خاطراتی از آیاتای
سلام دختر عزیزم و سلام همه خوانندگان و مشوقان عزیزمون.
امروز میخوام یه کم از کارها و سخنرانی های اخیرت بنویسم.
هفته گذشته شب جمعه میخواستم برای رحمت رفتگان خیرات درست کنم، شله زرد رو انتخاب کردم. مهدی جون هم مهمونمون بودن، چون حجم شله زرد زیاد نبود، میشد تو خونه درست کرد. اولا که لطف خدا باعث میشد که مقدار برنجی که استفاده کردم حجمش هی زیاد بشه و سه قابلمه عوض کردم، شما هم که سرآشپز بودی و کاملا امور آشپزخونه رو مهندسی میکردی. دوبار تا مرز خواب رفتی، کلی برای خوابوندنت وقت گذاشتم، اما سرنوشت چیز دیگه ای بود...کلی کاسه بشقاب وسط آشپزخونه بود، دستاتو میزاشتی روی یه بشقاب (چینی) و خودتو سر میدادی. با یه جیغ، اونو برمیگردوندی سرجاش، مرحله بعد کلی ظروف پلاستیک وسط بود. همزمان میرفتی سراغ کیسه بازیافت و از اون کلی بطری شیر وارد بازیت میکردی. قطعا با فضای کم آشپزخونه های خونه های آپارتمانی، من از حرص کبود شده بودم. دیدم خیلی شلوغ پلوغ شد به پدر گفتم شما با مهدی جون برید دریا، ما خونه هستیم تا شله زرد آماده بشه و ببریم پخش کنیم. اونا هم رفتن. ادامه خرابکاری های شما رو داشته باشیم.. ظرف و ظروف توی کابینت و .. رو که بی خیال شدی، آخر سر یه چیزی ته کیسه زباله توجهت رو جلب کرد، یه لحظه به خودم اومدم دیدم توی اون غوغای بقیه وسایل، نصف آشغالها هم ریخت وسط. نگو دست کردی از زیرش سوژه رو دربیاری، بقیه ریخته بیرون، خودتم کثیف و میکروبی.. حالا منم وسط اینهمه کار، مقداری بادمجون خورد کرده و شسته بودم که سرخ کنم بزارم فریزر، شله زرد داشت آماده میشد و کاری نداشت، مشغول سرخ کردن بادمجونا شدم. همزمانم ظرفهای یکبار مصرف رو باز کرده بودم روی کابینت آماده ی ریختن محصول نهایی... با این کارت از عصبانیت یه جیغ بنفش کشیدم و نشستم کنار کابینت و دستامم گذاشتم رو پیشونیم.. در حالیکه بطری پر از روغن رو برداشته بودی و تلاش می کردی برچسبش رو با دندون بکنی، اومدی بین من و کابینت که بیست سانتی فاصله بود خودتو جا دادی و عین من نشستی تکیه دادی و زود زودم به من نگاه میکنی که دقیقا مثل من باشی. دستاتم گذاشتی روی سرت به جای پیشونی.. نمیدونستم بخندم یا عصبانی باشم و وضعیت رو سر و سامون بدم. اون شب خیلی زود بیهوش شدم .
جدیدا یاد گرفتی وقتی میری جایی که خطرناکه یا به هردلیلی بهت میگیم برگرد، بچرخ، برو سر جات و ...، یه نگاه به پشت سرت میندازی و یه نگاه به پاهات و با دقت عقب عقب برمی گردی میشینی، مثلا فاصله های 3-4 متری!!! ما هم این شکلی میشیم:
یا اینکه کلا توی خونه باید جوراب و کفش پات باشه، از خواب بعد از ظهر که بیدار میشی اونا رو میپوشی و تا موقع خواب شب پات میمونه.
وقتی میخوری زمین پامیشی دستاتو میتکونی یعنی تمیز بشه.
وقتی میرسی پشت در، در میزنی. اونم با پشت دستت نه با کف دستت. خیلی آروم و همزمان با لبخند.
وقتی میگیم آیاتای دستات تمیزه یا دستات کثیفه؟ در هر دو حالت دستاتو به هم میمالی که تمیز بشه.
