پیک نیک روز جمعه..
سلام آیاتای عزیزم. امروز جمعه 28 بهمن ماه نود، شما، پدر و من رفتیم رستوران دریایی ناهار خوردیم و بعدشم رفتیم ساحل وسایل پیک نیکمون رو باز کردیم و کمی با صدای آب تجدید روحیه کردیم و آرامش پیدا کردیم و برگشتیم خونه چون پدر مسابقه والیبال داشتن.
ساعت 3 رسیدیم رستوران و شما که توراه خوابت برده بود بیدار شدی و کمی با تعجب به اطراف نگاه کردی و کمی بعد شروع کردی با صدای بلند آواز خوندن و منم خواهش می کردم که آیاتای جان آروم تر .. اما دریغ از کمی توجه!!! هرچند اهالی رستوران و مشتری ها ظاهرأ داشتن فیض میبردن از صدای شما اما ما کلی شرمنده می شدیم از اظهار لطفشون..
رستوران خیلی به دریا نزدیک بود و بعد از صرف غذا رفتیم خیلی نزدیک به دریا نشستیم و بساط چای خورون و .. رو راه انداختیم و شما هم یه عالمه کلوچه خوردی و بعد از مدت کوتاهی از کریر خسته شدی و بی قراری که منو در بیارید. پدر هم کمربند رو باز کرد و شما شروع کردی به سرک کشیدن به همه جا. اخیرأ شکل های مختلفی از دالی بازی رو انجام میدی و ما کلی می خندیم. امروز سایه بون کالسکه رو میکشیدی و از زیر آفتاب گیر ما رو پیدا می کردی و با دست از زیر پارچه میزدی و به ما میخندیدی.. ما هم که ذوق مرگ...
امروز خوش گذشت و وقتی برگشتیم خونه شما زود خوابت برد و من مشغول پختن شام و ناهار فردای مهد برای شما شدم .
(خدایا از اینکه آیاتای رو به ما هدیه و امانت دادی، خیلی شکرگزاریم. مراتب سپاسگزاری ما رو بپذیر..)
چند تا عکس مربوط به امروز و شیطونی های شما:
آیاتای جان امروز صبح ما داشتیم صبحونه می خوردیم و شما مشغول بازی با وسایلت بودی که جیغت در اومد و ما با این صحنه مواجه شدیم که شما سرت توی کیسه اسباب بازی هات گیر کرده بود و حسابی ترسیده بودی. نجات دهنده: پدر مهربان :
توی عکس زیر هم بعد از گیر کردن توی کیسه اسباب بازی ها، پدر شما رو توی روروئک گذاشت و رفتی کنار پنجره کمی افتاب بگیری و طبق معمول انگشت به دهن:
و رسیدیم دریا وهنوز توی کریر مشغول تماشای دریا بودی:
وقتی از کریر جدا شدی و از منظره بهتری دریا رو میدیدی ذوق کردن شما وصف نشدنی بود :
و همش موشی می شدی و ما می خندیدیم :
امیدوارم همیشه سالم و سرحال باشی و یه کم بیشتر غذا بخوری..
پدر و من خیلی شما رو دوست داریم و از بابت داشتن همچین نعمتی در پوست خودمون نمی گنجیم ..