آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آیاتای

روزهای آخر ماه نهم از آیاتای جان ...

1390/12/6 15:48
نویسنده : مادر آیاتای
716 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به آیاتای عزیزم و به همه ی عزیزانمون.

آیاتای جان امیدوارم روزی که این مطالب رو میخونی که گاهی خطاب به خودت و گاهی خطاب به بازدیدکننده ها نوشته شده، از زندگی به اندازه کافی بهره گرفته باشی و وقتی برمی گردی به عقب برای مرور خاطراتت یا حساب و کتاب عمرت، افسوس نخوری. این روزها که روزهای اول اسفند ماهه و داریم سال شمسی ١٣٩٠ رو تموم می کنیم و وارد سال جدید میشیم، همه جا دارن از زود سپری شدن عمر صحبت میکنن و از اینکه داریم پیر میشیم. نمیدونم آیا آدمها میخوان پیر نشن؟یا میخوان زمان متوقف بشه؟من هیچ وقت از زود گذشتن زمان شکایت نکردم و پدر هم همینطور . چون ما معتقدیم اگه زمان خوب و درست گذشته باشه، یعنی اگه تونسته باشیم فرصت ها رو درست شناسایی کنیم و ازشون بهره برداری کنیم و اگه اجازه ندیم وقتمون به بطالت و بیهودگی بگذره، هرگز نگران زود گذشتن عمر نخواهیم بود. و همیشه آرزوم بعد از سلامتی جسم و روحت، اینه که بتونی فرد مفیدی باشی، اصولأ از انسان های بیهوده و وقت گذرون دوری می کنم و از خدای بزرگ می خوام که کمک کنه شما بتونی حداکثر استفاده رو از توانائیهات بکنی. الهی آمین .

این روز ها آیاتای جان، حسابی پر جنب و جوش شدی، اما طبق مدل و رویه خودت. مثلأ اینکه با اشتیاقی که پدر و مادر انتظار دارن چهاردست و پا نمیری ، اما یه دستت رو  می گیری به مبل و با یه اشاره پامیشی. خیلی جالبه که تصور میکنی حسابی واردی و دستت رو رها میکنی و طبیعیه که تلپ میفتی و اگه زیرت سفت بوده باشه یه نگاه به این ور و اون ور و میزنی زیر گریه اما اگه زیرت نرم بوده باشه دوباره پامیشی و ادامه ماجرا.

احساس می کنم حوصله اسباب بازیهاتو نداری چون تقریبأ با هر چیزی سرگرم میشی به جز اونا. منم زیاد بهت گیر نمیدم چون دوست دارم همه چیز برات عادی بشه. امروز دیدم که حواست داره میره پیش میز تلویزیون و مخلفاتش و خودم رو آماده کردم برای روزهای آینده که میری سراغشون .

خوش رو بودنت باعث میشه که همه دوستت داشته باشن و ما خیلی از این بابت خوشحالیم. همیشه بچه هایی رو دوست داشتیم که روابط عمومی خوبی دارن و دوست داشتیم شما با همه زود خو بگیری تا کار ما هم که کارمندیم و ناچاریم شما رو بزاریم مهد ، راحت تر باشه. امیدوارم بزرگتر هم که شدی همینجوری خوب و مهربون باشی و همه رو تحویل بگیری.

صبح ها با سرویس اداره مادر که میاد ما رو از دم خونه سوار میکنه میریم شما رو مهد تحویل میدیم و میریم اداره، توی سرویس هم که همیشه بغل همکار مادر هستی و برای بقیه هم دلبری میکنی و حسابی خودتو لوس میکنی و گردنتو کج میکنی و از اینجور اداها که برای منم که همیشه باهمیم جالبن. برام جالبه که چجوری اینا رو انجام میدی؟

این روزها همکارهای پدر و مادر خیلی اصرار کردن که شما رو ببریم اداره، امروز برات وسایل گذاشتم که توی مهد حاضر بشی و پدر بیاد دنبالت اما براش جلسه پیش اومد و لغو شد. شاید پس فردا که من جلسه دارم این برنامه پیاده بشه و شما بیای یه کم خستگی همکارامون در بره. آخه محل کار پدر طبقه بالای ماست و خوبه که به هم نزدیکیم. ما طبقه دهم و اونا طبقه یازدهم .

خیلی خیلی دوستت داریم گل انار. دو ساعت پیش از خواب بعداز ظهر بیدار شدی و کلی توی رختخواب داد و فریاد کردی مثل همیشه که انگاری صدا میزنی یکی بیاد سراغت، منم آوردم توی سالن و بیبی انیشتن رو گذاشتم برات و کمی شله زرد خوردی تا شامت حاضر بشه. آَش خوشمزه درست شد و اون رو هم خوردی به علاوه کمی نون سنگک و کمی شیطونی. بعد هم احساس کردم خوابت میاد یه شیشه شیر دادم دستت و خودت توی تختت خوابیدی مثل همیشه.

