آیاتای جان میهمان کوچک ما...
سلام به آیاتای عزیز و همه دوستان وبلاگی ...
آیاتای جان جمعه 20 مرداد ماه وقتی که حدودا 14 ماهه بودی 3 هفته ای میهمان خونه خاله افسانه مهربون شدی وکلی شادی برای ما آوردی و بهر حال دلتنگی برای مادر وپدر.
در ادامــــــــــــــــــه با ما باشید...
پ. ن: یادم رفته بود وقتی روی مبل نشستیم و پامون آویزونه میای میشین پایین روی پامون و تکون تکون. یا اسب سواری یا تاب تاب عباسی. البته وقتی روی شکم عمو شهرام هم میری به قصد اسب سواری میری وشروع میکنی به بالا وپایین رفتن عزیزم.
اول از همه یه مروارید که میگن دندون نیش به مرواریدات در بالا اضافه شد. روز 1تیرماه. مبارکت باشه دختر گلم.
آیاتای جان همچنان وقتی منو می بینی یه اخم خیلی غلیظ و جدی والبته خیلی طولانی میکنی همراه با یک لبخند مخفی در پشت لبات و با قربون صدقه من هم کوتاه نمیای و همچنان سرت پایین تر میره تا بالاخره بگیرمت تو بغل و بچلونمت تا تمامش کنی.
دائم تعجب میکنی و چشماتو گشاد میکنی و با تعجب زیاد به چیزی اشاره میکنی و اطرافیانو هم وادار میکنی که تعجب کنیم و بگیم وای چی بود چی شد؟؟؟؟؟ البته کشف من اینه که وقتی میخوای فضولی کنی یا به چیزی دست بزنی و میخوای حواس مارو پرت کنی این حرکتو میکنی. ای کلک زرنگ.ویا خیلی باحال لباتو غنچه میکنی میاری جلو و شروع به اوف اوف میکنی ولی همزمان خودت در حال انجام همون شیطونی هستی عزیزم
خیلی باحال وقتی صدای درب خونه و موتورسیکلت عمو شهرام میاد تشخیص میدی و میری سمت درحال وتا چند دقیقه ای هر جا اون رفت پشت سرش میری. میری تو اتاق دنبالش تا لباسشو عوض کنه و همینطور دنبالش اینور واونور. یه کمی که نشستی بغلش و عادی شد واست دیگه میری دنبال کار خودت. البته گاهی اوقات چنان روی شکم عمو شهرام مهربون جا خوش میکنی که نگو.لم میدی که بیا وببین عزیزم. البته یه بار عمو شهرام با شایان دعوا کرد تو هم بغل من نشسته بودی مشغول شیطونی احساس کردم موقع دعوای عمو شهرام با شایان آرومی ولی یکدفعه زدی زیر گریه از اون گریه ها. بغلت کردم بردمت حیاط و مشغولت کردم خداروشکر سریع هم آروم شدی برگشتیم داخل فکر کردم با دیدن عمو شهرام ممکنه بترسی ونری بغلش ولی خداروشکر اینقدر که عموشهرام مهربونه با یه خنده اش رفتی بغلش. وماجرا تموم شد دختر حساس ودل نازک من.
چند روز پیش بردمت تو حیاط تا بازی کنی حدود 10 دقیقه فقط 2 پله کوتاه جلو تراسو بالا و پایین کردی.با جدیت تمام و بدون توجه به اطراف!!!!!!! هرچی من و شایان سعی میکردیم حواستو پرت کنیم و میرفتیم سمت گلها و صدات میزدیم کار خودتو دنبال میکردی. جالبه که اصلا حالت ایستاده بالا وپایین نمیکردی. خیلی باحوصله و محتاطانه مینشستی و میومدی پایین. و بارها وبارها انجام دادی.حتی از شیب کو چیک تو حیاط هم با احتیاط مینشستی و میومدی پایین. شایان جون عکس گرفته. یادگاری میذارم واست.بعد از بازی پله. رفتی سراغ درخت نارنج. به یه نارنج که پایین بود آویزون شدی و حالا بکش کی بکش ولی در نیومد که نیومد عروسک من.البته ماهم واست نچیدیم چون هنوز نرسیده و پوستش لباتو اذیت میکرد.
