آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

آخرین اخبار از آیاتای جان + سورپرایز

1391/5/20 22:26
نویسنده : مادر آیاتای
1,570 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم، دختر ماه گونه ام.

این چند وقته خیلی درگیر بودیم که باعث شد بین پست قبلی و این پست، فاصله بیفته.

آخرین اخبار فعالیتهای شما دختر دوست داشتنیمون رو تا اونجایی که از حوصله متن خارج نشه، مینویسم.

توی صحبت کردن یه پیشرفتهایی داشتی.مثلا میگم عشق مادری، جوووون مادری.. و بهت میگم بگو من، شما هم میگی من.چه هیجانی داشت اولین بار که گفتی من، داشتم غش می کردم. یا مثلا به همه چی اشاره میکنی و یه صوتی داری منحصر به فرد اینجوری: ووووووی ..

و توی حرکات و رفتار هم خیلی نکته داری. با دقت و احتیاط کامل راه میری و به یه پستی بلندی که می رسی کاملا محتاط از کنارش یا از روش رد میشی و حتی الامکان کاری نمیکنی که بخوری زمین یا خطری تهدیدت کنه. ما هم خیلی حواسمون هست اما از طرفی هم خیالمون از بابت شما راحته چون ازون دسته بچه ها نیستی که بی هوا بدوی یا به جلو نگاه نکنی و راه بری و..

این چند وقته دست از سر کابینت ها برنمیداشتی که هیچ، سرویس های بهداشتی رو هم کشف کرده بودی و کافی بود در باز بمونه، خوبیش اینه که هر دو سرویس توی اتاق و توی سالن، فرنگیه (گلاب به روی خوانندگان عزیز). وگرنه ممکن بود چه کارایی کنی تا ما سر برسیم. میری توی سرویس اتاق که همیشه اونجا کاراتو انجام میدم، و اشاره میکنی به وان که بری حموم.آخه اونجا خیلی بازی میکنی و حسابی بهت خوش می گذره.حموم هم که میریم، بیرون اومدنی غر غر میکنی و حتی گریه که بمونی و به بازی با وسایل و آب بازی ادامه بدی. خلاصه سراغ همه چی میری . از جمله کشوهای میز توالت و وسایل توش رو میری بیرون و یه دونه خوبشو انتخاب میکنی با خودت میکشی میاری تو آشپزخونه یا تو سالن و خدا نکنه مهمون داشته باشیم... بماند که چند بار رفتی سراغ کیف اداره پدری و من و وسایلش رو جاهای دیگه پیدا کردیم.

یه بعداز ظهر از اداره اومدیم و حسابی خسته و محتاج خواب بودیم، ظاهرا شما تو مهد خوابیده بودی و خوابت نمیومد، اشکمون دراومد و نخوابیدی، من و شما رفتیم اتاقت که من سرگرمت کنم، و حداقل پدری یه چرت بزنه، واااای که اونجا چه کردی با اسباب بازیهاتو چه آتیشی سوزوندی، خدا میدونه. همه اسباب بازیها رو یه دور استفاده کردیم،یه سرویس چایخوری کوچولوی چینی که خانم ظه.یر.الا.سل.ام بهت داده بودن رو هم برات باز کردم. من یه فنجون رو گذاشتم تو نعلبکی و بقیه رو خودت میزاشتی و البته بیچاره شون کردی. قندونشم شکستی. تا اینکه ناچار شدم "کوبه هوش" رو که مربوط به 18 ماه و بالاتر بود از جعبه دربیارم برات. خیلـــــــــــــــی خوشت اومد و از اون روز (حدود 10 روز پیش) اسباب بازی مورد علاقت شد. از همون اول که من اشکال رو از جاشون درآوردم و یکیشو گذاشتم سرجاش، منو با دقت نگاه کردی و از اون به بعد خیلی مرتب و منظم و با دقت خاصی اشکال رو میزاشتی . مثلا میخوای متوازی الاضلاع رو بزاری، از گوشه سمت راست پائین شروع میکنی و روی همه جاها دونه دونه به ترتیب امتحان می کنی ووقتی میزاری سرجاش، خودت دستاتو می بری بالا و میگی هورررااا (البته به این واضحی نمیگی).

