آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

حال و احوال روزهایی که گذشت.

1391/5/1 23:05
نویسنده : مادر آیاتای
13,524 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم، دختر ماه گونه ام.

روزهایی که گذشت کمی سخت بود..

ماجرا از این قراره که شما از سه شنبه-چهارشنبه هفته گذشته که میشه 28 تیرماه، بدنت شروع کرد به داغ شدن به همراه آبریزش. رفتیم پیش پزشکت که تشخیص دادن سرما خوردگیه و برات تجویزهای مربوطه رو کردن و برگشتیم، کمی با اون داروها ظاهرا بهتر شدی اما فقط ظاهرا. چون از فرداش هر لحظه دمای بدنت بالاتر رفت. چهار شنبه من تا 7.5 سرکار بودم و وقتی برگشتم پدری ساعتها شما رو روی دستاشون تو خونده چرخونده بودن تا بتونن آروم نگه دارن، اون شب به هر طریق با داروهای تب بر گذشت. پنج شنبه هم که از نوادر روزگاره، من ناچار بودم برم سرکار، شما رو صبح گذاشتم مهد، اما ساعت 10 زنگ زدن و اطلاع دادن که تب داری. اومدم دنبالت از مهد گرفتم و دادم به پدری تا وقتی برگردم.تا اینکه بعداز ظهر تب سنج دمای 39.5 رو نشون داد و به سرعت برق شما رو رسوندیم بیمارستان و بدون نوبت مستقیم رفتیم اتاق پزشکت که خدا رو شکر توی بیمارستان حضور داشت. داروهای اورژانسی تب بر بعد نیم ساعت یه کوچولو اثر کرد و ساعت 9 شب برگشتیم  خونه. اما کمتر از یک ساعت بعد دوباره تب سنج رو گذاشتم دیدم دمای بدنت روی 40.3 درجه س و خوابیده بودی روی پاهام، خیلی بی حال بودی و ناله می کردی، خیلی دردناک بود. باز شما رو پاشویه کردیم و به سرعت برق رسوندیم بیمارستان، توی اورژانس شما رو لخت کردن و دو نفر پاشویه میکردن و همزمان هم شیاف استامینوفن گذاشتن، هم آمپول بتامتازون زدن و هم شربت بروفن دادن.تا اینکه دما رسید به 38 درجه. خیلی گریه می کردی و چون غذا هم نخورده بودی اصلا حال نداشتی. دلمون کباااااااااب بودگریه.

اما دیگه شده بود ساعت 1.5 بامداد و تو این فاصله چند بار سوپروایزر از اورژانس با پزشکت درتماس بودن. تا اینکه ایشون گفتن باید بستری بشی چون تبت مقاوم شده. یه اتاق خصوصی گرفتیم که شما راحت باشی آخه اینجا بخش بستریش برای همه افراد (زن و مرد) و همه سن قاطیه (کلا دور همی...) . اما بابت سرمی که به دستت بود خیلی بی قرار بودی، دمای بدنت اومده بود پائین اما اون حالت ناله کردن دل ما رو ریش می کرد. پدر ساعت 4 صبح اومدن خونه و من و شما موندیم. خیلی تلاش کردم بخوابونمت، به سختی خوابت می برد و زود بیدار میشدی. تمام طول شب رو توی بغلم بودی و یا روی پاهام میخوابیدی. شما که خیلی اذیت شدی اما منم هم از جایگاه مادری ودل نازکی خیلی اذیت شدم و تمام اون شبانه روز حضرت فاطمه رو صدا میزدم توی دلم و ازش کمک میخواستم و انصافا همون انرژی هایی که فرستادم توی هر مرحله خیلی کمک کرد، و هم اینکه کلا سخت بود ...ناراحت