وقتی از در وارد یا خارج میشی حتما باید پشت سرت در بسته بشه، اگه بزرگترا نبندن، خودت بر میگردی می بندی .
وقتی پوشکت کثیف میشه اون وسط خونه می ایستی و اونقدر یه نفس میگی ماما ماما ماما یا نانو نانو تا بیام ببرمت بشورمت. یا میگم برو دسشویی بیام بشورمت، میری پیش در حموم وایمیسی و شلوارتم میکشی پائین.
موهات بلند شده و میاد توی صورتت، میگیم آیاتای موهاتو بزن کنار، یه دستی موهاتو میزنی به یه سمت کنار.
وقتی دستات کثیفه و میخوای بشینی یا پاشی، دستاتو کج میزاری زمین که فرش کثیف نشه، اون شعورتو قربون .
چون زیاد بهت میگم آیاتای دوستت دارم، میگم تو هم بگو، تو هم سرتو تکون میدی و یه چیزی میگی با این تلفظ: دادَم. یعنی دوستت دارم.
خیلی عاشق عکس دیدن تو کامپیوتر هستی. حالتهای مختلف خودتم میشناسی، مثلا عکسهات با لباسهایی که دوست داری، یا پاپوشهای جدیدت، و یااااا... وقتی پدر مهربان رو توی عکسها میبینی نیشت تا آن سوی گوشت باز میشه و میگی اووووو!!!! منم که
یه CD کلیله دمنه برات خریده بودیم حدودا یک ماه پیش. وقتی میزارم، معمولا حسش نیست که بزنم جلو تا برسه به حکایات، اما خوشم میاد از روحیه ت که با تک تک آهنگهای تبلیغاتشم خودتو تکون میدی. بعضی جاهاشم هیجان زده میشی و میری می ایستی کنار تلویزیون و لبه های میزو میگیری و با صدای بلند میخندی.
وقتی در یخچال باز میشه، به هر ترتیب شده خودتو از لای دست و پای آدم رد میکنی و میری وایمیسی توی یخچال رو خیلی با اعتماد بنفس وارسی میکنی. جالبه اونقدر جدی هستی که آدم شک میکنه شاید کار خاصی داری!!
صندلی ماشین مثل دشمن خونیت میمونه، به هیچ وجه حاضر نیستی بشینی توش و فکر کنم حالا حالاها ما نتونیم مسافرت داخلی با ماشین بریم. اگه توی صندلی نشینی باید بغل ما باشی که اونقدر خرده فرمایش داری و دست به کلید پریز () ماشین میزنی که کلافه میکنی آدمو گفتم کلید پریز یاد یه چیزی افتادم. دیروز داشتم عکسهای دوربین رو به هارد منتقل میکردم طبق معمول بدون هماهنگی اومدی کل فیشهای متصل به کامپیوترو درآوردی. یکی از اینا مربوط به شارژ لب تاب بود و سرانگشت کوچولوت رو فرو کردی توش، برق گرفتت. من داشتم با عصبانیت به اتفاقاتی که با کندن این فیشها افتاده بود فکر میکردم که با تمام قدرت گریه کردی. انگشتتم قرمز پر رنگ شده بود و تا شده بود نمیتونستی بازش کنی. سریع انگشتت رو باز کردم و ادامه ماجرای آروم کردنت...
علاقه خاصی به خوابوندن عروسکهات پیدا کردی.
جدیدا دستمال کاغذی رو نمیخوری ولی هنوز خیلی دوست داری. منم دوست دارم اونقدر با دستمال بازی کنی که برات عادی بشه، هر وقت اشاره میکنی به دستمال و میخوای، یه دونه بهت میدم. باورت نمیشه و با شرمندگی میخندی . ببینم چند جعبه تموم بشه تا شما علاقه ت سرانجام پیدا کنه.. علاوه بر تمیز کردن دور دهنت، دستمال رو تا میکنی (به خیال خودت، وگرنه مچاله س) و میزاری روی دماغت و یه کمیش اینور و یه کمیش اونور و دماغتو میگیری و کلی هم به این کارت افتخار میکنی!!
