آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

آیاتای و هفده ماهگی + ادامه سری عکس های دریا

1391/8/8 22:56
نویسنده : مادر آیاتای
2,236 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر عزیزم.

دختر گلم این روزها با کارهای عجیبت ما رو واقعا متعجب میکنی. الان اومدم برات بنویسم و امیدوارم یادم مونده باشه، باید یه فکری به حال این موضوع بکنم که خاطرات ریز و بامزه ت رو یه گوشه بنویسم تا موقع ثبتش تو وبلاگ نخوام زیاد فکر کنم (قابل توجه شیرازی های عزیز نیشخند).

این روزها بیشتر حس میکنم دختری، چون خیلی به ظاهرت اهمیت میدی و وقتی داریم حاضر میشیم برای بیرون رفتن، خیلی صبور میمونی آماده ت کنم و خودتم کمک میکنی. اولا که به محض دیدن وسایلت دست من، میای میشینی و دستاتو میگیری بالا که بلوزتو دربیارم، بعدشم وقتی اولین تکه لباس رو پوشوندم، دومی رو میدی که بپوشونم.. هر تغییری که توی ظاهرت حس میکنی زود میری جلوی آینه با صدای بلند میخندی. کلی هم ادا درمیاری و شکلک و ... چند تا پاپوشی که جدیدا برات خریدم رو خیلی دوست داری و حاضر نیستی از پات درشون بیاری. توی خونه و بیرون و مهد یکیش حتما باید به پات باشه. کلاه هم جز واجبات پوششت شده و برخلاف پارسال، الان خیلی خوب میذاری روی سرت بمونه..فرشته

جدیدا وقتی میگیم بیا یا بشین یا فلان کارو کن، از اون دور وایمیسی سرتو به نشانه نه میبری بالا و هی تکونش میدی. تعجباین دیگه آخرشه.

بهت میگم آیاتای دخــــــــتر من کیه؟ دستتو میزاری رو سینه ت، فشار میدی و میگی من..قربونت برم من. قلب

مامان و بابا گفتن رو خیلی خوب یاد گرفتی و وقتی با ما کاری داری، هر کدوم اومد روی زبونت میگی، هنوز پیش میاد که بهمون لقب اشتباه میدی، مثلا به من میگی بابا یه به پدر میگی مامان.


هرچیزی یا هر کسی که سراغشو ازت میگیریم، و یا وقتی یه خوراکی تموم میشه، دستاتو میاری بالا و میگی نیس!!! فدات شم دختر گلم.

خاطرات برجسته این روزها یکیش اینه که روز جمعه اولین واکنش لجبازانه ت رو نشون دادی و من از اون روز تو فکر اینم که نکنه بزرگ بشی هم ازین کارا بکنی!! آدم کم میاره، نمیشه اون لحظه یه کار درست انجام داد. حالا تعریف میکنم. مهدی جون به خاطر حضرتعالی آخر هفته رو اومدن پیش ما و چند روزی ما هم از تنهایی در اومدیم. صبح جمعه شما از خواب که بیدار شدی گشنه بودی و منم فکر کردم تا بقیه جمع شن، بهتره صبحانه شما رو بدم و نوبت پنیر و گردو بود. سه سوته گردو رو رنده کردم و چون پارچه زیرت رو شسته بودم، ناچارا سفره آوردم و بهت گفتم بشین کنار سفره. شما هم رفتی وسط سفره وایسادی باسن مبارک رو چرخوندی و نشستی. من و پدر گفتیم از روی سفره پاشو که گناه داره... حوصله جمع رو سر نبرم، حاضر نشدی بیای کنار و ما که بغلت کردیم گذاشتیم بیرون شروع کردی به گریه و جیغ و.. اول محل نذاشتیم گفتیم خودت آروم میشی و یادت میره ،اما اینجوری نشد و حاضر نبودی دست از جیغ و گریه هات برداری. منم دیدم هیچ رقم کوتاه نمیای و اجازه نمیدی حتی بغلت کنیم، برداشتمت گذاشتم توی تختت گفتم اینجا باش هر وقت گریه ت تموم شد میایم میبریمت. آنچنان گریه زاری و جیغ و ویغی راه انداخته بودی که قدرت تصمیم گیری نداشتیم. بغل هیچ کدوم نمیومدی. منم اگه بهت نزدیک میشدم که با قربون صدقه راضیت کنم، جیغ ممتد میکشیدی، میرفتم از اتاق بیرون که صبحانه بقیه رو بدم، بازم جیغ ممتد میکشیدی. مونده بودم وسط. آخر آروم آروم اومدم راضیت کردم یه کم آب بخوری گلوت تازه شه که باز یادت افتاد و جیغ... خلاصه اینکه این ماجرا بیشتر از یک ساعت طول کشید تا اینکه مهدی اومد شما رو بغل کرد برد بیرون و یه نیم ساعتی چرخوند و وقتی برگشتی ظاهرا فراموش کرده بودی. این موضوع باعث شد نگران بشم. دوست ندارم لجباز باشی و در واقع به این خصوصیت بچه ها حساسیت دارم.ناراحت