خلاصه اینکه ساعت12 فرداش پزشک اومدن دوباره شما رو دیدن و جواب آزمایشاتو چک کردن و خدارو هزاران بار شکر نه توی بدنت عفونت بود و نه عفونت ادراری داشتی که من خیلی نگرانش بود و تمام تلاشمو کردم که یه نمونه درست بگیرم.. و اجازه دادن شما رو مرخص کنن که 1 ظهر مرخص شدی. اون آخراش دیگه وسایل سرم خیلی کلافه ت کرده بود و بی قراری می کردی. آنژوکت رو اول خواستن به آرنجت وص کنن که رگ خوبی پیدا نکردن (مطابق معمول..نگران) و روی دستت یه رگ خوب بود، به اون وصل کردن. بعدشم یه آتل کوچیک زیر دستت گذاشتن و با چسب دستت رو بهش چسبوندن. شما حسابی که خسته شده بودی اون رو میگرفتی میکشیدی و هی خون برمیگشت توی لوله سرم و لخته میشد و سرم وارد بدنت نمیشد. پرستار میومد بازش میکد و خونهای توش روخالی می کرد و دوباره وصل می کردآخ. این چیزاشم خیلی اذیتت کرد. لحظه شماری می کردم که این وضعیت تموم بشه. وقتی سوار ماشین شدیم شما با یه حالت خیلی جالب به اطرافت نگاه می کردی و تکیه داده بودی به پدر و با یه حالت پزدادن به اطرافت نگاه می کردی و چشم و ابروووو اینجوری: مژهابرو اون اولیه خیلی شبیهت شد. البته کاملا لذت می بردی و اصلا از بی قراری های توی بیمارستان خبری نبود. وقتی رسیدیم خونه هم که یه دور کامل همه جا رو با نگاه دور زدی بعدشم راه افتادی حضورا توی خونه همه جا رو کنترل کردنتعجبدیدی همه چی سر جاشه، یکی از عروسکاتو آورده بودی گذاشته بودی روی پاهات میخواستی تکون بدی و بخوابونی. برداشتی دوباره بغلش کردی و فشار می دادی و... خیلی کارات خنده دار و حرکاتت جالب بود. مشخص بود که حسابی دلت برای خونه و وسایلت تنگ شده بود.

از اون روز حالت خوبه خدارو شکر و دیگه تب نکردی. خدایا همینجا بهم قول بده که با هرچیزی از دنیا خواستی مارو امتحان کنی به جز فرزندقهر. اما راستی خدا جون دوستت داریم و کلی ازت حساب می بریممژه.

عکسها توی گوشی پدره و هنوز نتونستم منتقل کنم، فقط یه عکس هست از دیشب که شما رو بردیم آتلیه عکس پاسپورت بگیریم، امروز حاضر شد. شما خیلی خوب و مثل خانومهای بزرگ نشستی و اولین عکسی هم آقای عکس انداخت خوب شد و رفت و برگشتمون یه ربع شد..تشویق

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (28)

Zahra
1 مرداد 91 23:18
وای تا بیاد به اونجاش برسه که خوب شد و مرخص، نفسم بند اومد. گرچه خیلی سخت گذشته بهتونه اما خدا را شکر که حال آیاتای جان خوب شد.


فدات شم زهرا جون. خدا رو شکر خوبه.
صونا
1 مرداد 91 23:42
الهی من فدات شم عزییییزم که انقدر اذیت بودی
خوندن وقایع به تنهایی اشک منو در آورد دیگه مادری و پدری و آیاتای جونم چی کشیدن فقط خدا می دونه......S
خداروشکر که بهتری

ممنونم صونا جان.باور کن نتونستم نصف سختی که برمون گذشت رو هم توصیف کنم.اما واقعا خدا رو شکر که گذشت و از همه مهمتر خوب گذشت.

صونا
1 مرداد 91 23:46
راستی عزیز دلم عکس پاسپورتت هم
فوق العادس...
آخه چقدر خانم و با شعوری جیگر


صونا
1 مرداد 91 23:57
واقعا فرزانه جونم
زندگی همین بالا و پایین هاست دیگه!!
وگرنه هیچوقت قدر لحظه های خوب رو نمیدونستیم.....
امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشییین


امید به خدای مهربون حتما همینطوره. عشق منی صونا جونم. مرسی.
فریماه جون
2 مرداد 91 1:17
خداروشکر که تمام شد. فکر کردم گفتی سرماخوردگی نیست ودندونه.بهرحال خداروشکر.