میهمانی افطاری منزل فریبا جون دوست خاله
چند شب پیش میخواستیم بریم پارک بفل خاله بودی دستامو باز کردم گفتم آیاتای بیا بغلم چنان دستامو زدی عقب و با اخم ویه غرغر سرتو برگردوندی که نگو. که البته بالاخره آخر مسیر بغلت کردم و از بقیه فاصله گرفتم تا بهانه اونارو نگیری و کمی باهم پیاده روی کردیم. میخواستم تا اونجایی که پاهای کوچولوت خسته نشده پیاده روی کنی و عادت به بغل شدن نکنی. چند بار گفتم آیاتای بوسم کن لباتو گذاشتی رو صورتم. گفتم نازم کن ناز کردی خلاصه چند بار که گفتم و دیدی انگار از رو نمیرم و کوتاه نمیام برگشتی چنان نگاهی به من انداختی و اینبار بجای ناز کردن دستاتو محکمتر کشیدی رو صورتم که یعنی کوتاه بیا دیگه.به محض رسیدن تو پارک رفتی سراغ جمع آقاپسرای افسانه و فریبا جون دوستای خاله و مشخص بود تو این شبها و رفت وآمدایی که من نبودم حسابی دوست پیدا کردی گریه هم که کردی تو بغل دورت دادن تا خواب رفتی. جالبه یکی از دوستان یه دختر 3ساله داشت ولی هیچکدومتون به هم واکنشی نشون نداید.میگن دوره آخرالزمان خوب همینه دیگه ....
تو این مدت به خاله افسانه بیشتر از بقیه وابسته شدی. مثلا وقت خوابت، گرسنگی ویا بهر دلیلی بیحوصلگی فقط به طرف خاله میری و محکم بغلش میکنی و دیگه بغل هیچکس نمیری. البته بگم یکبار هم من موفق شدم بخوابونمت عزیزکم.چون وقت خوابت که میشه کمی بیقراری میکنی و گریه. یه بالشت میذاریم رو پاهامون وتکونت میدیم و همزمان شیشه شیرت هم باید باشه و شیر بخوری تا خوابت ببره.
دائما اشاره میکنی به سمت در خونه تا ببریمت توی حیاط یا بیرون. خاله افسانه میگه مثه خودم شده میخوای همش بیرون باشی. خلاصه حسابی ددری شدی دختر عزیزم عروسکم.
چند بار هم نشسته بودم خودتو روی کمرم انداختی تا باهات بازی کنم عزیزم.وقتی این حرکتو میکردی و میخندیدی کلی ذوق میکردیم.و طبق آشنایی خاله یعنی دالی بازی کنیم.
این روزها شبها زودتر از 3-4 صبح نمیخوای و تا ظهر ساعت 11-12 خوابی. پا به پای اهالی خونه میشینی تا به زور وتلاش زیاد خوابت کنن. البته من در این شب نشینی ها موفق نشدم کنارت باشم و کم میووردم ولی شما دختر گلم کلا شب ساعت 12 سرحال میشدی.
حسابی گیر داده بودی به پیچهای لباسشویی و مثه اینکه چند بار هم لباسشویی درحین کارو خاموش کردی. به خاله سفارش کردم قفل کودک بزنه واز دست شما نجاتش بده. چند بار هم از تو حمام کشیدمت بیرون . یکی دو بار هم در حین ورود به دستشویی (توالت) دستگیرت کردم.آخه عزیزم تو چیکار به این جاها داری دخترگلم.
یه شب رفتیم خونه مهرداد جون عیادت خاله ملوک وقتی میخواستی بشینی کنار سینی پذیرایی وسراغ شیرینی و میوه بری. چنان باحال باسن مبارکو جابجا میکردی تا بتونی یه جا واسه خودت درست کنی ویا میرفتی سراغ رختخواب شوهر خاله خودتو مینداختی روی پتو غلت میزدی میچرخیدی مثه یه بچه گربه که البته تو این چرخیدنها پای شوهر خاله ملوکو کشف کردی وسعی میکردی طوری بچرخی که حتما به پای اون بیچاره هم بخوری. اون هم که بیمار کاری به کارت نداشت.
خوابهای آیاتای گونه
شیطنتهای آیاتای
در حال انداختن گوشی ها و کنترل تی وی بین مبلها
راستی جدیدا گوش هم یاد گرفتی و میگیم گوشت کو نشون میدی.دختـــــــــــــــــر من
دخترم تا اونجایی که تونستم سعی کردم از خاطرات این چند هفته ات بنویسم تا در آینده بخونی ولذت ببری از روزهای میهمانیت.