یکی از کارهای جالبت اینه که وقتی میشینی و پاهاتو میزاری زیرت میگیم آیاتای پاتو بکش، یا آیاتای درست بشین، خودت پاهاتو میکشی و درست میشینی. واااای دختر باهوشم. دفعه قبل که فریماه جونو دیدم گفتن که آقا مسعود گفتن اینجوری نشستن بچه ها باعث میشه پاهاشون وقتی بزرگ شدن صاف و خوش تراش نباشه و یه کوچولو (بیشتر از ناحیه عضلات و استخون تا از ناحیه زانو) حالت پرانتزی پیدا کنه. منم هم به پدری سپردم و هم به مربیهای مهدت گفتم که بهت تذکر بدن.آخه این مورد نشستن اینجوریت رو به من کشیدی که اون وقتا حتی وقتی دانشجو بودم و تا زمان ازدواج،اینجوری مینشستم (به قول پدری "قورباغه ای"نیشخند) .البته به مهد گفتم و توصیه کردم که برای همه بچه ها حواسشون باشه نه فقط شما. اولین بار هم توی خونه وقتی اینجوری نشستی، پدری در حالیکه پاهاتو درست می کرد گفت دخترم پاهاتو بکش و درست بشین. ازون موقع یادت موند و دیگه فقط ما میگفتیم، خودت درست مینشستی.قلب

علاقه خاصی پیدا کردی به بیرون رفتن، کفشها یا دمپائیهات، هرکدوم دم دست بود رو میاری اول سعی میکنی بپوشی، اگه نتونستی، دست به دامان ما میشی و وقتی پوشوندیم، میری جلوی در وایمیسی و میگی :اِ اِ که بریم بیرون. از پله ها هم پائین رفتنی منو محکم میگیری و با صدای بلند می خندی. این با صدا خندیدنت ما رو میکشه از لذت. خیلی دوست داشتنیه .جدیدا دستمال کاغذی پیدا میکنی برای اینکه ما رو گول بزنی که یعنی من دستمال نمیخورم و دارم استفاده میکنم، میگیری به دماغت و صداشم درمیاری که یعنی داری دماغتو میگیری. اولین بار دیدیم خیلی جیغ کشیدیم و خندیدیم، متوجه شدی خوشمون میاد، بنابراین هرجا دستمال دیدی برمیداری و اینکار رو میکنی و بعدم که ما رو مست از اداهات کردی، دستمالو میخوری. حالا ممکنه دستمال های من باشه که به قول پدری همه جای خونه یه دونه دارم. حالا کار جدیدی که یاد گرفتی و دیشب انجام دادی این بود که توی رستوران، دستمال رو برداشتی و خیلی با دقت و آروم، دور دهنتو کامل کشیدی و مثلا تمیز کردی. میخواستم تو رستوران جیغ بکشم از هیجان. خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی قشنگ بود این کارت.

دخترم ما تصمیم گرفتیم بریم مسافرت و به دلیل اینکه ترجیح دادیم بابت این سفر شما رو اذیت نکنیم (به خاطر اینکه خوابو خوراکت به موقع نبود و همه چیزت از تنظیم خارج میشد) و از طرفی ما هم طبیعتأ خیلی محدود می شدیم، شما رو بسپریم به خاله افسانه و بعد از سفر که یکی دو تا عروسی داریم و باید بریم خوزستان ،شما رو برگردونیم. به دنبال این تصمیم پرواز گرفتیم و خاله به همراه دایی محمد و شایان جون یکشنبه شب اومدن که تا آخر هفته بمونن و شما با بودن ما بهشون عادت کنی. همینجوری هم شد و شب اول فرودگاه رفتنی قبل از اومدن اونا خیلی شیطونی می کردی و باصدای بلند میخندیدی و وقتی رسیدن یه کوچولو باهاشون غریبی کردی. اما توی این چند روز چون مهد نرفتی و باهاشون توی خونه بودی، حسابی باهاشون صمیمی شدی. و امروز که ظهر رفتیم فرودگاه و شما رفتید شیراز، خیلی شیک رفته بودی بغل دایی محمد و بای بای هم کردی و رفتید سالن بازرسی. خیلی خوشحالم که با گریه و با شک و تردید نرفتی که ما عذاب وجدان بگیریم.