اولش تشخیص داد سرما خورده، بعد که تموم نشد و فقط با تب ادامه پیدا کرد معلوم شد دندونه. هنوزم آبریزش داره اما خود آبریزشم یکی از علائم دندونه.
نازنین مامان کامیار
2 مرداد 91 5:01
بلا دور باشه عزیز دلم .چقدر ناراحت شدم وقتی این پستو خوندم.فرزانه جون کاملا درک میکنم چی کشیدی.امیدوارم دیگه هیچ وقت اینطوری امتحان نشید.آیاتای گلم حالا بهتر شده ؟در ضمن یک توصیه به غذاهاش بادوم رو اضافه کن چون سیستم ایمنی بدن رو تقویت میکنه.یک بوس محکم آبدار برا آیاتای گلم و خودت.عکسشم حرف نداره.مثل همیشه ماهه

ممنون نازنین جون.چه توصیه خوبی.خیلی لطف کردی عزیزم.حتما اینکارو میکنم. امیدوارم این روزها و شبها برای هیشکی پیش نیاد.
مانی محیا
2 مرداد 91 8:47
خاله قربون اون عکست. خاله قربون اون ژستت. خاله قربون اون گل رو لباست. کاش من بودم و میتونستم یه کمکی به مامانت بکنم. فرزانه چی کشیدی بمیرم برات.. اصلا لازم نکرده عکس بیمارستانوو بذاری من که نمیبینم.. راستی فرزانه ادامه مطلب این پست رو بخون هم خنده داره هم گریه دار


سخت که گذشت اما مهم اینه که خوب تموم شد و خیالمون راحت شد.ممنون مریم جون.باشه عزیزم.حتما میخونم.
مانی محیا
2 مرداد 91 8:47
پسته رو یادم رفت بذارم http://marriam.niniweblog.com/post87.php
مامان ساینا
2 مرداد 91 12:16
خدا رو شکر که بهتری عزیزم. خیلی ناراحت شدم. بگردم که سرم زدی خوشگل خاله. یه دنیا برای دخمل گلی و مامان خوبش


فدات شم عزیزم.بوس برای خاله و ساینا گلی.
فریماه جون
2 مرداد 91 12:31
توصیفات واسه من خیلی سوزناک تر بود یا شاید چون من اولین بارم بود. بهرحال خیلی سخت واست گذشته مطمئنا تنها ونگران.خداروشکر که همه چی بخوبی گذشت. فدای تو دختر گلم. بوس برای دخترم


آره خواهر خیلی سخت گذشت.فدات شم. امیدوارم هیچ کس ازین تجربه ها نداشته باشه.خیلی صبر میخواد. و خدا به حق این روزهای پر برکت همه مریضا رو شفا بده که خانواده های نگران دلشون شاد بشه و اشک چشم منتظرها خشک بشه. الهی آمین.
فریماه جون
2 مرداد 91 12:32



فریماه جون
2 مرداد 91 12:33
بوس برای آیاتای ومامانی .


بوس برای فریماه جون خودمون؛ یه دونه ای برای نمونه ای...
مامان سونیا
2 مرداد 91 12:39
الهی عزیزم در درو بلا ازت دور باشه عزیز دلم فدات بشه خاله خدا رو شکر که حالت خوبه عکستم مثل یک تیکه ماهه عزیزم


ممنون خاله.شما لطف داری.انشالله درد و بلا از همه نی نی ها دور باشه.
مامان کوروش
2 مرداد 91 12:44
عزیز دل من انشا... که دیگه هیچ وقت مریض نشی خوشگل خانم
فرزانه جون چی کشیدی ! خیلی سخته ، من حاضرم خودم مریض باشم اما بچه ام نه
امیدوارم دیگه منبعد سلامتی و خوشی باشه
خیلی خانمانه عکس گرفته بلا خانم و مثل همیشههههههه (ماشا.... بگم اول ) خوشگللللللللللللللللللللللللللل


ممنون فریماه جون.انشاللــــه.
مریم مامان نگارین
2 مرداد 91 13:53
عزیزم چقدر بهتون سخت گذشته ولی خدا را شکر که آیاتای جان مشکلی نداشته .خودت چطوری مادر خانمی ؟امیدوارم که صحیح و سالم و مثل همیشه صبور باشی.روی ماه نانازتم ببوس.


