آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

خاطراتی از آیاتای

1391/8/14 21:55
نویسنده : مادر آیاتای
2,283 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر عزیزم و سلام همه خوانندگان و مشوقان عزیزمون.

امروز میخوام یه کم از کارها و سخنرانی های اخیرت بنویسم.

هفته گذشته شب جمعه میخواستم برای رحمت  رفتگان خیرات درست کنم، شله زرد رو انتخاب کردم. مهدی جون هم مهمونمون بودن، چون حجم شله زرد زیاد نبود، میشد تو خونه درست کرد. اولا که لطف خدا باعث میشد که مقدار برنجی که استفاده کردم حجمش هی زیاد بشه و سه قابلمه عوض کردم، شما هم که سرآشپز بودی و کاملا امور آشپزخونه رو مهندسی میکردی. دوبار تا مرز خواب رفتی، کلی برای خوابوندنت وقت گذاشتم، اما سرنوشت چیز دیگه ای بود...کلی کاسه بشقاب وسط آشپزخونه بود، دستاتو میزاشتی روی یه بشقاب (چینی) و خودتو سر میدادی. با یه جیغ، اونو برمیگردوندی سرجاش، مرحله بعد کلی ظروف پلاستیک وسط بود. همزمان میرفتی سراغ کیسه بازیافت و از اون کلی بطری شیر وارد بازیت میکردی. قطعا با فضای کم آشپزخونه های خونه های آپارتمانی، من از حرص کبود شده بودم. دیدم خیلی شلوغ پلوغ شد به پدر گفتم شما با مهدی جون برید دریا، ما خونه هستیم تا شله زرد آماده بشه و ببریم پخش کنیم. اونا هم رفتن. ادامه خرابکاری های شما رو داشته باشیم.. ظرف و ظروف توی کابینت و .. رو که بی خیال شدی، آخر سر یه چیزی ته کیسه زباله توجهت رو جلب کرد، یه لحظه به خودم اومدم دیدم توی اون غوغای بقیه وسایل، نصف آشغالها هم ریخت وسط. نگو دست کردی از زیرش سوژه رو دربیاری، بقیه ریخته بیرون، خودتم کثیف و میکروبی.. حالا منم وسط اینهمه کار، مقداری بادمجون خورد کرده و شسته بودم که سرخ کنم بزارم فریزر، شله زرد داشت آماده میشد و کاری نداشت، مشغول سرخ کردن بادمجونا شدم. همزمانم ظرفهای یکبار مصرف رو باز کرده بودم روی کابینت آماده ی ریختن محصول نهایی... با این کارت از عصبانیت یه جیغ بنفش کشیدم و نشستم کنار کابینت و دستامم گذاشتم رو پیشونیم.. در حالیکه بطری پر از روغن رو برداشته بودی و تلاش می کردی برچسبش رو با دندون بکنی، اومدی بین من و کابینت که بیست سانتی فاصله بود خودتو جا دادی و عین من نشستی تکیه دادی و زود زودم به من نگاه میکنی که دقیقا مثل من باشی. دستاتم گذاشتی روی سرت به جای پیشونی.. نمیدونستم بخندم یا عصبانی باشم و وضعیت رو سر و سامون بدم. اون شب خیلی زود بیهوش شدم .

جدیدا یاد گرفتی وقتی میری جایی که خطرناکه یا به هردلیلی بهت میگیم برگرد، بچرخ، برو سر جات و ...، یه نگاه به پشت سرت میندازی و یه نگاه به پاهات و با دقت عقب عقب برمی گردی میشینی، مثلا فاصله های 3-4 متری!!! ما هم این شکلی میشیم: نیشخند تعجب

یا اینکه کلا توی خونه باید جوراب و کفش پات باشه، از خواب بعد از ظهر که بیدار میشی اونا رو میپوشی و تا موقع خواب شب پات میمونه.

وقتی میخوری زمین پامیشی دستاتو میتکونی یعنی تمیز بشه.

وقتی میرسی پشت در، در میزنی. اونم با پشت دستت نه با کف دستت. خیلی آروم و همزمان با لبخند.

وقتی میگیم آیاتای دستات تمیزه یا دستات کثیفه؟ در هر دو حالت دستاتو به هم میمالی که تمیز بشه.

وقتی از در وارد یا خارج میشی حتما باید پشت سرت در بسته بشه، اگه بزرگترا نبندن، خودت بر میگردی می بندی .

