آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آیاتای

برگشت غرور آفرین آیاتای به کیش

1391/6/12 0:21
نویسنده : مادر آیاتای
1,397 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر عزیزم.

دختر گلم شما روز جمعه بیستم مرداد ماه با خاله افسانه و دایی محمد و شایان جون رفتی خونشوندل شکسته. خاطره زمانی رو که با اونا گذروندی فریماه جون زحمت کشیدن و نوشتن. و اما بعد از اون ها رو الان من برات مینویسم. بعد از 19 روز دوری و دلتنگی روز چهارشنبه هشتم شهریور ماه، زمانی که ما برای عروسی یکی از اقوام به اهواز رفته بودیم و شما هم با خاله اومدید اونجا، همدیگه رو دیدیم. اون لحظه های آخر تا برسیم به هم خیلی سخت می گذشت کلافهو دلم داشت تاپ تاپ میزد و البته پدر هم خیلی اصرار داشتن که شما اول بیاید توی خونه همدیگه رو مفصل ببینیم و بعد بریم عروسی. بالاخره طوری شد که وسط راه به هم ملحق شدیم و عجب ملحق شدنــــــــــــــی!!! شما بغل خاله بودی و وقتی ما رو دیدی اول توجه نکردی اما دوباره برگشتی ما رو نگاه کردی. ما که اسمتو صدا می زدیم ، کم کم خنده ت گرفت اما خنده تو پشت لبت قایم کرده بودی ، پدری هم هی بهت می گفت ددی! سلام! تا اینکه بعد از یه مکث خیلی طولانی و اینکه از نگاه طولانی به پدر چشماتو میچرخوندی روی من و یه نگاه طولانی به من مینداختی، بالاخره تصمیم گرفتی و محکم پریدی بغل پدر و دستاتو دور گردنش حلقه کردی و با تمام قدرتی که توی دستای کوچیکت بود فشارش می دادیقلب. منم که همچنان داشتم میگفتم آیاتای! دخترم! ازونجا هم همونقدر محکم پریدی بغل من و فشارم میدادی. مریم جون (مامان آدرینا) و یاسمن جون که گریه می کردنگریه، خاله هم فکر کنم به سختی جلوی خودشو گرفته بود. یکی دو روزی اهواز بودیم و تمام مدت شما بین من و پدر از یه طرف و خاله از طرف دیگه مونده بودی. از بغل ما میرفتی بغل اون و دوباره برمی گشتی...

تا اینکه بالاخره روز جمعه اومدیم خونمون. از فرودگاه سوار ماشین خودمون شدیم و به محض اینکه نشستی توی ماشین دستتو بردی سمت سی دی ها و شروع کردی به فعالیت های قبلیت و خیلی سریع تر از حد تصورمون همه چی رو یادت افتاد، با وجود اینکه دقیقا سه هفته گذشته بود. فدای دختر باهوشم بشم. تا اینکه رسیدیم خونه و از لحظه ورودت به خونه پدر فیلم گرفتن. از راهرو همه چی رو یادت اومد. وارد خونه شدی یه دور همه جا رو با نگاهت سریع دیدی و شروع کردی به همه جا سر زدن. رفتیم اتاقت و همه ی وسایلت رو دونه دونه بر میداشتی و با هیجان غیر قابل وصفی بغل می کردی و بعدی و بعدی و بعدی... ماچسوار گوزن قرمزه شده بودی و پیتکوم پیتکوم می کردی و با صدای بلند می خندیدی. یک ساعتی درگیر ابراز احساساتت بودیم چون بعد از شما، ما هم باید تک تک اونها رو مثل شما بغل می کردیم و فشار میدادیم و ...چشم

امروز هم روز اول مهدت بود و صبح رفتیم و اونجا هم اول با دقت همه رو نگاه کردی و وقتی خانم طاعتی مهربون میخواستن بغلت کنن نرفتی و چسبیدی به من. ولی خیلی زود نرم شدی و رفتی پیششون و بعدم بغل شبنم جون و ادمه ی روز..

امروز یازدهم بود و باید می رفتیم برای اندازه گیری قد و وزنت در پانزده ماهگی. اومدم دنبالت و رفتیم بهداشت. کارشناسای بهداشت خیلی راضی بودن و ازینکه تغییرات خوبی داشتی خوشحال شدم. قدت شده 78 دختر خوش قد و قامت ما. فدات شم الهی.بغل

چند تا عکس از این روزها برات آماده کردم که میزارم. امیدوارم همیشه همینقدر مهربون و دوست داشتنی باشی .فرشته

تا یادم نرفته بگم که یادت گرفتی جیغ های بنفش آنچنانی می کشی، جیــــــــــــــــــــغ!!!!

