آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آیاتای

آیاتای جان میهمان کوچک ما...

1391/6/6 10:32
نویسنده : مادر آیاتای
2,261 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به آیاتای عزیز و همه دوستان وبلاگی ...

آیاتای جان جمعه 20 مرداد ماه وقتی که حدودا 14 ماهه بودی  3 هفته ای میهمان خونه خاله افسانه مهربون شدی وکلی شادی برای ما آوردی و بهر حال دلتنگی برای مادر وپدر.

 

در ادامــــــــــــــــــه با ما باشید... 

پ. ن: یادم رفته بود وقتی روی مبل نشستیم و پامون آویزونه میای میشین پایین روی پامون و تکون تکون. یا اسب سواری یا تاب تاب عباسی. البته وقتی روی شکم عمو شهرام هم میری به قصد اسب سواری میری وشروع میکنی به بالا وپایین رفتن عزیزم.  

اول از همه  یه مروارید که میگن دندون نیش به مرواریدات در بالا اضافه شد. روز 1تیرماه. مبارکت باشه دختر گلم.

آیاتای جان همچنان وقتی منو می بینی یه اخم خیلی غلیظ و جدی والبته خیلی طولانی میکنی همراه با یک لبخند مخفی در پشت لبات و با قربون صدقه من هم کوتاه نمیای و همچنان سرت پایین تر میره تا بالاخره بگیرمت تو بغل و بچلونمت تا تمامش کنی.بغل

دائم تعجب میکنی و چشماتو گشاد میکنیتعجب و با تعجب زیاد به چیزی اشاره میکنی و اطرافیانو هم وادار میکنی که تعجب کنیم و بگیم وای چی بود چی شد؟؟؟؟؟ البته کشف من اینه که وقتی میخوای فضولی کنی یا به چیزی دست بزنی و میخوای حواس مارو پرت کنی این حرکتو میکنی. ای کلک زرنگ.ویا خیلی باحال لباتو غنچه میکنی میاری جلو و شروع به  اوف اوف میکنی ولی همزمان خودت در حال انجام همون شیطونی هستی عزیزمخنده



 خیلی باحال وقتی صدای درب خونه و موتورسیکلت عمو شهرام میاد تشخیص میدی و میری سمت درحال وتا  چند دقیقه ای هر جا اون رفت پشت سرش میری. میری تو اتاق دنبالش تا لباسشو عوض کنه و همینطور دنبالش اینور واونور. یه کمی که نشستی بغلش و عادی شد واست دیگه میری دنبال کار خودت. البته گاهی اوقات چنان روی شکم عمو شهرام مهربون جا خوش میکنی که نگو.لم میدی که بیا وببین عزیزم.قهقهه البته یه بار عمو شهرام با شایان دعوا کرد تو هم بغل من نشسته بودی مشغول شیطونی احساس کردم موقع دعوای عمو شهرام با شایان آرومی ولی یکدفعه زدی زیر گریه از اون گریه ها. بغلت کردم بردمت حیاط  و مشغولت کردم خداروشکر سریع هم آروم شدی برگشتیم داخل فکر کردم با دیدن عمو شهرام ممکنه بترسی ونری بغلش ولی خداروشکر اینقدر که عموشهرام مهربونه با یه خنده اش رفتی بغلش. وماجرا تموم شد دختر حساس ودل نازک من.

 

چند روز پیش بردمت تو حیاط تا بازی کنی حدود 10 دقیقه فقط 2 پله کوتاه جلو تراسو بالا و پایین کردی.با جدیت تمام و بدون توجه به اطراف!!!!!!! هرچی من و شایان سعی میکردیم حواستو پرت کنیم و میرفتیم سمت گلها و صدات میزدیم کار خودتو دنبال میکردی. جالبه که اصلا حالت ایستاده بالا وپایین نمیکردی. خیلی باحوصله و محتاطانه مینشستی و میومدی پایین. و بارها وبارها انجام دادی.حتی از شیب کو چیک تو حیاط هم با احتیاط مینشستی و میومدی پایین. شایان جون عکس گرفته. یادگاری میذارم واست.بعد از بازی پله. رفتی سراغ درخت نارنج. به یه نارنج که پایین بود آویزون شدی و حالا بکش کی بکش ولی در نیومد که نیومد عروسک من.البته ماهم واست نچیدیم چون هنوز نرسیده و پوستش لباتو اذیت میکرد.