بد نیست خاطره دیروز که ازمون زهرچشم گرفتی رو تعریف کنم. دیروز ظهر که من شما رو از مهد تحویل گرفتم، پستونک شما جا موند توی مهد و اومدیم خونه خواستی بخوابی. مثل روز قبلش یه شیشه شیر دادم خوردی اما خوابت نبرد و پستونک میخواستی. منم پستونک اضافی هات رو همین روز قبل انداخته بودم دور. دقیقآ دو ساعت حسابی گریه و بی تابی و چون مهد یکی دو ساعتی تعطیل میشه تا شیفت بعد از ظهر، نشد بریم بیاریمش، بنده خدا خانم مربی تماس گرفت و گفت جا مونده و .. اما بیرون حسابی باد شدید بود و نمیخواستم توی اون هوا دوباره بریم بیرون. نتیجه اینکه تمام مدت من شما رو توی بغل می چرخوندم و به محض نشستن گریه میکردی  وجیغ می کشیدی. من معتقدم که گیر داده بودی وگرنه هیچ وقت به این شدت بهش وابسته نبودی و قبلأ بارها پیش اومده بود که بدون پستونک خوابیده بودی. حسابی سرگیجه گرفتم اونقدر که شما رو تو بغل توی فضای محدود خونه چرخوندم. تا اینکه بالآخره خوابت برد و منم بالا سرت نشستم چون که چند دقیقه ای یه بار از خواب می پریدی. غروب رفتیم گرفتیمش و شما با دیدنش واقعأ ذوق کردی. این ماجرا جرقه ای بود توی ذهن ما که کم کم شما و دوست عزیزت پستونک رو از هم جدا کنیم که بیشتر از این به هم وابسته نشید . هرچند صرفأ موقع خواب میخوری و بلافاصله بعد از اینکه خوابت برد میایم از دهنت در میاریم، اما همونم خوب نیست و از دیروز همش نگران هستم .

چند تا عکس از این یکی دو روزه میزارم و این پست رو تموم می کنم.

 

توی عکس های زیر شما از یه لحظه غفلت من استفاده کردی و رفتی سراغ کامپیوتر و منم چاره ای ندیدم جز اینکه این صحنه ها رو شکارکنم. جالب اینجاست که من داشتم وبلاگ رو میدیم و شما بعد از اینکه کلی تق تق زدی روی کی بورد، وبلاگ رو بستی و نزدیک بود کامپوتر بیچاره رو خاموش هم بکنی که دیگه دوربین رو گذاشتم کنار و اومدم کامپیوتر رو نجات دادم :

 

توی عکس های زیر هم که امروز وقتی از مهد اومدیم خونه، یادم افتاد که شما با این پولیور عکس نداری، گفتم برای یادگاری چند تا بندازم، اما شما یه جا بند نشدی و اجازه نمیدادی، میخواستی صندلی ها رو بگیری و صدف های طبقه زیری میز رو میخواستی بگیری که نمیشد، عصبانی شدی و آخرش به گریه ختم شد. عکساشو برای یادگاری میزارم.

 

قربون گریه کردنت بشه مادر، گریه نکــــــــــــــــــــــــــــــن.

تا بعد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

روح انگیز مامان سیاوش
2 اسفند 90 0:27
سلام مامان مهربون خوبی عزیزم؟
همه نوشته هاتو خوندم اونم 2 بار آخه خیلی خیلی قشنگ نوشته بودی عزیزم هر بچه ای به مدل خودش میشینه و پا میشه نگران نشو یه روز چشم باز میکنی میبینی به امید خدا داره رو 2 تا پاهاش راه میوفته ....
الان اشیا خونه براش جالبترن تا وسایل بازیش کنجکاوم که هست پس بزار هر کاری که دلش میخواد انجام بده .....
خوش رو بودنش رو که خوب گفتی ما که فقط عکسهاشو دیدیم کلی به دلمون نشسته اونم به خاطر خنده های نازشه قربونش برم ....
شوهریه منم گیر داده بچه رو بده ببرم سر کار همکارا ببینن منم که هیچ جوره زیر بار نمیرم ....
سیاوشم خیلی پستونکیه مخصوصا موقع خواب ما مامانا دردسری داریم با این قضیه از پستونک گرفتن نی نی هامون ها...الهی خاله قربون گریه کردنت بشه عزیزم ای جونم مامانش دلم ریش شد آخه اینم عکس بود که دل مارو کباب کنی؟