 جدیداً دوربین رو میبینی برمیداری میگیری رو به زاویه های مختلف یعنی داری عکس میگیری.یول

شبنم جون توی دفتر مهدت مطالب قشنگی نوشته (دستش درد نکنه) و توی پست بعدی اونا رو برات مینویسم به علاوه باقیمانده خاطرات این پست. آخه الان سرعت نمیدونم چرا لاک پشتی شده و من نگران پریدن مطالب نوشته شده هستم.

بریم سراغ عکسها و پست رو بیشتر از این طولانی نکنیم..

 

 عکس زیر مربوط به یه شب هستش که من داشتم به شما غذا میدادم (سوپ ماش) که نصفه های شام در زدن، تا در رو باز کنم و برگردم با این صحنه مواجه شدم. منکه خشکم زد چون سوپشو میخواستی با قاشق بخوری نتونسته بودی، با خود ظرف ادامه دادی و اینم نتیجه ش!!

 

عکس زیر مربوط به شیرین کاری های شما توی آشپزخونه س که دیگه به دستکشم رحم نمیکنی. (جهت اطلاع دیشب دومین بشقاب غذاخوری رو شکستی و من این شکلی شدم ابله)

 

و یه عکس هم از چند روز پیش که رفته بودیم خونه خاله سمیه و ایشون دو تا همستر ناز و کوچولو (ترکیب نژاد موش و سنجاب) داشت که توی قفس بودن. اولاً وقتی که رسیدیم شما وسط ایستادی و یه دور کامل خونه رو با نگاهت دیدی و آخر سر پریدی رفتی گوشه دیوار و من اومدم دنبالت دیدم انگشتتو از لای قفس فرستادی تو و اونا هم تند تند دارن لیسش میزنن، جالبه من هنوز متوجه همسترا نشده بودم. جالب بود که به خودت اجازه ندادی گریه کنی، اما خیلی سریع خودتو کشیدی عقب و تا کلی بعدش هی دستتو میمالیدی به لباست. هرچقدرم ما ازت خواهش کردیم بری پیش قفس وایسی یه عکس ازت بگیریم، نرفتی که نرفتی.

 

و وقتی مهدی جون اومده بودن، رفته بودیم رستورانی برای صرف ماهی... بماند که چه کردی و نفهمیدیم (به قول برو بچ) غذا رو توی دهنمون میذاشتیم یا دماغ...  عکسش رو میذارم بمونه یادگاری. همونجوری که توی عکس هم مشخصه، دماغت ورم کرده و قرمزه چون خوردی زمین. بسکه میخوای خودت راه بری و تا کسی خواست دستت رو بگیره، فرار میکنی.

 

و دیروز طبق معمول که حاضر نبودی از خواب بعداز ظهر بیدار بشی، من بغلت کردم آوردم بیرون و ماساژت دادم که بیدار بشی. اما غر غر کنان دست منو کنار زدی و دوباره خوابیدی. این حرکتت شبیه شایان شد که وقت اضافه خوابش رو توی هال و روی مبل میگذرونه.. شما هم نیم ساعت اونجا خوابیدی. با فلش های دوربین هم بیدار نمیشدی.