سورپرایز این پست هم اینه که از وقتی خاله اینا اومدن، خیلی اتفاقی تصمیم بر این شد که شما رو از پستونک (یار یک ساله ت) جدا کنیم. اوایل خیلی خسته میشدی از فعالیت روزانه و با یه شیشه شیر میخوابیدی، اما روزهای بعد کمی با گریه خوابت می برد و توی تختت هم دنبالش می گشتی. بی قراری و گریه هات طوری نبود که بگیم نه بابا ارزش نداره و برگردیم به پستونک، به همین دلیل هم خوشحال و خندان از این موضوع ، و با اعتماد به نفس ادامه دادیم. تا اینکه امروز شما با کل وسایل و حتی تخت پارکت (که راحت جمع می شد و کم جا می گرفت) رفتی؛ به جز پستونک، و این در حد یک رویا بود برای من. این چند روزه هم اتفاقی پیش میومد که پستونکت رو میدیدی، بر میداشتی و ذوق می کردی مثل یه اسباب بازی باهاش بازی می کردی و میخندیدی انگار دوست قدیمیتو دیده بودی. یه بار هم بردی سمت دهنت، من گفتم اوف اوف و انگشت خطر رو تکون دادم (اینکارو شما هم انجام میدی وقتی احساس خطر کنی) و شما هم پستونک رو گذاشتی زمین و رفتی سراغ اسباب بازیهات. اما سعی می کردیم توی دیدت باشه که ببینیش و آگاهانه نخوریش. دخترم من خیلی نگران این پروژه بودم. الان دیگه مامیمونیم و یک سال بعد که میخوایم شما رو از پوشک بگیریم.

امروزم صبح بیدار شدم و برات ماکارونی که خیلی دوست داری پختم و توی ظرف برات گذاشتم. از ظهر نیستی و جای خالیت از لحظه ای که با پدری از فرودگاه برگشتیم و نشانه هات رو گوشه گوشه خونه دیدیم، مشهود بود . از ظهر هم چند بار آمارتو گرفتم از خاله، خوب بودی و داره بهت خوش می گذره . ماکارونیتم حسابی خوردی. امیدوارم همیشه همینطور روحیه مستقلت رو حفظ کنی .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

نرگسی
20 مرداد 91 22:37
سلام عزیزم .. خوبین ؟ خوشین ؟ نمازو روزه هاتون قبول باشه ..


سلام نرگسی. خوبی عزیزم؟ماهم خوبیم. فدات شم.برای شما هم قبول باشه.التماس دعا.
مامان تارا
20 مرداد 91 22:40
ای جانم دختر خوشگلم رو جای من ببوس خیلی خوبه که از الان مستقلش میکنین اشتباه ما رو تکرار نکنین تارا الان 4 سال 9 ماهشه ولی یک شب هم تا حالا ازما دور نشده و نمیشه
راستی یه وب دیگه درست کردیم تشریف بیارید خوشحال میشیم


