آیاتای و هفده ماهگی + ادامه سری عکس های دریا
سلام دختر عزیزم.
دختر گلم این روزها با کارهای عجیبت ما رو واقعا متعجب میکنی. الان اومدم برات بنویسم و امیدوارم یادم مونده باشه، باید یه فکری به حال این موضوع بکنم که خاطرات ریز و بامزه ت رو یه گوشه بنویسم تا موقع ثبتش تو وبلاگ نخوام زیاد فکر کنم (قابل توجه شیرازی های عزیز ).
این روزها بیشتر حس میکنم دختری، چون خیلی به ظاهرت اهمیت میدی و وقتی داریم حاضر میشیم برای بیرون رفتن، خیلی صبور میمونی آماده ت کنم و خودتم کمک میکنی. اولا که به محض دیدن وسایلت دست من، میای میشینی و دستاتو میگیری بالا که بلوزتو دربیارم، بعدشم وقتی اولین تکه لباس رو پوشوندم، دومی رو میدی که بپوشونم.. هر تغییری که توی ظاهرت حس میکنی زود میری جلوی آینه با صدای بلند میخندی. کلی هم ادا درمیاری و شکلک و ... چند تا پاپوشی که جدیدا برات خریدم رو خیلی دوست داری و حاضر نیستی از پات درشون بیاری. توی خونه و بیرون و مهد یکیش حتما باید به پات باشه. کلاه هم جز واجبات پوششت شده و برخلاف پارسال، الان خیلی خوب میذاری روی سرت بمونه..
جدیدا وقتی میگیم بیا یا بشین یا فلان کارو کن، از اون دور وایمیسی سرتو به نشانه نه میبری بالا و هی تکونش میدی. این دیگه آخرشه.
بهت میگم آیاتای دخــــــــتر من کیه؟ دستتو میزاری رو سینه ت، فشار میدی و میگی من..قربونت برم من.
مامان و بابا گفتن رو خیلی خوب یاد گرفتی و وقتی با ما کاری داری، هر کدوم اومد روی زبونت میگی، هنوز پیش میاد که بهمون لقب اشتباه میدی، مثلا به من میگی بابا یه به پدر میگی مامان.
هرچیزی یا هر کسی که سراغشو ازت میگیریم، و یا وقتی یه خوراکی تموم میشه، دستاتو میاری بالا و میگی نیس!!! فدات شم دختر گلم.
خاطرات برجسته این روزها یکیش اینه که روز جمعه اولین واکنش لجبازانه ت رو نشون دادی و من از اون روز تو فکر اینم که نکنه بزرگ بشی هم ازین کارا بکنی!! آدم کم میاره، نمیشه اون لحظه یه کار درست انجام داد. حالا تعریف میکنم. مهدی جون به خاطر حضرتعالی آخر هفته رو اومدن پیش ما و چند روزی ما هم از تنهایی در اومدیم. صبح جمعه شما از خواب که بیدار شدی گشنه بودی و منم فکر کردم تا بقیه جمع شن، بهتره صبحانه شما رو بدم و نوبت پنیر و گردو بود. سه سوته گردو رو رنده کردم و چون پارچه زیرت رو شسته بودم، ناچارا سفره آوردم و بهت گفتم بشین کنار سفره. شما هم رفتی وسط سفره وایسادی باسن مبارک رو چرخوندی و نشستی. من و پدر گفتیم از روی سفره پاشو که گناه داره... حوصله جمع رو سر نبرم، حاضر نشدی بیای کنار و ما که بغلت کردیم گذاشتیم بیرون شروع کردی به گریه و جیغ و.. اول محل نذاشتیم گفتیم خودت آروم میشی و یادت میره ،اما اینجوری نشد و حاضر نبودی دست از جیغ و گریه هات برداری. منم دیدم هیچ رقم کوتاه نمیای و اجازه نمیدی حتی بغلت کنیم، برداشتمت گذاشتم توی تختت گفتم اینجا باش هر وقت گریه ت تموم شد میایم میبریمت. آنچنان گریه زاری و جیغ و ویغی راه انداخته بودی که قدرت تصمیم گیری نداشتیم. بغل هیچ کدوم نمیومدی. منم اگه بهت نزدیک میشدم که با قربون صدقه راضیت کنم، جیغ ممتد میکشیدی، میرفتم از اتاق بیرون که صبحانه بقیه رو بدم، بازم جیغ ممتد میکشیدی. مونده بودم وسط. آخر آروم آروم اومدم راضیت کردم یه کم آب بخوری گلوت تازه شه که باز یادت افتاد و جیغ... خلاصه اینکه این ماجرا بیشتر از یک ساعت طول کشید تا اینکه مهدی اومد شما رو بغل کرد برد بیرون و یه نیم ساعتی چرخوند و وقتی برگشتی ظاهرا فراموش کرده بودی. این موضوع باعث شد نگران بشم. دوست ندارم لجباز باشی و در واقع به این خصوصیت بچه ها حساسیت دارم.