 

و عکس های زیر هم از دریا که جمعه هفته گذشته رفتیم و صبحونه رو اونجا خوردیم. بعدشم شما خاک بازی کردی و رفتیم شما رو با آب آشناتر کنیم، دریا به خاطر وزش باد خفیف، موج داشت و شما وحشت کرده بودی، حاضر نمیشدی بری توی آب. به هر حال خوش گذشت و برگشتیم خونه کمی خستگی در کردیم و رفتیم ماهی جمعه مونو خوردیم ...

 

و وقتی همونجا بدنت رو شستیم و لباساتو پوشوندیم، نشستی با کیف پول مادر مشغول شدی ..

 

امیدوارم دوست داشته باشی، بازم میگم که ما خیلی دوستت داریم و روزهای روشن و براقی برات از خدا میخوایم، و البته از خودت که این روزها رو برای خودت بسازی. مطمئن باش ما حمایتت میکنیم، اما نقش خودت از همه برجسته تر و تأثیر گذارتره.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (27)

خاله خاطره
9 آبان 91 4:52
هزار ماشالله چقدر خوشگل و دوست داشتنیه
خدا حفظش کنه
با تبادل لینک موافقید؟؟؟


ممنون، شما لطف دارید.باشه عزیزم. من شما رو لینک میکنم.
مامان مهربد
9 آبان 91 9:36
سلام.خدایا این کوچولوت چقدر بامزس و چه شیرین کاری هایی میکنهبرا آیاتای.
مرسی از اینکه اومدی وبمون بنده هم با افتخار لینکتون کردم.راستی درست حدس زده بودم که بهبهانی هستی
&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&&
دتا سوال داشتم ازتون یکی اینکه ساکن کجا هستید ابته اگه فضولی نباشه و مایل باشید میتونید جواب بدید
ودوم اینکه معنی اسم آیاتای یعنی چی؟خیلی اسم نازیه تاحالا نشنیده بودم


سلام ممنون عزیزم. شما خیلی لطف دارید. بله تو وبلاگ مهربد جون هم نوشتم که درست حدس زدید. البته فقط من بهبهانی هستم، پدر آیاتای نیست. ما کیش ساکن هستیم. توی پست های قبلی و تو نظرات معمولا اسمش اومده. اصلا فضولی نیست دوست خوبم. برای معنی اسم آیاتای هم یه پست به این موضوع اختصاص دادم که آدرسش اینه: http://ayatay.niniweblog.com/post11.php
اگه اونو بخونی فکر میکنم برات جالبتر باشه. اما معنیش رو به تنهایی بخوای بدونی هست: همتای ماه.
مانی محیا
9 آبان 91 9:51
تو مهد خیلی خوبن اما تو خونه این اداشون نوعی لوس کردنشونه. جدی نگیر


الان سن خطرناکیه برای تربیت. داره دقیق الگوبرداری میکنه. امیدوارم اشتباه نکنیم.
مامان کوروش
9 آبان 91 11:14
کلی نوشتم پرید
عزیزم بسیار خرسندم که شماهم جزو مشتریان خانواده بزررگ بانک ملت هستید
اخه اون مایوی دو تیکه اش رو ببین
کفشهای قرمزش رو هم دوست دارم
امان از این لج بازی های بچه ها ، من که رسما قات می زنم


آخی الهی!!
ما نیز از اینکه 7 ساله بانک ملت رو به عنوان بانک خودمون انتخاب کردیم بسی خرسند و راضی هستیم. سپـــــــاس..
خاله کفشام قابلی نداره.میدیم قالب میزنن یه سایز بزرگ میشه ها
وااای گل گفتی فریماه جون. منم رسما قاط زده بودم (من با ط (دسته دار) قاط زدم چون اون دسته ش رو میخواستم بزنم توی سر یکی، البته کسی رو گیر نیاوردم)
فریماه جون
9 آبان 91 16:59
الهی دلم برات تنگ شده آیاتای گلی. فدای بابا و مامان گفتنت. چه حس قشنگیه. تا اوج میری.همین یعنی خوشبخـــــــــــــــتی...بووووووووس برای مامانی ودختر عزیز من