ممنونم .منم شما و تارا جونو می بوسم.
فعلا که اولین باره ببینیم جواب میده.
باشه حتما میام.
نيما
21 مرداد 91 2:15
سلام. شما را دعوت به خوندن اطلاعات يك اسباب بازي فكري ميكنم. قطار خورشیدی اصل بهترین اسباب بازی فکری قيمت: 16000تومان قيمت (با 6.25 درصد تخفيف): 15000تومان + پست سفارشي رايگان يعني شما كلا فقط 15هزار تومن پرداخت ميكنيد. قطار خورشیدی اصل بدون نیاز به باتری و برق بهترین اسباب بازی برای پرورش فکر تصوير: http://www.zarforosh.com/images/train.jpg براي سفارش به ايميل safirnet7@yahoo.com ايميل بزنيد و بگيد درخواست خريد قطار خورشيدي را داريد تا جهت پرداخت و ثبت سفارش از طريق ايميل باهاتون هماهنگي لازم انجام بشه. اطلاعات بيشتر در مورد اين محصول: با آمدن اسباب بازیها و سرگرمیهای فکری جدید به بازار، دیگر نقش اسباب بازی های قدیمی که تنها یک وسیله سرگرمی به حساب می آیند کمرنگ شده است. .ما امروز قصد داریم یکی دیگر از اسباب بازیهای Dr.Toy (دکتر توی) را به شما معرفی کنیم که یک کیت آموزشی بسیار جالب است. شاید با این نام آشنا باشید و بدانید که محصولات دکتر توی برنده جوایز 10 تا از بهترین محصولات آموزشی و 100 تا از بهترین اسباب بازیها می باشد --------------------------- ویژگیهای کیت قطار خورشیدي: 1-قطار پر سرعت خورشیدی شامل سه بخش است که همگی در یک کیت جا داده شده است. بخشهای این قطار شامل: الف-بخش ابتدایی: موتور ب-بخش میانی: بخش حمل مسافران ج--بخش پایانی: بخش مخصوص خدمه قطار است 2-قطار خورشیدی اصل از: الف-صفحه اصلی که قطعات روی آن سوار می شود. ب-قطعات اصلی برای سوار کردن روی صفحه اصلی. ج-قطعات مکانیکی، تشکیل شده است 3- قطار بدون باتری خورشیدی دانش آموزان و علاقه مندان به قطار ها را تشویق می کند تا از اثر مفیدی که انرژی خورشیدی ( انرژی تجدید شدنی) بر روی محیط اطراف دارد بیشتر مطلع شوند. 4-در قطار خورشیدی اورجینال دو ماشین به هم مرتبطی که به موتور وصل می شود به سازندگان جوان این فرصت را می دهد تا با انگیزه، پشتکار و مهارت خود بر روی ساختن این کیت تمرکز کنند 5-قطار بدون باطری در کل شامل 17 قطعه است که همگی بر روی صفحه اصلی سوار می شوند و تنها با چهار پیچ در جای خود محکم می شوند هدف از طراحی قطار پر سرعت خورشیدی، آموزش نحوه استفاده از انرژی خورشیدی برای به حرکت در آوردن یک موتور کوچک است قطار خورشیدی هدیه ای مناسب برای یک دوست و همه علاقه مندان به کیت های آموزشی می باشد .
متین مامی ایلیا
21 مرداد 91 2:35
آخی آیاتای جونی تنهایی رفته مسافرت
ولی خودمونیم چی میکشی فرزانه جون وقتی تو خونه نمیبینیش ادم دلش میگیره



آره خیلی سخته متین جون.اما یه کم هم استراحت خوبه
مامان کوروش
21 مرداد 91 8:56
افرین به این خانم خوشگل که دیگه پستونک نمی خوره ( ما هنوز با کوروش درگیریم ...)
جاش خالی نباشه گلم
مریم جون که طاقت دوری محیا رو نداره ببینم تو چی کار می کنی !!!!
اینم یه بوس از راه دور برای ایاتای ماه


ممنون فریماه جون.من خوب با قضیه کنار اومدم.چون همه چیز با برنامه ریزی قبلی و هماهنگی .. بود. البته اینم بگم که با همه اینا، بازم آسون نیست. مرسی عزیزم.ماهم شما رو می بوسیم.
مامان ساینا
21 مرداد 91 9:05
قربون عشق مستقلم برم.
با یار یکساله دوست شدی. آفرین قشنگم
چقدر شیرین شدی ماه من. الهی همیشه شاد و خندون باشی عزیزم


ممنون مامان ساینا جون. آرزوی بهترینها برای شما
مانی محیا
21 مرداد 91 10:07
فرزانه صبرتو قربون استقامتتو قربون. تازه زودتر از موعد فرستادیش رفت؟؟؟ الان دوستای ممشترکمون بخونن میگن در مقابل مریم بیجنبه، این فرزانه چه راحته.. اما صبر کن. بمن میرسی..


