آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

پیک نیک روز جمعه..

1390/11/28 19:57
نویسنده : مادر آیاتای
1,947 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آیاتای عزیزم. امروز جمعه 28 بهمن ماه نود، شما، پدر و من رفتیم رستوران دریایی ناهار خوردیم و بعدشم رفتیم ساحل وسایل پیک نیکمون رو باز کردیم و کمی با صدای آب تجدید روحیه کردیم و آرامش پیدا کردیم و برگشتیم خونه چون پدر مسابقه والیبال داشتن.

ساعت 3 رسیدیم رستوران و شما که توراه خوابت برده بود بیدار شدی و کمی با تعجب به اطراف نگاه کردی  و کمی بعد شروع کردی با صدای بلند آواز خوندن و منم خواهش می کردم که آیاتای جان آروم تر .. اما دریغ از کمی توجه!!! هرچند اهالی رستوران و مشتری ها ظاهرأ داشتن فیض میبردن از صدای شما اما ما کلی شرمنده می شدیم از اظهار لطفشون..

رستوران خیلی به دریا نزدیک بود و بعد از صرف غذا رفتیم خیلی نزدیک به دریا نشستیم و بساط چای خورون و .. رو راه انداختیم و شما هم یه عالمه کلوچه خوردی و بعد از مدت کوتاهی از کریر خسته شدی و بی قراری که منو در بیارید. پدر هم کمربند رو باز کرد و شما شروع کردی به سرک کشیدن به همه جا. اخیرأ شکل های مختلفی از دالی بازی رو انجام میدی و ما کلی می خندیم. امروز سایه بون کالسکه رو میکشیدی و از زیر آفتاب گیر ما رو پیدا می کردی و با دست از زیر پارچه میزدی و به ما میخندیدی.. ما هم که ذوق مرگ...

امروز خوش گذشت و وقتی برگشتیم خونه شما زود خوابت برد و من مشغول پختن شام و ناهار فردای مهد برای شما شدم .

(خدایا از اینکه آیاتای رو به ما هدیه و امانت دادی، خیلی شکرگزاریم. مراتب سپاسگزاری ما رو بپذیر..)

 چند تا عکس مربوط به امروز و شیطونی های شما:

 

آیاتای جان امروز صبح ما داشتیم صبحونه می خوردیم و شما مشغول بازی با وسایلت بودی که جیغت در اومد و ما با این صحنه مواجه شدیم که شما سرت توی کیسه اسباب بازی هات گیر کرده بود و حسابی ترسیده بودی. نجات دهنده: پدر مهربان   :

 

توی عکس زیر هم بعد از گیر کردن توی کیسه اسباب بازی ها، پدر شما رو توی روروئک گذاشت و رفتی کنار پنجره کمی افتاب بگیری و طبق معمول انگشت به دهن:

 

 

و رسیدیم دریا وهنوز توی کریر مشغول تماشای دریا بودی:

 

وقتی از کریر جدا شدی و  از منظره بهتری دریا رو میدیدی ذوق کردن شما وصف نشدنی بود :

 

و همش موشی می شدی و ما می خندیدیم :

 

امیدوارم همیشه سالم و سرحال باشی و یه کم بیشتر غذا بخوری..

پدر و من خیلی شما رو دوست داریم و از بابت داشتن همچین نعمتی در پوست خودمون نمی گنجیم ..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (13)

حسناسادات
28 بهمن 90 19:58
ایشالا که خوش گذشته باشه خاله
بابک
28 بهمن 90 22:58
فرزانه جن کارت خیلی خیلی خیلی ارزش داره. یه روزی آیاتای خوشکله بابت این داستان زندگیش ازت تشکر می کنه. من و مرمر که کلی ذوق کردیم. خیلی جالبه. باریکلا. حتما ادامه بده
روح انگیز مامان سیاوش
28 بهمن 90 23:15
سلام جیگر خاله روح انگیز الهی قربونت بشم میدونم دیر اومدم خاله جون به خدا شرمندتم خاله جون الهی فدای این عکسهای نازت بشم خاله ای جونم با این موش شدنت جیگر کاش الان پیشم بودی یه گاز از لپت میکردم خاله جون الهی که خدا چشم بد رو ازت دور کنه عزیزم ای جونم میری دریا از طرف پسر خالت سیاوشم آب بازی کن عزیزم
مامان محیا
29 بهمن 90 12:11
جیجر جیجر جیجر...من موندم که عمو مهدی چطور میتونه با دیدن این عکسها خودشو کنترل کنه
مامان یکتا
29 بهمن 90 15:08
پس حسابی به آیاتای جونم خوش گذشته. همیشه در کنار مادر و پدر مهربونت شاد وسالم باشی عزیزم.


