آب میوه و هرچی خواستی خوردی و لباس و مو... رسیدیم به مرحله بافتن و بستن پایین موهات که یهو گیر دادی و کش پایین موهاتو ندادی و گفتی خودم میخوام ببندم. تو این گیر و دار بافت موهات باز شد و به طرز بدی دوباره موهات ژولیده شد، منم صدام رفت بالا از دستت، ناراحت شدی و حسابی گریه ی سوزناک کردی. تمام زحمات خودم رو هم هدر دادم در واقع. بعدشم تا بری توی مهد یهو می زدی زیر گریه، اصن داغووون. اومدم اداره دلم طاقت نیاورد زنگ زدم مهد و باهات صحبت کردم، شما هم گفتی دلم برات تنگ شده و تعریف کردی که خمیر بازی کردیم و رفتیم سینما و داریم ناهار ماکاری با ژله می خوریم، کاری نداری خدافظ. منم یه کم ارومتر شدم و مشغول کارام..
- عادت داری موقع خوندن کتاب داستانهات اونا رو تا می کنی، مثل اینکه خاله شبنم این کار رو می کنه و منم تا حالا نتونستم متقاعدت کنم منصرف شی .
- دیروز لباس مهدت خیلی بهت میومد، توی مهد خاله ها احتمالا احساسات نشون دادن، شما هم مونده بود تو ذهنت، امروز که آماده می شدی بریم مهد، میگی: خانم آقاصی به من گفت آیاتای چقدر خوشگل شده. الهی من فدای ماه گونه م.
فعلا همین چند تا به ذهنم رسید. بازم میام می نویسم برات ماه من.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی