آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

دست نوشته هایی از مهد آیاتای - سری اول

1391/8/16 22:19
نویسنده : مادر آیاتای
1,463 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم عزیزم.

امروز میخوام مطالبی رو که چند وقت اخیر شبنم جون عزیز و دوست داشتنی زحمت کشیدن و توی دفتر مهدت نوشتن، اینجا پاکنویس کنم، عین جمله های شبنم جون رو می نویسم.

بهترین فرصته که از شبنم جون یه تشکر حسابی کنم چون میدونم شما رو (هم شما و هم بقیه هم کلاسیهات - شیرخواره ها / زیر دو سالها-) خیلی دوست داره و هر لحظه باهاتون هست و زیاد براتون زحمت میکشه. شبنم جون دوستت داریــــــــــم یه عالمه.

خب بریم سراغ مطالب به ترتیب تاریخ:

  • 91/04/11    امروز آیاتای اونقدر آب دهانش رفت که همه ی خاله ها رو خیس خیس کرد : عکسشم کشیده :

 

  • 91/04/31    امروز آیاتای در سالن بازی شعر تاب تاب را هنگام تاب بازی کردن خواند.
  • 91/07/19    امروز آیاتای جان روی تاب بلند بلند آواز تاب تابو خواند و در کلاس با آهنگ می رقصید و مامانی مامانی می گفت .
  • 91/08/06    امروز برای کلاس آهنگ تولدت مبارک پخش شد و اول آهنگ صدای زنگ تلفن پخش می شود و آیاتای بعد از شنیدن صدای تلفن دستش را روی گوشش می گذارد و ماما ماما صدا می زند .
  • 91/07/07    امروز صبح ورزش می کردیم در کلاس به بچه ها دستا بالا و پائین یاد داده شد بعد که ازشون سوال شد آیاتای جواب داد و دست هایش را بالا گرفته و تکان می داد . عکسشم کشیده:

  • 91/08/08    امروز آیاتای شعر "رولی پولی UP UP UP رولی پولی DOWN DOWN DOWN " آنقدر قشنگ اجرا کرد. روی پایش میزد نشسته بود و شعر می خواند .
  • 91/08/08    زمانی که آیاتای داشت بستنی کاکائویی می خورد برایش سبیل قهوه ای روی صورتش ایجاد شد. ازش عکس گرفتیم .
  • 91/08/10    امروز آیاتای وقتی کار اشتباهی انجام می داد بهش با دست (انگشت اشاره) نشان می دادیم و او همین کارو تکرار می کرد یا امروز صدای حیوان ها مثل شعر ببعی میگه بع بع دمبه داری نه نه رو یاد گرفته و تکرار می کنه .
  • 91/08/14    امروز در سالن بازی با آیاتای و دو تا از بچه ها در خانه ی چوبی بودیم و در می زدیم و می گفتیم تق تق کیه. آیاتای بعد از 3-4 بار تکرار تق تق تق و گفت و سری بعد کیه گفت. بعد خودش شاد می شد و بلند بلند می خندید .

اینم از خاطرات شما توی مهد. شبنم جون میدونم با همه گرفتاریهات توی مهد و کلی بچه های پر جنب و جوش مثل آیاتای،  چه لطف بزرگی میکنی که وقت می ذاری. سپاسگزاریم.

شهرزاد جون (خواهر شبنم جون) هم لطف کردن و از 4/5 ماهگی که آیاتای رفته مهد، هر چی عکس داشتن رو یک جا گذاشتن و قراره برم دیدنشون و ازشون عکسها  رو هم بگیرم. پس به زودی "مروری بر آیاتای یک ماهه تا 18 ماهه در مهد کودک" رو توی وبلاگ خواهیم داشت..

امیدوارم مطالب خوب بوده باشه. در ادامه چند تا عکس که قولش رو به فریماه جون داده بودم.

اول عکسهای روی شاسی از یک ماهگی تا 11 ماهگی آیاتای:

 

چون افقی زدیم و عکسها کامل نیست، جدا جدا هم میزارم ( عددهای زیر عکس ها مربوط به ماهش هست):

و عکس آخر هم از دو تا پاپوش دیگه به جز اون قرمزه که در واقع مظلوم واقع شدن و شما اون قرمزه رو بیشتر دوست داری.البته ناگفته نمونه که صورتیش برات کوچیک بود تقریباً .

 

امیدوارم لذت برده باشید .

پسندها (1)

نظرات (13)

نرگسی
16 آبان 91 23:56



سپاس نرگسی جونم.
مامان بابای الیسا
17 آبان 91 0:00
سلام عزیزم خیلی زیبا بود خدا حفظش کنه دلم میخواد بدونم از کدوم شهرین؟


سلام. ممنون شما لطف دارید. مادر خوزستانی، پدر ارومیه ای، متولد تهران، ساکن کیش.
آرچلیک
17 آبان 91 2:20
زیبا بود و حرف نداشت کلا کار قشنگ و جدیدیه . کاشکی عکس هایی هم از فعالیت هاش توی مهد میزاشتی بخصوص موقع بازی و مشغول شدن با اسباب بازی ها . البته این نظر من بود .