به پدر، معمولا بابا میگی اما اگه لازم شد ماما هم میگی. اما منو معمولا نانو صدا میزدی (قابل توجه مانی محیا) .
چند روزه خیلی واضح میگی آب بده. اما بطور پیوسته و اینجوری: آبــــبَـــــدَه. همینقدر میکشی و فتحه میزاری روش.
بعد از ظهرا که من و پدر آجیل میخوریم یه دونه پسته هم به شما میدیم. خیلی قشنگ ذره ذره با دندونات جدا میکنی و میخوری.
وقتی یه چیزی ازت میپرسیم خیلی توضیح میدی ولی اصلا مفهوم نیست. درواقع فقط صداشو درمیاری. اما پیش بینی میکنیم اگه شروع به صحبت کنی، زود جمله میگی و یهویی راه میفتی.
الان پدر خونه نیست و من بیشتر از اینا چیزی یادم نمیاد. بقیه خاطرات بمونه برای یه پست دیگه.
پست بعدی هم اختصاص داره به مطالبی که شبنم جون مهربون برامون توی دفتر مهدت نوشته.
چند تا هم عکس از آیاتای این روزها.
توی عکس زیر، در ماءالشعیر افتاده بود از دستت و رفته بود زیر مبل، داشتی دنبالش می گشتی. حالا بماند که دو سه متر از مبل فاصله داشتی و خوابیده بودی زمین و پدر راهنمائیت کرد که بری از نزدیک نگاه کنی.
توی عکس زیر پیداش کردی و خوشحالی. روایته که توی این عکس عین کوچیکیهای پدر هستی. شباهتت به پدرت توی حلقم مادر!!
عکس زیر هم لباسهای عروسکت رو درآوردی و در تلاش بودی روسریشو بکنی که چون چسب داشت نتونستی. بعد من گفتم عروسکت رو دوست داشته باش، برو لباساشو تنش کن، فکر کنم فهمیدی چی گفتم چون محکم بغلش کردی. بعدشم که گفتم دوباره بغل کن عکس بگیرم، با همون احساس اول بغل کردی و منم عکستونو گرفتم.
عکس زیر هم با پدر رفته بودی نون بخرید و تاب بازی و .. برگشتی روی لپات قرمز بود و تند تند میگفتی آبـــبـــَدَه .
عزیز دلم ما داشتیم حاضر میشدیم بریم بیرون، رفتی عروسکت رو آوردی اون وسط داری میخوابونی. قربونت برم عزیزم.
و وقتی متوجه شدی داره عکس میگیره داری بساطتو جمع میکنی، کاملا هم واضحه توی عکس که داری زیر چشمی اینورو نگاه مکینی. امان از این زیر چشمی نگاه کردنای تو که به دایی هات رفتی.
عزیزم اینجا هم داری خاله بازی میکنی. این سرویس چایخوری اسباب بازی رو یکی از دوستان خیلی وقت پیش تهران به شما داد. یه بارم قبلا اومد تو دور اسباب بازیهات، دیدم میزنی زمین و قندونشو شکستی، خطرناک بود و جمع کردم. الان دوباره شروع کردی باهاش بازی کردن. پدر یه بار بهت نشون داده، خیلی با حوصله فنجون و .. رو میچینی و با قوری توش مثلا چای میریزی و به ما میگی بخوریم و خودتم میخوری. قرونت برم الهی.
عکس زیر هم حاضر شده بودیم بریم ناهار جمعه رستوران که شما عجله داشتی از خونه بریم بیرون، اصلا اعصاب نداشستی و داشتی بند کفشتو میخوردی .
عکس خوشگل:
آیاتای کیفش رو با اصرار میخواد خودش حمل کنه و شیشه دوست داشتنیشم که از طرف دیگه احساساتش رو قلقلک میده..
و وقتی پدر شما رو بعد از ظهر روز تعطیل برد گردش تا مادر خسته یه کم بخوابه.
و بازم ابراز محبت به عروسک:
دوستت داریم یه عالمه دختر باهوش.