وااای قربونت برم خواهر. تحمل دوریش سخته اما میگم که برا خودشم تنوعه باور کن. تا اونجایی که آمارشو دارم فعلا روبراهه.تا وقتی بدونیم اون اینجوریه ماهم صبرمون بیشتر میشه.
فریماه جون
21 مرداد 91 10:50
سلام . خداروشکر دختری راحت رفته. واقعیتش با شناختی که داشتم فکر میکردم اولش کمی بیقراری میکنه.
خداروشکر که خیلی واسه خودتون هم دیروز سخت نگذشته.


وای فریماه موقع رفتنشون خیلـــــــــی بغض داشتم.میخواستم خفه شم اصلا. وقتی هم برگشتیم خونه تا یکی دو ساعت منگ بودم، اما وقتی حالشو پرسیدم و گفتن مشغول بازی و سرگرمی و.. دیگه خیالم راحت شد.
فریماه جون
21 مرداد 91 10:51
آفرین که راحت پستونکو کنار گذاشتی.


آره خیلی خوب شد. واقعا خوشحالم.
فریماه جون
21 مرداد 91 11:15
بیا عکسای پاشاییو ببین.
بابا ایول داری از خوب هم خوبتر کنار اومدی.من که همینجا صادقانه اعتراف میکنم با برنامه و بدون برنامه اینجا من و پریسا موندیم چطور از اول مهر با رفتن پاشا کنار بیایم.پریسا که واسه بودن پاشا مسافرت شهریور ماهشوکنسل کرد.

ولی گاهی از دلتنگی اینمدتت بنویسی بد نیست بذار بزرگ شه بدونه دوریش آسون نبوده.


باشه میام میبینم.وای الهی. راجع به دلتنگی هم می نویسم.
فریماه جون
21 مرداد 91 11:27
میدونم عزیزم اون حالت بغض و خفگیو. دقیقا میدونم چه حالی داشتی. مثل همیشه حواسمون به آرامش جو.
ولی همینکه میگی اون آرومه خیلی خوبه. چون منم بیشتر نگران بیقراری اون بودم. خداروشکر برید خوش بگذره. اینم تجربه ایست واسه خودش.میدونی چون تو خودت خواستی مطمئنا راحتتر باهاش کنار میای.ولی فرناز زمان مسافرتشون چون خودش مخالف نبردن تارا بود دوروز تمام نشست تو اتاق گریه کرد و من وعلی آرومش کردیم. هنوزم با ناراحتی یاد میکنه و دیگه به قول خودش هیچ رقمی کوتاه نمیاد

الهی.حق دارید. اونم نوزاد که خیلی آدمو به خودش وابسته میکنه. منکه باورت نمیشه هروقت تو مهد آیاتای گشنش میشد و شیر خشک نمیخورد، تو اداره شیرم جوش میومد.و این یعنی فقط حس مادری و نه هیچ چیز دیگه.حالا بالاخره بقیه هم در نوع خودشون و از جنس خودشون وابسته میشن و از نبودش احساس کمبود... حق داره. آیاتای بزرگتر باشه که خیلی وعده های غذاییش خاص و منظم و خوابش طولانی و طبق قانون نباشه، ما هم میبریمش تا دنیا رو ببینه.مگر اینکه حس کنم واقعا دوری اذیتش نکرده و اونجا بهش خوش گذشته که اینو از رنگ و روش و وزنش و روحیه ش که کسل شده یا نه هم فهمید. اگه اینجوری باشه که بردنش به مسافرت با همه درگیری و فشردگی برنامه بزرگترها که میخوان از وقت نهایت استفاده رو بکنن، ظلم کردن بهشه. تا ببینیم اولین بار چه جوابی می گیریم.
فریماه جون
21 مرداد 91 11:49
اون بو کردنو خوب اومدی. منم همین حس دقیقا واسم با مهدی پیش اومده. بوی اتاق شیرازیمون و رختخوابش. اولین بار تو دوران عقد. ولی کلی بقیه ازم خندیدن وسربسرم گذاشتن. ولی هنوزم این حس قویه. با خوابیدن تو رختخوابش آروم میشم. ولی لباساشو باید برم امتحان کنم.برمیگردم...فدای بوی خوب آیاتای وداییش که فرزانه از دلتنگیش قاط زدم بخدا. دیگه اینبار سرتق بازیودرک و محکم بودنو کنار گذاشتم و اونقدر پشت تل بهش گفتم که اونم زده سیم آخر و روزی چندبار مدت طولانی زنگ میزنه وبیخیال قانون محیط کارش شده


