روزهای آخر ماه نهم از آیاتای جان ...
سلام به آیاتای عزیزم و به همه ی عزیزانمون.
آیاتای جان امیدوارم روزی که این مطالب رو میخونی که گاهی خطاب به خودت و گاهی خطاب به بازدیدکننده ها نوشته شده، از زندگی به اندازه کافی بهره گرفته باشی و وقتی برمی گردی به عقب برای مرور خاطراتت یا حساب و کتاب عمرت، افسوس نخوری. این روزها که روزهای اول اسفند ماهه و داریم سال شمسی ١٣٩٠ رو تموم می کنیم و وارد سال جدید میشیم، همه جا دارن از زود سپری شدن عمر صحبت میکنن و از اینکه داریم پیر میشیم. نمیدونم آیا آدمها میخوان پیر نشن؟یا میخوان زمان متوقف بشه؟من هیچ وقت از زود گذشتن زمان شکایت نکردم و پدر هم همینطور . چون ما معتقدیم اگه زمان خوب و درست گذشته باشه، یعنی اگه تونسته باشیم فرصت ها رو درست شناسایی کنیم و ازشون بهره برداری کنیم و اگه اجازه ندیم وقتمون به بطالت و بیهودگی بگذره، هرگز نگران زود گذشتن عمر نخواهیم بود. و همیشه آرزوم بعد از سلامتی جسم و روحت، اینه که بتونی فرد مفیدی باشی، اصولأ از انسان های بیهوده و وقت گذرون دوری می کنم و از خدای بزرگ می خوام که کمک کنه شما بتونی حداکثر استفاده رو از توانائیهات بکنی. الهی آمین .
این روز ها آیاتای جان، حسابی پر جنب و جوش شدی، اما طبق مدل و رویه خودت. مثلأ اینکه با اشتیاقی که پدر و مادر انتظار دارن چهاردست و پا نمیری ، اما یه دستت رو می گیری به مبل و با یه اشاره پامیشی. خیلی جالبه که تصور میکنی حسابی واردی و دستت رو رها میکنی و طبیعیه که تلپ میفتی و اگه زیرت سفت بوده باشه یه نگاه به این ور و اون ور و میزنی زیر گریه اما اگه زیرت نرم بوده باشه دوباره پامیشی و ادامه ماجرا.
احساس می کنم حوصله اسباب بازیهاتو نداری چون تقریبأ با هر چیزی سرگرم میشی به جز اونا. منم زیاد بهت گیر نمیدم چون دوست دارم همه چیز برات عادی بشه. امروز دیدم که حواست داره میره پیش میز تلویزیون و مخلفاتش و خودم رو آماده کردم برای روزهای آینده که میری سراغشون .
خوش رو بودنت باعث میشه که همه دوستت داشته باشن و ما خیلی از این بابت خوشحالیم. همیشه بچه هایی رو دوست داشتیم که روابط عمومی خوبی دارن و دوست داشتیم شما با همه زود خو بگیری تا کار ما هم که کارمندیم و ناچاریم شما رو بزاریم مهد ، راحت تر باشه. امیدوارم بزرگتر هم که شدی همینجوری خوب و مهربون باشی و همه رو تحویل بگیری.
صبح ها با سرویس اداره مادر که میاد ما رو از دم خونه سوار میکنه میریم شما رو مهد تحویل میدیم و میریم اداره، توی سرویس هم که همیشه بغل همکار مادر هستی و برای بقیه هم دلبری میکنی و حسابی خودتو لوس میکنی و گردنتو کج میکنی و از اینجور اداها که برای منم که همیشه باهمیم جالبن. برام جالبه که چجوری اینا رو انجام میدی؟
این روزها همکارهای پدر و مادر خیلی اصرار کردن که شما رو ببریم اداره، امروز برات وسایل گذاشتم که توی مهد حاضر بشی و پدر بیاد دنبالت اما براش جلسه پیش اومد و لغو شد. شاید پس فردا که من جلسه دارم این برنامه پیاده بشه و شما بیای یه کم خستگی همکارامون در بره. آخه محل کار پدر طبقه بالای ماست و خوبه که به هم نزدیکیم. ما طبقه دهم و اونا طبقه یازدهم .
