آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

روزهای آخر ماه نهم از آیاتای جان ...

سلام به آیاتای عزیزم و به همه ی عزیزانمون. آیاتای جان امیدوارم روزی که این مطالب رو میخونی که گاهی خطاب به خودت و گاهی خطاب به بازدیدکننده ها نوشته شده، از زندگی به اندازه کافی بهره گرفته باشی و وقتی برمی گردی به عقب برای مرور خاطراتت یا حساب و کتاب عمرت، افسوس نخوری. این روزها که روزهای اول اسفند ماهه و داریم سال شمسی ١٣٩٠ رو تموم می کنیم و وارد سال جدید میشیم، همه جا دارن از زود سپری شدن عمر صحبت میکنن و از اینکه داریم پیر میشیم. نمیدونم آیا آدمها میخوان پیر نشن؟یا میخوان زمان متوقف بشه؟من هیچ وقت از زود گذشتن زمان شکایت نکردم و پدر هم همینطور . چون ما معتقدیم اگه زمان خوب و درست گذشته باشه، یعنی اگه تونسته باشیم فرصت ها رو درست شن...
6 اسفند 1390

چند تا عکس + هدیه فرشته جون..

دوستان عزیز آیاتای و ما، چند تا عکس جدید از آیاتای میخواستم بزارم و عکس هدیه ای که فرشته جون دختر خاله آیاتای برای اینکه چشم نخوره براش خریده.. اول عکس اون هدیه : نمی دونم چقدر واضحه ، چند نوع سنگه خاصه به همراه یه چشم زخم و یه مهر فلزی پنج تن .. واین هم یه عکس از بامداد روز جمعه 30 دی ماه نود جزیره زیبا و کوچیک ما ..   و این هم کشتی یونانی ما :     خب دیگه حالا بریم سراغ عکس های آیاتای: این عکس از موش شدن آیاتای از نیمرخه. داره بیبی انیشتین می بینه و به خاطر کارای عروسکاش می خنده .     و اینم عکس همین امروز بعد از ظهر آیاتای هستش که...
6 اسفند 1390

بازم جمعه و پیک نیک ..

سلام آیاتای جان. امروز جمعه پنجم اسفند نوده. دیشب من در حال آشپزی بودم و شما توی روروئک داشتی تی وی میدیدی که یه لحظه متوجه شدم داری تند تند دست می زنی. اول فکر کردم اشتباه متوجه شدم اما وقتی اومدم نزدیک با دیدن من خندیدی و ادامه دادی. خیلی تعجب کردم چون ما اصلأ دست زدن رو با شما تمرین نکردیم. احتمالأ توی مهد یاد دادن. به هرحال از هیجان زنگ زدم به پدر که بیرون بود با کلی سر و صدا قضیه رو خبر دادم و خودمم هی بهت گفتم آیاتای دست دست، دست دستی دست دستی و شما هم همش دست می زدی و خودتم خوشت می اومد. ما خیلی خوشمون میاد از دست زدنت. آخه دست چپ رو ثابت نگه می داری و دست راست رو فقط می بری میاری.. ما امروز بازم رفتیم ساحل و کلی شما توی...
5 اسفند 1390

آیاتای و فرنام جان و امیرعلی زبل خان ...

سلام مجدد به آیاتای جان و همه دوستای گلمون . امروز می خوام یه پست رو اختصاص بدم به پسر دایی های آیاتای جون ، فرنام و امیر علی. فرنام جون پسر دایی جان فریدون و متولد ششم آبان ماه 88 که خیلی دلبره؛ فرنام رو که توی عکس زیر می بینیم خیلی دوست داشتنیه و خیلی آیاتای و آدرینا جون رو دوست داره و معمولأ وقتی بهشون نزدیک میشه خیلی دوست داره به روش خودش اونا رو نوازش کنه و خیلی اصرار داره که بالا سرشون بشینه. خلاصه اینکه ما همه عاشق فرنام هستیم، فقط نمیذاشت ازش عکس بگیرم، توی عکس زیر حواسش نبود، تونستم اولی رو بگیرم، اما وقتی متوجه نور فلش دوربین شد سریع صورتش رو برگردوند که اون عکس رو هم برای یادگاری میذارم..   فرنام ج...
1 اسفند 1390