آخی نازی. خوب میفهمم چی میگی.چون این دورانو هم گذروندم.
صونا
21 مرداد 91 15:53
واااای واقعا کار عالی ای کردین یعنی صد در صد به نفع هر دو طرف


مرسی صونا جونم.
مهشید
22 مرداد 91 3:53
آفرین به این دختر مستقل و خوش اخلاق که پستونکش و هم کنار گذاشت ، واسه هر دو تا موضوع خیلی کار خوبی کردی . آرینا هنوزم شبها وقت خواب آنگشت میمکه و اصلا حاضر نیست که کوتاه بیاد. الان هم که دیگه اونقدری عقل داره که نتونیم دورش بزنیم و خیلی برام معضل شده. ایشااله هم به شما و هم به ایاتای جونم خوش بگذره.


فدات شم مهشید جون.همین الانم آیاتای انگشتشو میکنه تو دهنش که مک بزنه به جاش پستونک. اما دندوناش تازه درومده و خیلی تیزن، دردش میگیره و انگشت رو در میاره. فدات شم.شما هم اوقات خوبی داشته باشید .
مامان ترنم
27 مرداد 91 3:28
سلام فرزانه جون .من این پستت رو نخونده بودم .قوربون این دختر مستقل برم من.چقدر جرات به خرج دادی قبل از مسافرت تنهایی پستونکش رو گرفتی , و چه کار خوبی کردی .
arnika
27 مرداد 91 15:00
mobarak bashe ke pestoonak ro azash gereftiiii
man ham bad az 2 sal alan pestoonak ro az arnika gereftam
khodaro shokr un ham aziat nakard. khodesh andakhtsh tu ashghali
bazi vaghta soraghesho migire khodesh mige ashghali???
fekr konam doori azash bayad kheili kheili sakht bashe
ama man ham tu in sakhtiha migam chon vase un khoobe tahammol mikonam.
ama baaz ham khoda behet sabr bede. va be un salamatiii


ممنون عزیزم. آره خیلی خوب شد که پستونک رو گرفتم ازش. دوریش خیلی سخته و آدم از فکرش دلش غنج میره. اما براش خیلی بهتر بود که اونجا همه چیش به موقع باشه و بیخودی آفتاب و گرمای این فصل رو نخوره و اینقدرم بهش خوش بگذره.
مامان یکتا
1 شهریور 91 23:21
سلام مامان آیاتای جان.اول از همه معذرت میخوام بابت اینکه جواب تلگرافتون ندادم .یعنی در واقع همین الان دیدمش.شرمنده عزیزم.شما لطف داری به ما. منم دلم براتون خیلی تنگ شده بود.راستش مدتی بود که به خاطر مزاحمت هایی که برا وبلاگم به وجود اومده بود اونجا رو تعطیل کردم و میخواستم آدرسشو عوض کنم.ولی درگیر عروسی خواهرم شدم و دیگه وقت نکردم.فقط خاطراتشو می نوشتم.الانم دارم وبلاگشو جمع و جور میکنم و به زودی با وبلاگ جدیدش میام پیشتون.
سفر خوبی داشته باشید و به آیاتای جیگر هم خوش بگذره.


خدا رو شکر که خوبید و بالاخره جواب دادی. مرتب میومدم سر میزدم اما خبری نبود. خب به سلامتی عروسی خواهرتونم مبارک باشه. خوشبخت باشن. پس منتظر آدرس جدید هستم.
سجاد
2 اردیبهشت 92 0:12
سلام با کلیپی از نماز خوندن سجاد کوچولو آپممممممممم منتظرتونیم