فدات شم فریماه جون. خیلی دوست داشتم برای عروسی میومدیم دیداری تازه میشد اما متاسفانه نمیشه. بوووس از طرف ما برای فریما جون که یه دونه اس.
فریماه جون
9 آبان 91 16:59



roya
9 آبان 91 20:39
farzane jon merci az webloge ghashanget delemon baraton tang shode azizam ayataye nazo bebos hesabi be amin ham salam bereson bos


مرسی از شما که میاید بهمون اینجا سر میزنید. چشم منم شما رو میبوسم. امینم سلام داره، میگه من سیر خوردم نمیبوسمتون.
مامان مهرناز و آرسام
9 آبان 91 22:33
الهی بگردم
فدای اون نشستنت رو صندلی
خدااااااااااااااااا ببین چه خوشل خوابیده
یعنی اون بیکینی آبیت تو حلقم!!!
الهی پس چرا مماغت این شکلی شده خالههههههههههههههه؟؟؟؟!!!!!
فدااااااااااااااااااااااااااشششششش


ممنون مهرناز جون.
خدا نکنه. برای خاله جون مهربون.
مامان مهرناز و آرسام
9 آبان 91 22:34
راستی گلم عکسای آتلیه آرسامو گذاشتم



حتما میام پیشتون..
فریماه جون
10 آبان 91 22:08
با همشهری آشنا شدی. وب آدرینا هم اومده بودن. نسبتمو با آدرینا و آیاتای گفتم. نمیدونم دیگه تونست نسبت آدرینا و آیاتایو متوجه شه یا گیج شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟امشب فامیل جمعن. من وفرناز اینا فرداشب میریم.

آره. فکرکنم متوجه شده بود چون من بهش گفتم گفت از تو شنیده. خوش بگذره.همیشه به عروسی.
arnika
11 آبان 91 10:59
vaaaay kheili bamazzeh bood koli khandidam. cheghadr khoob minevisiiii
akhe maman jan adam bacharo ba soop tanha mizaree??? man ham az in sootia ziad dadam. khob adam havasesh nist dg...
vaaaay khabesh kheili bamazzast. bar ax arnika ke hamin bidar mishe engar aslan khabb naboode inghadr sare hale ke nagoo
bebin che mokafati darim ma roozaye ta'til

عزیزم. آره آیاتایم صبحها خیلی سرحاله. اما خواب بعداز ظهرش اینجوری بهش میچسبه و حاضر نیست بیدارشه. آره خواهر واقعا سوتی بود اینکه بچه رو با سوپ تنها بزاری. تجربه س دیگه. اما من فکر کنم همون آرنیکا خوبه که خواب آلود نیست. همیشه دوست نداشتم بچه رو خواب به مهد تحویل داد. باید بیدار باشه و صورت شسته و موی شونه کرده و..
رومینا
11 آبان 91 11:04
خدا حفظش کنه خیلی با نمکه خیلی تو بیکینی بامزه شده. هزار تا ماچش کن.


ممنون عزیزم. چشم شما بگو دو هزار تا . برای شما خاله مهربون.
arnika
11 آبان 91 11:06
مامان من وقتی بچه بودیم و می خواستیم کار خونه بکنیم همیشه می گفت وقتش که برسه دیگه نمی کنید. من ناراحت می شدم. حالا هر وقت آرنیکا می خواد کار خونه بکنه با حوصله بهش اجازه می دم . عکسی که داره دستکش می پوشه رو دیدم یاد قدیما افتادم خواهر. اگه یه صندلی بذاری بایسته کنارت کارت رو تماشا کنه خیلی خوبه علاقمند می شه. من موقع غذا پختن هم همین کار رو می کنم البته خیلی باید مراقب بود. جالبه که از اون به بعد به غذا خوردن بیشتر علاقمند شد