مرسی خاله جون.
روح انگیز مامان سیاوش
29 بهمن 90 21:59
سلام عزیز دلم خوبی شما ؟ آیاتای خوشگل خاله خوبه؟ ممنون بابت پیامت خانومی راستش سیاوش به کمک دستهاش میشینه و وقتی میشینه به قول شما یکم خیز میگیره به جلو یکمم که خسته میشه به پهلو میوفته و خودشم میخنده البته خاله جونش سیاوش همین امروز 6 ماه و 4 روزشه رفت تو 7 ماهگی تو 6 ماهگی تو روروعکش گذاشتمش حالا دقیق نمیدونم حتما با دکترش تماس میگیرم و این موضوع رو با ایشون در میان میزارم ......خاله جون از اینکه به فکر گل پسر منی بی نهایت ممنون .....ایشالله تا 2 ..3 روز دیگه با پست جدید میام خونتون خاله ...
مامان مهراد
29 بهمن 90 22:10
وای قربونش برم روز بروز بیشتر ناز میشی ماشالله
مامان ساینا
30 بهمن 90 9:11
ماشاله. چیکارش دارین خوب می خواد آواز بخونه. کنار دریا طبع شعرش گل کرده. قربون اون خنده هات خوشگل خانم.
مرسدس
30 بهمن 90 13:40
واااااااااااااااااااااااااای چه جوجوی نازی داری خاله.....
خدا نگهش داره همیشششششه.....
ببخشید میشه معنی اسم آیاتای را به من بگید....خیلی اسم تک و خاصی هست....
ممنون


سلام به شما دوست عزیزمون. مرسدس جون یه پست دقیقأ برای اسم آیاتای "ذاشتم.بهتره اونو بخونی که کامل و خوب نوشته شده.مرسی که به ما سرزدید.
فاطمه احمدي
2 اسفند 90 14:48
سلام
واي فرزانه اگه بدوني چقدر آيتاي رو دوست دارم از وقتي كه عكساش رو ديدم همش نگاش مي كنم
ماشاالله خيلي نازه تركيبي از مامان باباي نازش شده


سلام فاطمه جون. ممنون عزیزم. لطف داری. بیشتر به ما سر بزن. دوست داریم خاله جون.
بابای آروین جان
4 اسفند 90 19:35
سلام و یه دنیا آرزوی خوب و شیرین برا خانواده محترمتون مامانی میدونم سرتون شلوغه،خانمم برام تعریف کرد،درسته این وبواز لینک دوستات حذف کردی و وبو همسرمو لینک کردی ولی آیاتای جون یه دوست فراموش نشدنی برامه،مثل هر روز شیطنت هاشو دنبال میکنم . موفق و سربلند باشید.
فریماه جون
9 اسفند 90 13:33
سلام عزیزم امروز جات خالی بود آیاتای جان. آدرینا اینجابود. نمیدونی فرزانه جون خیلی زودتر از بقیه با من دوست شد. دستاشو باز میکرد و میومد بغلم بعدش هم خیلی آروم وبی سروصدا توبغلم خوابید. کاش آیاتای هم بود.بوس واسه هردو گلم
عمه سهیلای آدرینا
3 خرداد 91 11:30
آیاتای جون سلااااااااااااام چه عکسای قشنگی تو وبلاگت گذاشتی از راه دور لپ قشنگت رو می بوسم گلم زود بیا بهبهان دوباره ببینمت