وقتی پوشکت کثیف میشه اون وسط خونه می ایستی و اونقدر یه نفس میگی ماما ماما ماما یا نانو نانو تا بیام ببرمت بشورمت. یا میگم برو دسشویی بیام بشورمت، میری پیش در حموم وایمیسی و شلوارتم میکشی پائین.

موهات بلند شده و میاد توی صورتت، میگیم آیاتای موهاتو بزن کنار، یه دستی موهاتو میزنی به یه سمت کنار.

وقتی دستات کثیفه و میخوای بشینی یا پاشی، دستاتو کج میزاری زمین که فرش کثیف نشه، اون شعورتو قربون .

چون زیاد بهت میگم آیاتای دوستت دارم، میگم تو هم بگو، تو هم سرتو تکون میدی و یه چیزی میگی با این تلفظ: دادَم. یعنی دوستت دارم.

خیلی عاشق عکس دیدن تو کامپیوتر هستی. حالتهای مختلف خودتم میشناسی، مثلا عکسهات با لباسهایی که دوست داری، یا پاپوشهای جدیدت، و یااااا... وقتی پدر مهربان رو توی عکسها میبینی نیشت تا آن سوی گوشت باز میشه و میگی اووووو!!!! منم که خنثی

یه CD کلیله دمنه برات خریده بودیم حدودا یک ماه پیش. وقتی میزارم، معمولا حسش نیست که بزنم جلو تا برسه به حکایات، اما خوشم میاد از روحیه ت که با تک تک آهنگهای تبلیغاتشم خودتو تکون میدی. بعضی جاهاشم هیجان زده میشی و میری می ایستی کنار تلویزیون و لبه های میزو میگیری و با صدای بلند میخندی.

وقتی در یخچال باز میشه، به هر ترتیب شده خودتو از لای دست و پای آدم رد میکنی و میری وایمیسی توی یخچال رو خیلی با اعتماد بنفس وارسی میکنی. جالبه اونقدر جدی هستی که آدم شک میکنه شاید کار خاصی داری!!

صندلی ماشین مثل دشمن خونیت میمونه، به هیچ وجه حاضر نیستی بشینی توش و فکر کنم حالا حالاها ما نتونیم مسافرت داخلی با ماشین بریم. اگه توی صندلی نشینی باید بغل ما باشی که اونقدر خرده فرمایش داری و دست به کلید پریز (نیشخند) ماشین میزنی که کلافه میکنی آدمو کلافه گفتم کلید پریز یاد یه چیزی افتادم. دیروز داشتم عکسهای دوربین رو به هارد منتقل میکردم طبق معمول بدون هماهنگی اومدی کل فیشهای متصل به کامپیوترو درآوردی. یکی از اینا مربوط به شارژ لب تاب بود و سرانگشت کوچولوت رو فرو کردی توش، برق گرفتت. من داشتم با عصبانیت به اتفاقاتی که با کندن این فیشها افتاده بود فکر میکردم که با تمام قدرت گریه کردی. انگشتتم قرمز پر رنگ شده بود و تا شده بود نمیتونستی بازش کنی. سریع انگشتت رو باز کردم و ادامه ماجرای آروم کردنت...

علاقه خاصی به خوابوندن عروسکهات پیدا کردی.

جدیدا دستمال کاغذی رو نمیخوری ولی هنوز خیلی دوست داری. منم دوست دارم اونقدر با دستمال بازی کنی که برات عادی بشه، هر وقت اشاره میکنی به دستمال و میخوای، یه دونه بهت میدم. باورت نمیشه و با شرمندگی میخندی . ببینم چند جعبه تموم بشه تا شما علاقه ت سرانجام پیدا کنه.. علاوه بر تمیز کردن دور دهنت، دستمال رو تا میکنی (به خیال خودت، وگرنه مچاله س) و میزاری روی دماغت و یه کمیش اینور و یه کمیش اونور و دماغتو میگیری و کلی هم به این کارت افتخار میکنی!!

به پدر، معمولا بابا میگی اما اگه لازم شد ماما هم میگی. اما منو معمولا نانو صدا میزدی (قابل توجه مانی محیا) .

چند روزه خیلی واضح میگی آب بده. اما بطور پیوسته و اینجوری: آبــــبَـــــدَه. همینقدر میکشی و فتحه میزاری روش.

بعد از ظهرا که من و پدر آجیل میخوریم یه دونه پسته هم به شما میدیم. خیلی قشنگ ذره ذره با دندونات جدا میکنی و میخوری.