 

میهمانی افطاری منزل فریبا جون دوست خاله

 

چند شب پیش میخواستیم بریم پارک بفل خاله بودی دستامو باز کردم گفتم آیاتای بیا بغلم چنان دستامو زدی عقب و با اخم ویه غرغر سرتو برگردوندی که نگو.قهقهه که البته بالاخره آخر مسیر بغلت کردم و از بقیه فاصله گرفتم تا بهانه اونارو نگیری و کمی باهم پیاده روی کردیم. میخواستم تا اونجایی که پاهای کوچولوت خسته نشده پیاده روی کنی و عادت به بغل شدن نکنی.لبخند چند بار گفتم آیاتای بوسم کن لباتو گذاشتی رو صورتم. گفتم نازم کن ناز کردی خلاصه چند بار که گفتم و دیدی انگار از رو نمیرم و کوتاه نمیام برگشتی چنان نگاهی به من انداختی و اینبار بجای ناز کردن دستاتو محکمتر کشیدی رو صورتم که یعنی کوتاه بیا دیگه.به محض رسیدن تو پارک رفتی سراغ جمع آقاپسرای افسانه و فریبا جون دوستای خاله و مشخص بود تو این شبها و رفت وآمدایی که من نبودم حسابی دوست پیدا کردی گریه هم که کردی تو بغل دورت دادن تا خواب رفتی. جالبه یکی از دوستان یه دختر 3ساله داشت ولی هیچکدومتون به هم واکنشی نشون نداید.ابرومیگن دوره آخرالزمان خوب همینه دیگه ....قهقهه


تو این مدت به خاله افسانه بیشتر از بقیه وابسته شدی. مثلا وقت خوابت، گرسنگی ویا بهر دلیلی بیحوصلگی فقط به طرف خاله میری و محکم بغلش میکنی و دیگه بغل هیچکس نمیری. البته بگم یکبار هم من موفق شدم بخوابونمت عزیزکم.چون وقت خوابت که میشه کمی بیقراری میکنی و گریه. یه بالشت میذاریم رو پاهامون وتکونت میدیم و همزمان شیشه شیرت هم باید باشه و شیر بخوری تا خوابت ببره.

 

دائما اشاره میکنی به سمت در خونه تا ببریمت توی حیاط یا بیرون. خاله افسانه میگه مثه خودم شده میخوای همش بیرون باشی. خلاصه حسابی ددری شدی دختر عزیزم عروسکم. هورا

  

چند بار هم نشسته بودم خودتو روی کمرم انداختی تا باهات بازی کنم عزیزم.وقتی این حرکتو میکردی و میخندیدی کلی ذوق میکردیم.بغلو طبق آشنایی خاله یعنی دالی بازی کنیم.

 

این روزها شبها زودتر از 3-4 صبح نمیخوای و تا ظهر ساعت 11-12 خوابی. پا به پای اهالی خونه میشینی تا به زور وتلاش زیاد خوابت کنن. البته من در این شب نشینی ها موفق نشدم کنارت باشم و کم میووردم ولی شما دختر گلم کلا شب ساعت 12 سرحال میشدی. خنده

 

حسابی گیر داده بودی به پیچهای لباسشویی و مثه اینکه چند بار هم لباسشویی درحین کارو خاموش کردی. به خاله سفارش کردم قفل کودک بزنه واز دست شما نجاتش بده. چند بار هم از تو حمام کشیدمت بیرون . یکی دو بار هم در حین ورود به دستشویی (توالت) دستگیرت کردم.آخه عزیزم تو چیکار به این جاها داری دخترگلم.متفکرقهقهه 

 

یه شب رفتیم خونه مهرداد جون عیادت خاله ملوک وقتی میخواستی بشینی کنار سینی پذیرایی وسراغ شیرینی و میوه بری. چنان باحال باسن مبارکو جابجا میکردی تا بتونی  یه جا واسه خودت درست کنی ویا میرفتی سراغ رختخواب شوهر خاله خودتو مینداختی روی پتو غلت میزدی میچرخیدی مثه یه بچه گربه که البته تو این چرخیدنها پای شوهر خاله ملوکو کشف کردی وسعی میکردی طوری بچرخی که حتما به پای اون بیچاره هم بخوری. اون هم که بیمار کاری به کارت نداشت.