موافقم. کلا مامانای قدیم خیلی تو ذوق بچه ها میزدن. الان ما بهتریم اما کار جالبی میکنی. یاد گرفتم و برای آیاتای با نهایت احتیاط انجام میدم.خدا کنه روی غذا خوردنشون تأثیر بزاره.
arnika
11 آبان 91 11:08
قربونت برم با اون بیکینت
خوش به حالتون که اونجا هوا گرمه می تونید لباسهای آستین کوتاه بپوشید.
اینجا که اصلا نمی شه. واسه همین هم آرنیکا هر وقت لباسشو در می یاره یه دستی به تنش می کشه انگار یه چیز عجیب دیده
چه صندلیه تاشوی خوشگلی داره.... من هم می خوامممم


باور کن آدم همیشه اونی رو که نداره میخوادش. اون فضای قشنگ و طبیعت بکری هم که شما دارید، آرزوی ماست. هوا تأثیر مستقیم روی منظره محیط داره. اینجا قشنگه اما به جز دریا، همه چیز (سبزه و درخت) مصنوعیه.
خاله صندلیمم اصلا قابل آرنیکا جونو نداره. ما خانوادگی ازینا داریم.
arnika
11 آبان 91 11:10
مامان باز هم از این پستای قشنگ برام بذار
خیلی بامزه است. خدا حفظش کنه!!!!
در مورد لجبازی هم باید خودتو آماده کنی. یه کم دیگه شروع می کنه به گفتن خودم بپوشم خودم بخورم خودم انتخاب کنم.
یعنی وقتی تو دوسالگی می گن خودم انتخاب کنم قیافه من اینشکلی می شه هااااا

ممنون عزیزم.
راست میگی. آیاتای هنوز صحبت نمیکنه و نتونسته بگه خودم خودم .. اما عملا داره نشون میده و آماده مون میکنه برای شنیدنشم.
arnika
11 آبان 91 11:12
فکر کنم اون روز یه چیزیش بوده که اینطوری کرده اون عصبانی بوده لجبازی نمی کرده .... بهتر بود می ذاشتید روی سفره بمونه تنهاش می ذاشتید می رفتید یه طرف دیگه تا خودش بیاد سمتتون از رو سفره بره کنار. اون تو این سن گناه داره رو نمی فهمه که مامان جان


چی بگم خواهر. منم بانظرت موافقم اما پدرش گیر داد که از سفره بیا بیرون. وگرنه میشه خیلی راحت از کنار مسایل گذشت تا بچه هم راحت بگذره. واقعا هم اون نمیفهمه این چیزا رو که!!!!
arnika
11 آبان 91 11:13
در آخر هم مرسی خاله که سر زدی بهم. ممنون از نظرات قشنگت که به عنوان خاطره برام می مونه.


فدات شما آرنیکای خاله. دوستت دارم.
مامان سونیا
11 آبان 91 17:05
ماشاالله به این گل دختر به قیافه اش نمیاد که لجباز باشهیعنی یک ساعت گریه کرده که چرا از توی سفره بلندش کردید ای جانم به این خانم طلا


بله خواهر. اصلا بهش نمیاد. خدا کنه دلش از جای دیگه پر بوده باشه و در حد یه بهانه گیری بوده باشه. ممنون خاله. برای خاله مهربون.
مامان ساینا
11 آبان 91 19:46
عزیزم مثل همیشه لذت بردم از نوشته هات و همینطور عکسها و توضیحاتشون که عالی نوشتید.
خیلی باهوشه آیاتای جون. ماشاله کاملا از رفتارش پیداست.
معلومه سوپه خیلی خوشمزس خاله جون. الهی من قربونت برم مایوتم خیلی خوشگله عزیزم. شیرین کاریهاتم حرف نداره. کاملا هدفمنده. می بوسمتون یه عالمه


ممنون عزیزم. سوپه بیچاره خوشمزه بووود. آیاتای خبر نداره که. باید مزه شو از پارچه زیر پاش بپرسیم. مرسی خاله جون. برای شما و ساینا جون.
مامان شینا
12 آبان 91 2:05


سپاس
مامان مهرناز و آرسام
12 آبان 91 22:48




سپاس
فریماه جون
13 آبان 91 19:56
مامانی گفتیم این چند روز تعطیلی فرصت داری چند تا پست پرو پیمون میذاری.بیشتر از حال و احوالات و کارای دختری خودش بنویس.از فضولیهاش، شیطنتاش و صحبت کردنش...منتظریــــــــــــــریم. شیشه صورتی!!!!!!