 

اول یه عکس قدیمی که توی گوشی مریم جون (خانم عمو بابک) بود و برام بلوتوث کرده بود. مربوط به 7-8 ماهگیت میشه، یه خورده مهتابی افتادی اینقدرام برفی نیستی:

 

عکس زیر مربوط به اهوازه که همه با هم توی عروسی بودیم. شما و آدرینا جون داشتید با ماشین شارژِی کوثرجون بازی می کردید. و امان از جیغ هایی که سر آدرینای بیچاره می کشیدی!!!تعجب

 

عکسهای زیر هم مربوطه به شب عروسی توی تالاره:

و... فرشته

 

دخترم عکس های زیر هم از کیف هایی گرفتم که توی مسافرت برات خریده بودیم. نمیدونم بتونم برات خوب نگهشون دارم یا نه. به هر حال عکساش رو که میتونم برات یادگاری بزارم. امیدوارم دوستشون داشته باشی:

 

الان داری حسابی شیطونی می کنی و امیدواریم بعد از اینا خسته بشی و زود بخوابی. آخه دیروز ساعت 7 غروب خوابیدی تا 11.5 شب و ساعت 2 بامداد پدری به سختی موفق شد دوباره بخوابونتت خواب. دخترم پدری و من خیلی دوستت داریم و برای شما و همه کوچولوهای پاک و دوست داشتنی سلامتی آرزو می کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

مامان کوروش
12 شهریور 91 7:41
خوش اومدی خانم خوشگله
بعضی ها دلشون تنگ شده بود و لی به روشون نمی اوردن
این تیپت اخرش منو می کشه چه لباس و کفش نازیه
فرزانه جون اون کیفه که شبیه کفشه ؟ خیلی خوشمله !


واااای از دلتنگی چی بگم خواهر!!! ممنون فریماه جون. آره کفش All Star. خیلی باحاله. خودم دوست دارم استفاده ش کنم.
خاله سمیه
12 شهریور 91 11:31
رسیدن بخیر عزیز دلم. با اینکه هر روز نمی بینمت اما وقتی نبودی کاملاً جای خالیت احساس می شد عزیز دلم. ان شاالله هر جا هستی تو تمام مراحل زندگیت سلامت باشی و شاد.


ممنون خاله سمیه.
نازنین
12 شهریور 91 16:06
هزار ماشالله به این دخمل خوشتیپ.
خدا حفظش کنه .
دوست عزیز خوشحال میشم به وب زندگی منم سر بزنید


ممنون عزیزم.بله حتما میرسیم خدمتتون.
خاله مرمر
17 شهریور 91 23:59
سلام دوست عزیز، اومدم تا ازتون کمک بخوام، ریحانه جونم تو مسابقه «نی نی های باحجاب» وبلاگ کودک من شرکت کرده، رای گیری از روز شنبه 91/6/18 تا پایان روز دوشنبه 91/6/20 ادامه داره، اگر میشه یه کوچولو وقت بگذار و برو به این آدرس http://koodakeman91.niniweblog.com/post347.php و در بخش نظرات به شماره 5 ریحانه رای بده، باور کن خیلی وقتتو نمیگیره. پیشاپیش از لطفت ممنونم
مامان سونیا
19 شهریور 91 17:20
پس بلاخره خوشگل خانم برگشت به خونه


بله برگشت. ممنونم.
royaay
20 شهریور 91 17:28
ay joonam bara ayataii gol jash hesabi khali bood mamne golesh ham koli zahmat keshid va chizhaye khoshgel barash kharid mamnesh dastet dard nakone omidvaram gahdre in hame zahmati ke barash mikeshi ro bedone azizam


مرسی رویا جون. امیدوارم همه بچه ها قدر زحمات پدرومادرشونو بدونن.
های کلاس
22 شهریور 91 18:23
اووووووووه ددی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
مامان تارا
30 آبان 91 20:50
وایییییییییی خداوندا چه عروسکی ماشالا خدا حفظش کنه خوشگل خاله رو

چه لباسش خوشمله /جای من گازش بگیر اساسی


ممنون عزیزم لطف داری.باشه حتما خاله.