خیلی خیلی دوستت داریم گل انار. دو ساعت پیش از خواب بعداز ظهر بیدار شدی و کلی توی رختخواب داد و فریاد کردی مثل همیشه که انگاری صدا میزنی یکی بیاد سراغت، منم آوردم توی سالن و بیبی انیشتن رو گذاشتم برات و کمی شله زرد خوردی تا شامت حاضر بشه. آَش خوشمزه درست شد و اون رو هم خوردی به علاوه کمی نون سنگک و کمی شیطونی. بعد هم احساس کردم خوابت میاد یه شیشه شیر دادم دستت و خودت توی تختت خوابیدی مثل همیشه.
بد نیست خاطره دیروز که ازمون زهرچشم گرفتی رو تعریف کنم. دیروز ظهر که من شما رو از مهد تحویل گرفتم، پستونک شما جا موند توی مهد و اومدیم خونه خواستی بخوابی. مثل روز قبلش یه شیشه شیر دادم خوردی اما خوابت نبرد و پستونک میخواستی. منم پستونک اضافی هات رو همین روز قبل انداخته بودم دور. دقیقآ دو ساعت حسابی گریه و بی تابی و چون مهد یکی دو ساعتی تعطیل میشه تا شیفت بعد از ظهر، نشد بریم بیاریمش، بنده خدا خانم مربی تماس گرفت و گفت جا مونده و .. اما بیرون حسابی باد شدید بود و نمیخواستم توی اون هوا دوباره بریم بیرون. نتیجه اینکه تمام مدت من شما رو توی بغل می چرخوندم و به محض نشستن گریه میکردی وجیغ می کشیدی. من معتقدم که گیر داده بودی وگرنه هیچ وقت به این شدت بهش وابسته نبودی و قبلأ بارها پیش اومده بود که بدون پستونک خوابیده بودی. حسابی سرگیجه گرفتم اونقدر که شما رو تو بغل توی فضای محدود خونه چرخوندم. تا اینکه بالآخره خوابت برد و منم بالا سرت نشستم چون که چند دقیقه ای یه بار از خواب می پریدی. غروب رفتیم گرفتیمش و شما با دیدنش واقعأ ذوق کردی. این ماجرا جرقه ای بود توی ذهن ما که کم کم شما و دوست عزیزت پستونک رو از هم جدا کنیم که بیشتر از این به هم وابسته نشید . هرچند صرفأ موقع خواب میخوری و بلافاصله بعد از اینکه خوابت برد میایم از دهنت در میاریم، اما همونم خوب نیست و از دیروز همش نگران هستم .
چند تا عکس از این یکی دو روزه میزارم و این پست رو تموم می کنم.
توی عکس های زیر شما از یه لحظه غفلت من استفاده کردی و رفتی سراغ کامپیوتر و منم چاره ای ندیدم جز اینکه این صحنه ها رو شکارکنم. جالب اینجاست که من داشتم وبلاگ رو میدیم و شما بعد از اینکه کلی تق تق زدی روی کی بورد، وبلاگ رو بستی و نزدیک بود کامپوتر بیچاره رو خاموش هم بکنی که دیگه دوربین رو گذاشتم کنار و اومدم کامپیوتر رو نجات دادم :
توی عکس های زیر هم که امروز وقتی از مهد اومدیم خونه، یادم افتاد که شما با این پولیور عکس نداری، گفتم برای یادگاری چند تا بندازم، اما شما یه جا بند نشدی و اجازه نمیدادی، میخواستی صندلی ها رو بگیری و صدف های طبقه زیری میز رو میخواستی بگیری که نمیشد، عصبانی شدی و آخرش به گریه ختم شد. عکساشو برای یادگاری میزارم.
قربون گریه کردنت بشه مادر، گریه نکــــــــــــــــــــــــــــــن.
تا بعد...