سلام فریماه جون. اتفاقا همین انتظار رو خودمم از خودم داشتم اما تعطیلی بیشتر از روزهای هفته آدم وقت کم میاره. عکسهای زیادی براش جدا کردم و قول عکسهای جشن های مهدش رو هم گرفتم. این هفته هفته خوبی برای وبلاگش خواهد بود.چشم حتما.
فریماه جون
14 آبان 91 10:37
پس منتظریم بتــــــــــــــــــــرکون. عکس هم خوبه. ولی از حال واحوالاتش و کارای شخصیش بیشتر بنویس. شیطنتاش وفضولیهاش حتما...دلم حسابی واسش تنگ شده.
فرزانه نمیدونی پاشا چقدر صحبت میکنه بلند بلند و پشت سرهم. گفتم انگار شده احمد آقا مهل به کسی نمیده جوابشوبدیم.یه برنامه میذارم تو خونه که مهدی هم باشه وصل بشیم با وبکم دختریو ببینیم. حالا با الهام صحبت میکردم گفتم این راه هم خوبه ها. چرا که نه؟.......


باشه امشب حتما میزارم مطلب. سعی میکنم یادم بمونه چیا میخوام براش بنویسم. اگه بدونی چه اداهایی سرمون درمیاره!!! آره الان با گوشیم دارم با الهام و دوستام اونور صحبت میکنم. متاسفانه وبکم نداریم. به پدر مهربان گفتم بزاره تو برنامه ش که بخره.واقعا هم چرا که نه!!
مامان ساینا
14 آبان 91 10:41
وای عزیزم معلومه که خوشمزه بوده. سوءتفاهم نباشه. منظورم این بود که از خوشمزگیش نتونسته صبر کنه تا مامان بیاد و بهش بده و خودش دست به کار شده.
الهی به قربونش خوردن خودشم اینطوری می شه دیگه. گمونم تمام سعیش رو کرده.
می بوسمتون


نه بابا چرا سوء تفاهم بشه. الان که نظرتون رو خوندم دوباره برگشتم نظر و پاسخ قبلی رو خوندم. متوجه منظورت شده بودم عزیزم. این چه حرفیه دوست خوبم. منم شما رو میبوسم.
فریماه جون
14 آبان 91 20:29
ااااااااای منظورم وبکم لب تابتون بود. خیلی وقته تو فکرش بودم. تصویر وصدا باهم...بالاخره از تکنولوژی وبکم لب باید بهره بردفرزانه راستی عکسای 1تا12 ماهگی آیاتای که دادی روی شاسی هم بذارش.


همون دیگه لب تابمون وبکم نداره خواهر. وصل میکنیم همون جای وبکم که تصویر و صدا با هم باشه. باشه اونا رو هم میزارم. عکسش رو باید از ماههای قبل دربیارم بزارم.
فریماه جون
14 آبان 91 21:36
آره متوجه شدم. فکر میکردم داره..
فکر کنم متوجه نشدی. اون عکسای 1تا 12 ماهگی گه گفتی دادم بزنن روی شاسی. از همون شاسی ها یکی دوتا عکس کلی بگیر نه از خود عکساش.جالبه ...


آره میدونم همونا رو میگم. عکساشو گرفتم از روی دیوار. مربوط به 13 ماهگشی اینا میشه.
آرچلیک
17 آبان 91 2:44
حس مادرانه شما واقعا جای تقدیر داره و از همه چیز زیباتره . نثر ساده و روان شما به عکسها زیبایی و جلوه خاصی داده و آیاتای دوست داشتنی هم واقعا بازیگر نقش اول همه دیالوگ هاست .


ممنون شما با نگاه مهربونتون دیدید. آیاتای و البته همه بچه ها تو این سن اوج شیرین کاری و هنرنمائیشونه، کارای اونا قشنگه که مطالب رو قشنگ میکنه. خیلی خیلی از لطف سرشارتون سپاسگزاریم. خدا ما رو خیلی دوست داره که دوستای گلی مثل شما نصیبمون کرده.