وقتی یه چیزی ازت میپرسیم خیلی توضیح میدی ولی اصلا مفهوم نیست. درواقع فقط صداشو درمیاری. اما پیش بینی میکنیم اگه شروع به صحبت کنی، زود جمله میگی و یهویی راه میفتی.

الان پدر خونه نیست و من بیشتر از اینا چیزی یادم نمیاد. بقیه خاطرات بمونه برای یه پست دیگه.

پست بعدی هم اختصاص داره به مطالبی که شبنم جون مهربون برامون توی دفتر مهدت نوشته.

چند تا هم عکس از آیاتای این روزها.

توی عکس زیر، در ماءالشعیر افتاده بود از دستت و رفته بود زیر مبل، داشتی دنبالش می گشتی. حالا بماند که دو سه متر از مبل فاصله داشتی و خوابیده بودی زمین و پدر راهنمائیت کرد که بری از نزدیک نگاه کنی.

 

توی عکس زیر پیداش کردی و خوشحالی. روایته که توی این عکس عین کوچیکیهای پدر هستی. شباهتت به پدرت توی حلقم مادر!!

 

عکس زیر هم لباسهای عروسکت رو درآوردی و در تلاش بودی روسریشو بکنی که چون چسب داشت نتونستی. بعد من گفتم عروسکت رو دوست داشته باش، برو لباساشو تنش کن، فکر کنم فهمیدی چی گفتم چون محکم بغلش کردی. بعدشم که گفتم دوباره بغل کن عکس بگیرم، با همون احساس اول بغل کردی و منم عکستونو گرفتم.

 

عکس زیر هم با پدر رفته بودی نون بخرید و تاب بازی و .. برگشتی روی لپات قرمز بود و تند تند میگفتی آبـــبـــَدَه .

 

عزیز دلم ما داشتیم حاضر میشدیم بریم بیرون، رفتی عروسکت رو آوردی اون وسط داری میخوابونی. قربونت برم عزیزم.

 

و وقتی متوجه شدی داره عکس میگیره داری بساطتو جمع میکنی، کاملا هم واضحه توی عکس که داری زیر چشمی اینورو نگاه مکینی. امان از این زیر چشمی نگاه کردنای تو که به دایی هات رفتی.

 

عزیزم اینجا هم داری خاله بازی میکنی. این سرویس چایخوری اسباب بازی رو یکی از دوستان خیلی وقت پیش تهران به شما داد. یه بارم قبلا اومد تو دور اسباب بازیهات، دیدم میزنی زمین و قندونشو شکستی، خطرناک بود و جمع کردم. الان دوباره شروع کردی باهاش بازی کردن. پدر یه بار بهت نشون داده، خیلی با حوصله فنجون و .. رو میچینی و با قوری توش مثلا چای میریزی و به ما میگی بخوریم و خودتم میخوری. قرونت برم الهی.

 

عکس زیر هم حاضر شده بودیم بریم ناهار جمعه رستوران که شما عجله داشتی از خونه بریم بیرون، اصلا اعصاب  نداشستی و داشتی بند کفشتو میخوردی .

 

عکس خوشگل:

 

آیاتای کیفش رو با اصرار میخواد خودش حمل کنه و شیشه دوست داشتنیشم که از طرف دیگه احساساتش رو قلقلک میده..

 

و وقتی پدر شما رو بعد از ظهر روز تعطیل برد گردش تا مادر خسته یه کم بخوابه.

 

و بازم ابراز محبت به عروسک:

 

دوستت داریم یه عالمه دختر باهوش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (21)

نرگسی
15 آبان 91 0:01



مامان کوروش
15 آبان 91 8:44
یعنی چی خوب اینجا نی نی وبلاگه اولین ایکونی که باید بذارن ایکون تخت سینه زدن و قربون صدقه رفتنه اخه
یعنی چی عکس خوشگل باید بگی عکس خوشگل تر چون همشون ماشا... خوشگلننننننن
اون پاپوش قرمزت منو رسما نابود کرده


مرسی فریماه جون. دقیقا درسته و موافقم. جداً جای اون آیکون خالیه. عکسش ملیح و دوست داشتنیه. شما همیشه لطف داری به ما عزیزم.
اون پاپوشه منو آیاتای و پدرش رو هم نابود کرده راستی راستی خودمم خیلی رنگش رو دوست دارم.
فریماه جون
15 آبان 91 10:59
الهی علمی صدات میزنه. نانــــــــــــــــــــــوعزیزم مشخصه گرمش شده قرمز شده...خیلی خوبه با عروسکاش ارتباط برقرار میکنه وظرافت و محبت دخترونه داره...


