آخرین اخبار از آیاتای جان + سورپرایز
سلام دخترم، دختر ماه گونه ام.
این چند وقته خیلی درگیر بودیم که باعث شد بین پست قبلی و این پست، فاصله بیفته.
آخرین اخبار فعالیتهای شما دختر دوست داشتنیمون رو تا اونجایی که از حوصله متن خارج نشه، مینویسم.
توی صحبت کردن یه پیشرفتهایی داشتی.مثلا میگم عشق مادری، جوووون مادری.. و بهت میگم بگو من، شما هم میگی من.چه هیجانی داشت اولین بار که گفتی من، داشتم غش می کردم. یا مثلا به همه چی اشاره میکنی و یه صوتی داری منحصر به فرد اینجوری: ووووووی ..
و توی حرکات و رفتار هم خیلی نکته داری. با دقت و احتیاط کامل راه میری و به یه پستی بلندی که می رسی کاملا محتاط از کنارش یا از روش رد میشی و حتی الامکان کاری نمیکنی که بخوری زمین یا خطری تهدیدت کنه. ما هم خیلی حواسمون هست اما از طرفی هم خیالمون از بابت شما راحته چون ازون دسته بچه ها نیستی که بی هوا بدوی یا به جلو نگاه نکنی و راه بری و..
این چند وقته دست از سر کابینت ها برنمیداشتی که هیچ، سرویس های بهداشتی رو هم کشف کرده بودی و کافی بود در باز بمونه، خوبیش اینه که هر دو سرویس توی اتاق و توی سالن، فرنگیه (گلاب به روی خوانندگان عزیز). وگرنه ممکن بود چه کارایی کنی تا ما سر برسیم. میری توی سرویس اتاق که همیشه اونجا کاراتو انجام میدم، و اشاره میکنی به وان که بری حموم.آخه اونجا خیلی بازی میکنی و حسابی بهت خوش می گذره.حموم هم که میریم، بیرون اومدنی غر غر میکنی و حتی گریه که بمونی و به بازی با وسایل و آب بازی ادامه بدی. خلاصه سراغ همه چی میری . از جمله کشوهای میز توالت و وسایل توش رو میری بیرون و یه دونه خوبشو انتخاب میکنی با خودت میکشی میاری تو آشپزخونه یا تو سالن و خدا نکنه مهمون داشته باشیم... بماند که چند بار رفتی سراغ کیف اداره پدری و من و وسایلش رو جاهای دیگه پیدا کردیم.
یه بعداز ظهر از اداره اومدیم و حسابی خسته و محتاج خواب بودیم، ظاهرا شما تو مهد خوابیده بودی و خوابت نمیومد، اشکمون دراومد و نخوابیدی، من و شما رفتیم اتاقت که من سرگرمت کنم، و حداقل پدری یه چرت بزنه، واااای که اونجا چه کردی با اسباب بازیهاتو چه آتیشی سوزوندی، خدا میدونه. همه اسباب بازیها رو یه دور استفاده کردیم،یه سرویس چایخوری کوچولوی چینی که خانم ظه.یر.الا.سل.ام بهت داده بودن رو هم برات باز کردم. من یه فنجون رو گذاشتم تو نعلبکی و بقیه رو خودت میزاشتی و البته بیچاره شون کردی. قندونشم شکستی. تا اینکه ناچار شدم "کوبه هوش" رو که مربوط به 18 ماه و بالاتر بود از جعبه دربیارم برات. خیلـــــــــــــــی خوشت اومد و از اون روز (حدود 10 روز پیش) اسباب بازی مورد علاقت شد. از همون اول که من اشکال رو از جاشون درآوردم و یکیشو گذاشتم سرجاش، منو با دقت نگاه کردی و از اون به بعد خیلی مرتب و منظم و با دقت خاصی اشکال رو میزاشتی . مثلا میخوای متوازی الاضلاع رو بزاری، از گوشه سمت راست پائین شروع میکنی و روی همه جاها دونه دونه به ترتیب امتحان می کنی ووقتی میزاری سرجاش، خودت دستاتو می بری بالا و میگی هورررااا (البته به این واضحی نمیگی).
یکی از کارهای جالبت اینه که وقتی میشینی و پاهاتو میزاری زیرت میگیم آیاتای پاتو بکش، یا آیاتای درست بشین، خودت پاهاتو میکشی و درست میشینی. واااای دختر باهوشم. دفعه قبل که فریماه جونو دیدم گفتن که آقا مسعود گفتن اینجوری نشستن بچه ها باعث میشه پاهاشون وقتی بزرگ شدن صاف و خوش تراش نباشه و یه کوچولو (بیشتر از ناحیه عضلات و استخون تا از ناحیه زانو) حالت پرانتزی پیدا کنه. منم هم به پدری سپردم و هم به مربیهای مهدت گفتم که بهت تذکر بدن.آخه این مورد نشستن اینجوریت رو به من کشیدی که اون وقتا حتی وقتی دانشجو بودم و تا زمان ازدواج،اینجوری مینشستم (به قول پدری "قورباغه ای") .البته به مهد گفتم و توصیه کردم که برای همه بچه ها حواسشون باشه نه فقط شما. اولین بار هم توی خونه وقتی اینجوری نشستی، پدری در حالیکه پاهاتو درست می کرد گفت دخترم پاهاتو بکش و درست بشین. ازون موقع یادت موند و دیگه فقط ما میگفتیم، خودت درست مینشستی.