جدیداً دوربین رو میبینی برمیداری میگیری رو به زاویه های مختلف یعنی داری عکس میگیری.
شبنم جون توی دفتر مهدت مطالب قشنگی نوشته (دستش درد نکنه) و توی پست بعدی اونا رو برات مینویسم به علاوه باقیمانده خاطرات این پست. آخه الان سرعت نمیدونم چرا لاک پشتی شده و من نگران پریدن مطالب نوشته شده هستم.
بریم سراغ عکسها و پست رو بیشتر از این طولانی نکنیم..
عکس زیر مربوط به یه شب هستش که من داشتم به شما غذا میدادم (سوپ ماش) که نصفه های شام در زدن، تا در رو باز کنم و برگردم با این صحنه مواجه شدم. منکه خشکم زد چون سوپشو میخواستی با قاشق بخوری نتونسته بودی، با خود ظرف ادامه دادی و اینم نتیجه ش!!
عکس زیر مربوط به شیرین کاری های شما توی آشپزخونه س که دیگه به دستکشم رحم نمیکنی. (جهت اطلاع دیشب دومین بشقاب غذاخوری رو شکستی و من این شکلی شدم )
و یه عکس هم از چند روز پیش که رفته بودیم خونه خاله سمیه و ایشون دو تا همستر ناز و کوچولو (ترکیب نژاد موش و سنجاب) داشت که توی قفس بودن. اولاً وقتی که رسیدیم شما وسط ایستادی و یه دور کامل خونه رو با نگاهت دیدی و آخر سر پریدی رفتی گوشه دیوار و من اومدم دنبالت دیدم انگشتتو از لای قفس فرستادی تو و اونا هم تند تند دارن لیسش میزنن، جالبه من هنوز متوجه همسترا نشده بودم. جالب بود که به خودت اجازه ندادی گریه کنی، اما خیلی سریع خودتو کشیدی عقب و تا کلی بعدش هی دستتو میمالیدی به لباست. هرچقدرم ما ازت خواهش کردیم بری پیش قفس وایسی یه عکس ازت بگیریم، نرفتی که نرفتی.
و وقتی مهدی جون اومده بودن، رفته بودیم رستورانی برای صرف ماهی... بماند که چه کردی و نفهمیدیم (به قول برو بچ) غذا رو توی دهنمون میذاشتیم یا دماغ... عکسش رو میذارم بمونه یادگاری. همونجوری که توی عکس هم مشخصه، دماغت ورم کرده و قرمزه چون خوردی زمین. بسکه میخوای خودت راه بری و تا کسی خواست دستت رو بگیره، فرار میکنی.
و دیروز طبق معمول که حاضر نبودی از خواب بعداز ظهر بیدار بشی، من بغلت کردم آوردم بیرون و ماساژت دادم که بیدار بشی. اما غر غر کنان دست منو کنار زدی و دوباره خوابیدی. این حرکتت شبیه شایان شد که وقت اضافه خوابش رو توی هال و روی مبل میگذرونه.. شما هم نیم ساعت اونجا خوابیدی. با فلش های دوربین هم بیدار نمیشدی.
و عکس های زیر هم از دریا که جمعه هفته گذشته رفتیم و صبحونه رو اونجا خوردیم. بعدشم شما خاک بازی کردی و رفتیم شما رو با آب آشناتر کنیم، دریا به خاطر وزش باد خفیف، موج داشت و شما وحشت کرده بودی، حاضر نمیشدی بری توی آب. به هر حال خوش گذشت و برگشتیم خونه کمی خستگی در کردیم و رفتیم ماهی جمعه مونو خوردیم ...
و وقتی همونجا بدنت رو شستیم و لباساتو پوشوندیم، نشستی با کیف پول مادر مشغول شدی ..
امیدوارم دوست داشته باشی، بازم میگم که ما خیلی دوستت داریم و روزهای روشن و براقی برات از خدا میخوایم، و البته از خودت که این روزها رو برای خودت بسازی. مطمئن باش ما حمایتت میکنیم، اما نقش خودت از همه برجسته تر و تأثیر گذارتره.