ممنون دوست خوبمون. بله این موضوع رو هماهنگ کردم و قرارمون فرداست که برم مهد و یواشکی از کاراش فیلم و عکس بگیرم. نظرتون برای ما خیلی محترمه. خیلی هم سپاسگزاریم.
مامان کوروش
17 آبان 91 7:43
واقعا خوشبحال ایاتای که همچین مربی مهد مهربون و با حوصله ای داره


واقعا. زمان ما که امکانات نبود خواهر...
فریماه جون
17 آبان 91 12:14
خیلی پست جالبی بود. دستت درد نکنه. ادامه...
اتفاقا میخواستم واسه عکسهای مهد هم بگم. گفتم شاید نیست که نذاشتی.منتظریـــــــــــــم. هرچی باشه دختری ساعات زیادی مهده. خاطرات اونجا هم باید ثبت بشه.پاشا هم چند وقتیه پرستار واسش گرفتن میاد خونه که فعلا زیر نظر فرناز خودش باشه. تا بعد.


ممنون. باشه حتما. به زودی. عزیزم پاشا خیلی نازه. بدتر از تارا اونم یه مهر خاصی داره، تارا که عشق منه، اما پاشا رو هم ندیده دوست دارم و مهرش به دلمه. از طرف من ببوسش.یه کمم نوازشش کن . عشقم پوست نازک بچه هاس.
فریماه جون
17 آبان 91 12:25
یادم رفت.... عکسها خیلی خوب بودن. دستت درد نکنه نانـــــــــــــــــــــو(مامان) آیاتای.عکسهای طبیعی حس خوبی دارن ولی اینبار که اومدید با اجازه خودم میبرمش آتلیه چند تاعکس باحال دیگه در کنار اینا نصب شه.( دیوار بیچاره که سوراخ سوراخ شده...)با آدرینا...حیفه تو این سن دوتاییشون با هم ندارن. دیروز پاشا وتارا بردیم آتلیه. بوووووووس برای آیاتای و مامان مهربون.


فدات شم عزیزم. اتفاقا آتلیه رو گذاشتم تو برنامه م که همین جا ببرمش. هرچند خیلی قیمتها نجومی و فضاییه. اما مهم اینه که یادگاری براش بمونه. آخه تهرانم آدم میره اونقدر کارا فشرده س و.. بهبهانم که معمولا حسش نیست.. بوووس برای فریماه جونمون.
فریماه جون
17 آبان 91 16:15
بزن کف قشنگه به افتخار مامانی.عالیه. آره بابا ارزششو داره. حیفه که نداشته باشه. اصلش تو این سناست.من که چند ماهه دربدر دنبال آتلیه خوبم با امکانات خانم.چند لباس خاصه...شانس ما فرشته هم دیگه نیست.


همینو بگو. شنیدی میگن به ما که رسید آسمان تپید؟!!
محيا كوچولو
17 آبان 91 23:43
سلام خاله جوني چه مهد خوبي داره آياتاي عسلي! ايشالله هميشه شاد شاد و سلامت باشيد


سلام عزیزم.ممنون. شما هم همینطور.
خاله سمیه
18 آبان 91 11:54
وای آیاتای دلم ضعف رفت . می دونی عاشق خاطره 91/08/06 ام. وای تصور کن مثلا تلفنو جواب بده و مامانش رو صدا کنه. عاشقتم. البته دم مامان جنابعالی هم حسابی گرم با این خلاقیت و اون دیوار پر از عکسای خوشگل از دختر نازدونش.


ممنون خاله سمیه. چقدر شما مهربونی آخه. ما هم دلمون ضعف رفت.
مامان مهربد
21 آبان 91 9:16
مثل همیشه عالی


سپـــــــــاس.
دوست نی نی
28 آبان 91 11:04
دختر ناز دورگه! خوزستان و آذربایجان. چه جالب!چه مربی مهربونی داری دختر ناز؟


ممنون دوست خوبمون.
مامان ساینا
29 آبان 91 17:49
خیلی جالب بود. چه مربی خوبی داری آیاتای جون. قدرش رو حسابی بدون. البته آیاتای جون اونقدر شیرینه که به نظرم هر جا باشه همه شیفته اون می شن.
منم منتظر عکسای شاسی بودم. می خواستم بگم ها. خوب شد فریماه جون درخواست دادن. وقعا لذت بردم. خیلی خوب شدن.


مرسی عزیزم.اما مربیشون واقعا مهربون و عاشق بچه هاست. این موضوع خیلی توی روابطشون تأثیرگذاره.
عکسهای شاسیش از قلم افتاده بود.سپاس.
arnika
15 اسفند 91 18:34
خوش به حال آیاتای و البته خوش به حال مامانش که مربی مهدش واسه اش این چیزا رو می نویسه. منم خیلی وقتا ناراحت می شم از اینکه شاهد بزرگ شدن دخترم نیستم. اما خب اولا که اونجا بهش بیشتر خوش می گذره دوما که سعی می کنم ساعتی رو که باهاش هستم رو با کیفیت بیشتری بگذرونم. اما خب وقتی می بینم که اون یه چیزایی رو خیلی وقته که یاد گرفته بدون اینکه من متوجه بشم یه کم دلم میگیره.
زنده باشه این آیاتای مااااااا


ممنون خاله جون.