علاقه خاصی پیدا کردی به بیرون رفتن، کفشها یا دمپائیهات، هرکدوم دم دست بود رو میاری اول سعی میکنی بپوشی، اگه نتونستی، دست به دامان ما میشی و وقتی پوشوندیم، میری جلوی در وایمیسی و میگی :اِ اِ که بریم بیرون. از پله ها هم پائین رفتنی منو محکم میگیری و با صدای بلند می خندی. این با صدا خندیدنت ما رو میکشه از لذت. خیلی دوست داشتنیه .جدیدا دستمال کاغذی پیدا میکنی برای اینکه ما رو گول بزنی که یعنی من دستمال نمیخورم و دارم استفاده میکنم، میگیری به دماغت و صداشم درمیاری که یعنی داری دماغتو میگیری. اولین بار دیدیم خیلی جیغ کشیدیم و خندیدیم، متوجه شدی خوشمون میاد، بنابراین هرجا دستمال دیدی برمیداری و اینکار رو میکنی و بعدم که ما رو مست از اداهات کردی، دستمالو میخوری. حالا ممکنه دستمال های من باشه که به قول پدری همه جای خونه یه دونه دارم. حالا کار جدیدی که یاد گرفتی و دیشب انجام دادی این بود که توی رستوران، دستمال رو برداشتی و خیلی با دقت و آروم، دور دهنتو کامل کشیدی و مثلا تمیز کردی. میخواستم تو رستوران جیغ بکشم از هیجان. خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی قشنگ بود این کارت.
دخترم ما تصمیم گرفتیم بریم مسافرت و به دلیل اینکه ترجیح دادیم بابت این سفر شما رو اذیت نکنیم (به خاطر اینکه خوابو خوراکت به موقع نبود و همه چیزت از تنظیم خارج میشد) و از طرفی ما هم طبیعتأ خیلی محدود می شدیم، شما رو بسپریم به خاله افسانه و بعد از سفر که یکی دو تا عروسی داریم و باید بریم خوزستان ،شما رو برگردونیم. به دنبال این تصمیم پرواز گرفتیم و خاله به همراه دایی محمد و شایان جون یکشنبه شب اومدن که تا آخر هفته بمونن و شما با بودن ما بهشون عادت کنی. همینجوری هم شد و شب اول فرودگاه رفتنی قبل از اومدن اونا خیلی شیطونی می کردی و باصدای بلند میخندیدی و وقتی رسیدن یه کوچولو باهاشون غریبی کردی. اما توی این چند روز چون مهد نرفتی و باهاشون توی خونه بودی، حسابی باهاشون صمیمی شدی. و امروز که ظهر رفتیم فرودگاه و شما رفتید شیراز، خیلی شیک رفته بودی بغل دایی محمد و بای بای هم کردی و رفتید سالن بازرسی. خیلی خوشحالم که با گریه و با شک و تردید نرفتی که ما عذاب وجدان بگیریم.
سورپرایز این پست هم اینه که از وقتی خاله اینا اومدن، خیلی اتفاقی تصمیم بر این شد که شما رو از پستونک (یار یک ساله ت) جدا کنیم. اوایل خیلی خسته میشدی از فعالیت روزانه و با یه شیشه شیر میخوابیدی، اما روزهای بعد کمی با گریه خوابت می برد و توی تختت هم دنبالش می گشتی. بی قراری و گریه هات طوری نبود که بگیم نه بابا ارزش نداره و برگردیم به پستونک، به همین دلیل هم خوشحال و خندان از این موضوع ، و با اعتماد به نفس ادامه دادیم. تا اینکه امروز شما با کل وسایل و حتی تخت پارکت (که راحت جمع می شد و کم جا می گرفت) رفتی؛ به جز پستونک، و این در حد یک رویا بود برای من. این چند روزه هم اتفاقی پیش میومد که پستونکت رو میدیدی، بر میداشتی و ذوق می کردی مثل یه اسباب بازی باهاش بازی می کردی و میخندیدی انگار دوست قدیمیتو دیده بودی. یه بار هم بردی سمت دهنت، من گفتم اوف اوف و انگشت خطر رو تکون دادم (اینکارو شما هم انجام میدی وقتی احساس خطر کنی) و شما هم پستونک رو گذاشتی زمین و رفتی سراغ اسباب بازیهات. اما سعی می کردیم توی دیدت باشه که ببینیش و آگاهانه نخوریش. دخترم من خیلی نگران این پروژه بودم. الان دیگه مامیمونیم و یک سال بعد که میخوایم شما رو از پوشک بگیریم.
امروزم صبح بیدار شدم و برات ماکارونی که خیلی دوست داری پختم و توی ظرف برات گذاشتم. از ظهر نیستی و جای خالیت از لحظه ای که با پدری از فرودگاه برگشتیم و نشانه هات رو گوشه گوشه خونه دیدیم، مشهود بود . از ظهر هم چند بار آمارتو گرفتم از خاله، خوب بودی و داره بهت خوش می گذره . ماکارونیتم حسابی خوردی. امیدوارم همیشه همینطور روحیه مستقلت رو حفظ کنی .