 

خوابهای آیاتای گونه


 

 

شیطنتهای آیاتای 

در حال انداختن گوشی ها و کنترل تی وی بین مبلها

 

 

 

راستی جدیدا گوش هم یاد گرفتی و میگیم گوشت کو نشون میدی.دختـــــــــــــــــر من

 

دخترم تا اونجایی که تونستم سعی کردم از خاطرات این چند هفته ات بنویسم تا در آینده بخونی ولذت ببری از روزهای میهمانیت.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (15)

مادر آیاتای
5 شهریور 91 23:21
وااااااااااااااااااااااااای هرچی تشکر کنم کمه فریماه جون. واقعأ دستت درد نکنه. خیلی وقت گذاشتی و خیلی عالی نوشتی. من و امین اونقدر خندیدیم که اشک از چشامون میومد .همه چیز گویا و زنده بود. خیلی خیلی دوستت داریم و به امید اینکه هدیه خدا به شما رو هم ببینیم و ما براش جبران کنیم.
فریماه جون
6 شهریور 91 0:43
خواهش میکنم.قربانت. چه جای جبران. من لذت میبرم. خوشحالم که راضی بودید. چون دیدار نزدیکه صحبت از بیقراری و گریه کردم. وگرنه فعلا بیان نمیشد. البته یه امر طبیعیه. حتما کنار خودتون هم یه موردایی هست ولی حالا که دور بود نمیخواستم بگم. ولی خوشبختانه دیدار نزدیکه.


فدات شم. به هر حال خیلی خوب نوشته بودی و عکسای خوبی انتخاب کرده بودی. خیلی لذت بردیم. بیقراری که طبعا هست. بالاخره به ما نمیگفتن که دلهره نداشته باشیم. اما با توجه به ترک پستونک قابل پیش بینی بود. اما خودم از رنگ و روش و ... راضی بودم.به نظر ما یه کمی هم بهتر شده بود.چون هربار به جای پستونک یه شیشه شیر رو محکم مک میزد، همینجوری الکی الکی کلی شیر میخورد.امید به خدا.روزها نمیگذره که.
متین مامی ایلیا
6 شهریور 91 2:40
وایییییییییییییییییییییییییییییییییییی خیلی باحال بود دلم براش تنگ شده بود دست فریماه جون درد نکنه
عاشق اون عکسشم که زل زده تو دوربین و لباش و غنچه کرده عین عروسکه به خدا ، خدا نگه دارش باشه
ولی فکر کنم فرزانه جون دلتنگیتون بیشتر شده باشه ها

درسته متین جون.خیلی دلتنگتر شدیم. از وقتی برگشتیم و کار خاصی نداریم جای خالیش رو حس میکنیم و بیقرارش شدیم.فدات شم.
مامان ترنم
6 شهریور 91 4:31
cheghadr nazi khale ,mesle inke hesabi be shoma khosh zozashte asalam ,daste farima jan ham dard nakone ke inghadr ghashang neveshtan booos


ممنون عزیزم.واقعا موافقم مریم جون. خیلی خوب نوشته.
مامان کوروش
6 شهریور 91 8:31
خانم گوگولی رو ببین چه تیپی زده با اون تلش
عاشق وقتی هم که می خوابن پوشکشون می زنه بیرون ، یعنی رسما می خوام قورتش بدم


مرسی فریماه جون. نمیدونی که چقدر دلم براش تنگ شده. الان مانی محیا اینا رو بخونه این شکلی میشه
فریماه جون
6 شهریور 91 10:39
یه عکس جامونده بود گذاشتم. دیروز اول مطالبو نوشتم بعد عکسا به دستم رسید ولی عکسا با اکثر مطالب همخونی داشت .شکار لحظه های شایان جون اینبار عالی بود. دیروز چون واسه آدرینا هم نوشتم مهدی برای اولین بار از پای نت بودنم اعتراض کرد وبقول خودش حوصلش سر رفت.البته همین یه جمله: عزیزم خوبه فقط 2-3 کنار آیاتای بودی اینهمه مطلب داشتی. اگه تمام مدت بودی چی میشد.


واقعا خیلی عالی بود.خوب توصیف شده بود و آدم راحت میتونست تصورشون کنه.
فریماه جون
6 شهریور 91 10:44
من هنوز تو کف اون فاله هستم. خیلی باحاله. جون من اقدام کنید. وااااااای چی میشه.به علی میگفتیم پدر گرفتار. اونوقت شما چی میشید. ولی جدا عاااااااااالیه ها. یه امتحانه دیگه.


واااای از تصورشم بدنم مورمور میشه.فکـــــــــرکـــــــن!!!!! منکه حسابی حواسمو جمع کردم از ترسم.
فریماه جون
6 شهریور 91 11:12
فرزانه من با بی اعتقادی یه بار فال گرفتم تا حالا 80 درصدش با اطمینان شده. سارا دوستم هم همینطوره هنوز از فال 10 سال پیشش میگه و انجام شدنش تا حالا. به حواس جمع تو نیست که خواهر. به حواس جمع طرف مقابله. باید کلا بسته شه وگرنه یه تکون کوچیک کار تمامه.میدونی که جریان محمد خاله...