مرسی روح انگیز جان شما همیشبه به من و آیاتای لطف داری. از خدای بزرگ میخوام سیاوش جون مقابل چشمای عاشق شما روز به روز رشد کنه و شاهد موفقیتهاش توی زندگی باشید و الهی که شما رو سربلند کنه.
چی بگم والله!!! آخه نمیشه که همش عکسای خندیدنشو بزارم باید بدونه که گریه هم میکرده یه وقت امر بهش مشتبه میشه که خیلی خوش به حال ما بوده تو بچه گی هاش. البته بوده اما نه اینکه دیگه هیچ گریه ای نکرده باشه. مواظب سیاوش باش. امروز بردیمش اداره هر دوتامون و همکارا کلی ذوق کردن . اما آیاتای فقط برای دو نفر میخندید. بقیه رو زیاد بهشون محل نداد. فدای تو.
مامان مهراد
2 اسفند 90 11:23
آفرین به دختر خوشروی ما مثل مهراد من نباش که فقط به مامان و باباش وابسته هستش
حسناسادات
2 اسفند 90 17:09
واااااااااااااااااااااای گریه چرا خالهههههههههههههه
مامان یکتا
2 اسفند 90 21:50
با سلام خدمت دوست عزیزم. وای که من با دیدن عکسای آیاتای جان دلم میخواد از نزدیک ببینمش و محکم تو بغلم فشارش بدم!منم آرزو میکنم همه روزهای زندگی آیاتای جان بهاری و پراز خیر و برکت باشه.
خاله جون بهت نمیاد گریه هم بلد باشی بس که ماشالله خوشرو و مهربونی.


ممنون خاله جون.گریه هم بلدم اما زیاد انجام نمیدم که موقعش مادر و پدر هیجان زده بشن..
بابای آروین جان
3 اسفند 90 1:49
سلام به مامی مهربون آیاتای خوشگله
هزار ماشالا میبینم که آیاتای جون پشت نوت بوک میشینه و برا خودش هکری شده ملوسک ...
مامانی با یه داستان کوتاه عشقولانه آپم ممنون میشم تشریف بیارین.


سلام و عرض ادب. قدم رنجه فرمودید.بله حتمأ میام.آیاتای این روزها بطور فشرده داره هنرهاش رو به نمایش میزاره.مرسی.
مامان مهراد
3 اسفند 90 11:12
سلام عزیزم خوبی برای استفاده از شکلکها باید روشون کلیک راست کنی و copy image روبزنی بعد بیای تو ارسال مطلبت هر جایی از متنت میخای بزاری مکان نما باید همونجا باشه تا شکلکت بیاد همونجا بشینه بعد paste میکنی این برای شکلکهای ثابت بود .برای شکلکهایی که حرکت دارند باید روشون کلیک راست کنی و گزینه copy image location روبزنی بعد بیای تو ارسال مطلبت هر جایی خواستی استفادش کنی اون چیزی که مثل درختچه هست رو بزنی ویک صفحه باز میشه که همونجا نوشته آدرس paste رو میزنی تا آدرسش اونجا بیاد بعد رو درج کلیک میکنی البته دوبار باید اینتر کنی بعد شکلکت میاد اونجا میشینه اگه بازم کمکی خواستی در خدمتم موفق باشی عزیزم
مامان محیا
3 اسفند 90 12:17
آخ خاله بمیره واست...منظورم خاله ویدا بود..یاد اون نون سنگکه بخیر که با دوچرخه ات رفتم گرفتم ..هم دوچرخه و هم نونه خیلی حال داد... فرزانه باورم نمیشه نه ماهش شدهو..انگار همین دیروز بود که قد ساندویچ بوده..خدا نگهش داره..میگی از گذشت ایام حرف نزنیم؟؟؟ راستی بعد عید باید در تدارک تولدش باشی..راستی میتونی با هزینه خودت ما رو دعوت کنی بیایم کیش تولدش..تو رو خدا. تو رو خدا ( از نوع ویدایی) شوخی کردم..تو دعوت کن خودمون با کله میایم..اصلا بیا تهران خونه ما بگیر..


فدات بشم مریم جون.فکرنکنم توی مهد تولد بگیرم.هنوز بهش فکر نکردم.خدا محیاجون رو برای شما نگه داره.
مامان آرشیدا کوچولو
4 اسفند 90 14:24
وای چه عروسک خوشکل خوشمزه ای دارید شما هززززززززززززاااررررر تا بوووووووووووس
مامان آرشیدا کوچولو
4 اسفند 90 14:26
ما به خاطر کار شوشویی اومدیم اهواز و در بین مردم خونگرم اهوازی زندگی میکنیم
ما مان سونیا
8 اسفند 90 20:48
سلام خاله مبارک باشه عزیز دلم انشاالله به شادی و سلامتی از کادوهای خوشگل خاله با سلیقه استفاده کنی