آره خواهر. گفتم قابل توجه مانی محیا از برگزیدگان نانو..
تازه خیلی چیزا رو آدم میبینه ضعف میکنه و برای نوشتن خیلی توضیح نیاز دارن تا تجسم بشن،دیگه اونا روبیخیال میشم تو وبلاگ.
فریماه جون
15 آبان 91 15:55
یادم رفت پدر و دوستشو چرا از معرکه دور کردی. باید اصل موضوعو یه جوری دور میکردی. نوشتی رفتن دریا گفتم خوب خوبه منشا فضولیها رفته دیدم نه بابا تو موندی و اون ولی کلی خندیدم ها. بجای تو جیغ بنفش کشیدمایشاله زودتر پوشیدن کفش وجوراب هم از سرش بیفته بخاطر چشمش. خوبه که کارای بچه ها دوره ایه. بووووووووووس برای آیاتای


ٱره درستش ابن بود اما راستش دوست نداشتم بدون خودم بره دریا و کلی پیش درآمد و پس درآمد برا تو آب رفتنش بیفته گردن امین،اونا هم نفهمن رفتن چیکار.ولی همینقدر که بتونم جیغ بکشم و مهمون اذیت نشه خوب بود. قیافه ش که دیدنیه وقتی کار بد میکنه و من با عصبانیت میگم برو اتاقت میاد با اصرار میخواد خودشو او بغلم جا بده. آره منم نگران چشمشم. اما فکر نکنم موقتی باشه چون خیلی جدی میگیره.
فریماه جون
15 آبان 91 16:04
اوه اوه اون زیر چشمی نگاه کردنشو...کاملا موروثیه.فدای سنگینی نگاه زیر چشمی خودش وداییش.بووووس برای هردو


بووووس برای فریماه جون خودمون.
مامان مهرناز و آرسام
15 آبان 91 22:00
من الهی فدای تو خوشگلم بشم با این کارهای بامزه و حرفای قشنگترت
ای خداااااااااا قربون اون عروسک خوابوندنت
لپای گُلیشو ببین دخملی رفته بیرون چه قرمز شده الهیییییییی آخه عشقم حیف این دخمل سفید برفی موطلایی نیس با این پوست حساسش توی اون آفتاب کیش؟؟؟!!!!!!!!!!!!
با هوشممممممممم شیشه صورتییییییییی بگردم دور اون چشمات که زیر چشمی نیگا میکنییییییی
خدا از چشم بد حفظش کنه جیگرو

ممنون مهرناز جون.خدا نکنه ما شما خاله مهربونمون رو دوست داریم.خداوند همه کوچولوهامون رو از بلا دور نگه داره.فدات شم.
مامان مهربد
16 آبان 91 11:56
هزارتابرا آیاتای ناز و باهوش


ممنون عزیزم،ماهم شمارو میبوسیم.
maman sonia
16 آبان 91 12:03
وای وای وای الهی من فدای این دخملی مهربون شیرین زبون بشم وای خدا نی نی خوابوندنت من کشته جیگرررررر


ممنون عزیزم. خاله مهربونمون. بوس برای شما
مامان ساینا
16 آبان 91 12:15
آخه خاله جون ماشاله به جونت. ماشاله به این هوشت.با تصور اینکه دستاش رو گرفته بود رو سرش و کنار شما نشسته بود کلی ذوقیدم. اگه اونجا بودم یه ماچ گنده از اون لپای نازت می گرفتم.


ممنون خاله جون.کاش شما بودی به کار من ذوق میکردی، مادرم که ا
مقدر جدی بود، کاری نکرد و فقط لطف کرد منو بخشید! بوس گنده برای خاله جون
مانی محیا
16 آبان 91 14:02
سلام عشقم دلم براتون تنگ شده


سلام مریم جون. ماهم دلمون تنگ شده.فدای تو دوست خوبم. اگه بگم هر روز شاید اغراق باشه اما یک روز در میون حتما به فکرتم.
مانی محیا
16 آبان 91 14:04
سرویس چایخوریت تو حلقت


تو حلق بچه م؟ انصافتو شکر!!! تو حلق خودت راحت تره خواهر که!!
yasaman jon
16 آبان 91 20:49
salam eeeeeeeeeeeeeeeeeeeeshgham jiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiigaram khobi arosak man fadaye on zir cheshmi negah kardanet besham ba on paposhaye ghermezet besham


سلام یاسمن جون. دلم براتون تنگ شده.خدا نکنه.
آرچلیک
17 آبان 91 2:33
اون عکس زیر چشمی واقعا زیبا بود بچه از این حالا زرنگ باشه خوبه .البته تمامی عکسها یکی از یکی دیگه قشنگتره اما عکس زیرچشمی واقعا معرکه بود .