آره منم همینطور. به فال اعتقادی ندارم اما این بنده خدا از قبل از اینا هم گفت که واقعیت داشت. بعنی از دوره های قبلی زندگی. حالا فکر کن!!!!!!!!!!!! میفهمم چی میگی. چیکارکنم خواهر؟ دیگه هر چی خدا خواست. من که دونه دونه موهامو میکنم اگه اینطوری بشه. مگه اینکه میگن خدایی که دندون میده نون میده.. نه میگن خدایی که درد رو میده درمونشم میده. البته اینکه درد نیست. نمیشه نعمت خدا رو ناشکری کرد اما خیلی سخت میشه. منم که دلم از بارداری پـــــره!!!!
نرگسی
6 شهریور 91 19:26
وااااااااااااااای فریماه جون من اصلا متوجه نشدم شما نوشتی تا نظرات رو دیدم .. ایشالله واسه نی نی ناز خودت بنویسی .. عاشق این عکس دومی شدم .. چقدررررررررررررررررررررررررررر نازه ..


ممنون نرگسی جون.
مامان مهرسا
7 شهریور 91 0:14
سلام.انگار حسابی به آیاتای جون خوش میگذره خداروشکر!!!!حالا مامان و بابا چه حالی دارن خدا می دونه؟!اون لبای غنچه که دل ازهمه برد. نی نی ما هم یه حرکت اینجوری داره و خیلی هم تکرار می کنه. ادم میخواد بخوره این نی نی ها رو با این اداهاشون مخصوصا آیاتای گلی

ممنون مریم جون. دقیقا تنها واکنش ماباید این باشه که بخوریمشون.
طاهره مامان امیرعلی
7 شهریور 91 15:15
سلام.وبلاگتون مثل همیشه زیبا و قشنگه،تبریک میگم بهتون.امیرعلیه من تو جشنواره ی آتلیه سها شرکت کرده و به رای شما شدیدا احتیج داره.اگه به وبلاگش سر بزنین یه پست گذاشتم که آدرس جشنواره است اگر روش کلیک کنین مستقیم به سایت جشنواره میره.اسم پسملیه من امیرعلی مرادیان هست.بهش رای بدین و مارو خوشحال کنین.امیدوارم بتونم لطفتونو جبران کنم.


بله حتما.
دوست نی نی
8 شهریور 91 9:26
دختری یا پسری گل سر زدی!!!!!!!!!!!!خیلی پسره مامانی.حتما زمان بارداری خیلی به پسر فکر کردید و دلتون خواسته.


دخترم خاله.
من قبل از بارداری دوست داشتم پسر باشه اما بعد که چشمم به حقایق خوبیهای دختر باز شد، فقط دختر دوست داشتم. اون موقع پسر رو به خاطر شیطنتش دوست داشتم، الان میفهمم که چه چیز خطرناکی رو دوست داشتم.امان از دست شیطنت بچه ها!!!
دوست نی نی
8 شهریور 91 11:10
حدس میزدم مامانی که گاهی به پسر فکر میکردید. الهی اینجوری نگید. هردو نعمت خدا هستن. نعمت خدا که خطرناک نمیشه.مطمئن باشید اگه پسر هم داشتید همین نظرو داشتید.نعمتهای خدا بهترینند و عزیزند وسلامتی این فرشته ها مهمترینه.به امید شادی و سلامتی دختر خانم شما.


بابا همه اینا شوخیه. اون خطرناکم منظورم کارهای خطرناکه نی نی های پسره. شما جدی نگیرید. بله کاملا موافقم شاید اگه پسر داشتم، پسر رو بیشتر تأیید می کردم. البته با اینم موافقم که هر دو نعمتهای خیلی با ارزش خداوندند.ممنون
مامان مریم
29 آبان 91 7:43
وای چقد این دخمل نفسه...خیلی ببوسینش ...کاش اینجا بود با مهتابم دوست میشد...


ممنون مامان مریم گلی. شما به دخترمون لطف دارید. بله کاش نزدیک بودیم.
غزاله
5 تیر 93 2:24
سلام.خوبین؟؟ من واسه تولد عشقم همسرم یه وب ساختم.میخوام تا تولدش 1369تا تبریک جمع کنم براش.میشه شما هم بیاین و چندتا تبریک برامون بذارین؟؟ ممنونم