آیاتای و پسر عمه ها، صدرا و سینا جان

سلام به آیاتای عزیزم و همه دوستای گلمون. امشب وقت پیدا کردم که کمی در مورد پسر عمه های آیاتای که الان مهمونمون هستن، بنویسم. اول صدارجون که متولد 12 مهرماه هشتاد و پنج هستش و چون در زمان بارداری مادرش از من لقمه گرفته و خیلی بهش چسبیده (دوست داشته)، معتقدند که کمی خصوصیات اخلاقیش شبیه منم هست.. خیلی ما رو دوست داره و از وقتی زبون باز کرده ما رو به اسم کوچیک صدا زده. ما هم خیلی دوستش داریم.   توی عکس زیر هم کنار کشتی یونانی هستش ..   و اینجا هم عکس سینا جون رو میبینیم که دو هفته از آیاتای کوچیکتر هستش یعنی متولد بیست و چهارم خرداد ماه نود . جییییییییگره :   و در عکس زیر هم آیا...
1 اسفند 1390

سلامی دوباره...

سلام سلام سلام به آیاتای عزیز و دوست داشتنی و خوش رو و دلبر و سلام به همه دوستان خوبمون که مرتب به ما سر میزنن. ما یه مدتی مهمون داشتیم و کار اداره و بعداز ظهرها هم مهمون داری اجازه نمیداد مطلب و عکسی بذاریم، اما چند روز هم اینترنت مشکل پیدا کرده بود و خلاصه اینکه الان با یه خط نت داغ تنوری تازه راه اندازی شده با شما در تماسیم. میخواستم چند تا عکس و خاطره از این دوهفته آیاتای بذارم و امیدوارم خوشتون بیاد . الان یک هفته ای میشه که آیاتای جان کمی (یه ذره) تنبلی رو کنار گذاشته و به خودش زحمت میده و غلت میزنه و اگه حسش بود هر چند با کلی غرو لند و عشوه و غمزه شکم مبارک رو از روی زمین بلند میکنه و یک قدم چهار دست و پا میره و بعد هم ب...
1 اسفند 1390

پیک نیک روز جمعه..

سلام آیاتای عزیزم. امروز جمعه 28 بهمن ماه نود، شما، پدر و من رفتیم رستوران دریایی ناهار خوردیم و بعدشم رفتیم ساحل وسایل پیک نیکمون رو باز کردیم و کمی با صدای آب تجدید روحیه کردیم و آرامش پیدا کردیم و برگشتیم خونه چون پدر مسابقه والیبال داشتن. ساعت 3 رسیدیم رستوران و شما که توراه خوابت برده بود بیدار شدی و کمی با تعجب به اطراف نگاه کردی  و کمی بعد شروع کردی با صدای بلند آواز خوندن و منم خواهش می کردم که آیاتای جان آروم تر .. اما دریغ از کمی توجه!!! هرچند اهالی رستوران و مشتری ها ظاهرأ داشتن فیض میبردن از صدای شما اما ما کلی شرمنده می شدیم از اظهار لطفشون.. رستوران خیلی به دریا نزدیک بود و بعد از صرف غذا رفتیم خیلی نزدیک به ...
28 بهمن 1390

آیاتای و آدرینا جون..

سلام به آیاتای جان و به دوستای گلمون. بد نیست کمی از خاطرات سفر اخیر بگم. آدرینا جون که میشه نوه خاله آیاتای از آیاتای 42 روز کوچیکتره و البته اونم وبلاگ داره به آدرسی که انتهای این پست میزارم اما بابا و مامانش هنوز وقت نکردن براش مطلبی بنویسن. از همون خیلی کوچولوییش خیلی پر جنب و جوش بود و الان دیگه حسابی شدیدتر هم شده. اما آیاتای کلأ زیاد کالری نمی سوزوند و الانم میشه گفت برای هر کاری انرژی مصرف نمی کنه ( خیلی بلاست) . سری قبل که 3 شهریور برای جلسه دفاع من رفتیم اهواز، و بعد از اون بهبهان و بعد هم که عروسی دایی مهدی و فریماه جون بود، آیاتای تقریبأ سه ماهه بود و آدرینا 1/5 ماهه. آدرینا خیلی ورجه وورجه می کرد ولی آیاتای ...
13 بهمن 1390

عکس پیدا کردم.....

آیات ای جان 2 ماهه  در خواب ناز روی شکم دایی مهدی دو ماهگی آیاتای جان که وقت خواب دستاشو به شکل صلیب باز میکرد............. هیجان آیاتای کوچولو دو ماهه در جشن نیمه شعبان در هتل فلامینگو کیش............ ...
11 بهمن 1390