ممنون. بله خودم خیلی دوستش دارم چون اصولا زیرچشمی نگاه کردنشو خیلی دوست دارم. خیلی حرفه ای بود از اول تو این کار. یه شب کل گذاشتیم، هی اون اینجوری نگاه کرد هی من، اون خسته نشد اما من تا دو روز چشم درد شدید گرفتم. الانم میگیم آیاتای چپ چپ نگاه کن،اینجوری نگامون میکنه.
khale afsaneh
17 آبان 91 15:06
salam azizam ghorbonet beram azize delam surate maheto mibusam, fadaye mohaye khoshkelet besham ke mesle mohaye bachegiye daei mehdiye, fadat besham.


سلام خاله جونم. خدا نکنه. دلم براتون تنگ شده. مادر شعر وای قربون قندم رو از زبون یاسمن جون میخونه منم غش غش میخندم. خیلی دوستت دارم خاله جون.
SHAYAN JOOOOOOOOOOOONNNNNNNNNNN
17 آبان 91 15:20
SALAM KHOBI JEGARE MAN AKSAT GHASHANGEH AZRAHE DOOR MI BOSAMET


سلام شایان جون. مرسی منم دوستت دارم. منم از راه دور میبوسمت. اسم شایان رو من زودتر از مامان و بابا گفتم.میدونستی؟
فریماه جون
17 آبان 91 15:51
افسانه خوبه...اینقدر با احساسات من بازی نکنید. دایی مهدی دایی مهدی.چه با کلاس خانوادگی خارجکی مینویسن.


همینو بگو. چپ و راست این داداشها رو به رخ ملت میکشن. آخه کیبوردشون فارسی نمینویسه. باید نصب بشه. اما کلا خارجکی هم راحتترن نگار خواهر.
SHAYAN JOOOOOOOOOOOONNNNNNNNNNN
17 آبان 91 21:12
are manam kheily doset daram


مرسی.
خاله افسانه نصریان{آخوندی}
18 آبان 91 21:54
مثل مهری ماه سلطان ها خوشگل شدی موهات چون خوشه های طلایی گندم می درخشد و صورت چون افتابت دلربایی می کند ازاین جا چهره ات رابوسه باران می کنم بچه ها خیلی دوست دارن دختر کچولوی من


وااااای خدای من. خاله افسانه جونم خیلی خوشحالمون کردید. از متن زیبایی هم که نوشتید خیلی ذوق کردیم هم خودم هم مادری. هم شما رو میبوسیم هم آقا پسرای مهربونتون رو. دلمون براتون تنگ شده خیلی زیاد. ازینکه اومدید به وبلاگ من، خیلی خوشحالیم.بوووس یزرگ برای خاله جونم:
خاله رویا پیروزمند
18 آبان 91 22:40
دختر نازم از دیدن صورت زیباباان چشم های روشن ولب های قرمز ولپ ها صورتی خیلی خوش حال شدم وآبی اسمان وسبزی درختان و هفت رنگ رنگین کمان را به قلب کوچک ومهربانت تقدیم می کنم ازراه دور می بوسمت


وااای خاله رویا جونم، شما هم امشب به ما افتخار دادیداومدید وبلاگ من.بابت همه خوبیهایی که به ما دادید ذوق کردم و ما هم شما و دخترای خوبتون رو می بوسیم.
بارون
19 آبان 91 18:45
جیگری دختری


مامان مهرسا
2 آذر 91 9:41
سلام.عکساش خیلی خوشگلن فرزانه جون . اون حرکتش که میخواست مثل مامانش بشینه واقعا زیرکانه بود کلی خندیدم. عاشقشم وقتی عروسکاش رو میزاره رو پاهاش تا بخوابونه.هزارتا بوسش کن ..حتما هزار تا بشه کمتر نه


سلام مریم جون. ممنون. تقسیطش کن روزی 20 تا. خوبه اینجوری؟ فدای تو.مهرسا و خودتو میبوسم. زنده باشید.