ممنونم مریم جون.نگارین گلی چطوره؟بابا تنبلی نکن یه وبلاگ براش بنویس بیشتر ببینیمتون.
فریماه جون
2 مرداد 91 17:18
چقدر جوابات به من عرفانی روحانی خلاصه تو این مایه ها بود معلومه حسابی سخت گذشته. مهر مادر وفرزندی دیگــــــــــــــــه. ایشاله همیشه همینجوری خوب تمام شه. حالا خداروشکر که واسه دندونه وعفونت وسرماخوردگی نیست.
فریماه جون
2 مرداد 91 17:21
3شهریور عروسی محسنه. نمیدونم مردم کی میخوان از این مراسما دست بردارن وماهم راحت شیم.
کی میخوان لااقل به یه شب قانع باشن.ااااااااااااااااااااه.
به امید عاقل شدن مردم. الهی آمین.


واااای همینو بگو.منم موندم.میگه عروسیشون یه شبه که!! نمیدونم چیکار باید کرد.فکر کن 3 عروسی محسن، 9 عروسی پسر ج.شن... و 29 عروسی عذرا.کی میخواد برای ما مرخصی بگیره نمیدونم.خیر سرمون میخواستیم بریم یه مسافرتی یک هفته.اونم با این حساب فکر کنم مالیده میشه.
متین مامی ایلیا
2 مرداد 91 21:32
وای خدا خیلی ناراحت شدم سرما خوردگی تو این فصل ادم بزرگارو از پا میندازه چه برسه به بچه ها، خدا رو شکر که طوریس نشد و زود مرخص شد ولی چقدر به شما سخت گذشت
عکسشم خیلی ناز شده یه عالمه بوس واسه دوستم و آیاتای جووووووووووووووووووووووووونی


ممنون متین جونم. منم شما رو میوسم
فریماه
2 مرداد 91 22:40
آره عروسی محسن خداروشکر یک شبه وحنابندون دورهمی که هیچ.بابا برنامتو بذار روی عروسی عذرا ومسافرت. والـــــــــــــــــه بخدا. من که هیچ حوصله ندارم.ااااااااااااااااااااه.


شاید هم شود اینگونه...
تو مثل اینکه الان ناراحتی میخوای بعدا صحبت کنیم
فریماه
3 مرداد 91 0:53
دقیقــــــــــــــــــــــــــــا
مانی محیا
3 مرداد 91 11:10
وااای حالم بد شد. شما خواهر شوهر زنداداش جای دیگه ای ندارین قربون تصدق هم برید؟؟؟ یه دونه ای نمونه ای.. خواهر شوهر خود جا کن. فریماه جون که یه دونه هست. اما کاش منم دختر خاله علی بودم ...


خدا نکشت مریم.دوستت دارم.
راستی در مورد اون عروسکم که محیا گلی داده هر وقت زنگ میزنم یادم میره بهت بگم.اونو اصلا آیاتای ندیده اصلا.چون خیلی لطیف و نازه و رنگش روشنه، دلم نیومده بدم دستش.وقتی بزرگتر شد باهاش آشنا میشه.
مامان ترنم
4 مرداد 91 1:47
آخه خاله ,خیلی ناراحت شدم .خدا رو شکر که آزمایشات خوب بوده .همیشه سالم باشی عشقم


ممنون خاله مریم.
فریماه
4 مرداد 91 12:17
تو وب آروین نظرات پست آخرو دیدی چی نوشتن؟چه آدمایی پیدا میشه.


ندیدم، میرم میبینم.
روح انگیز مامان سیاوش
4 مرداد 91 18:36
سلام عزیز دلم خوبید؟
خودم بابت بیماری سیاوش اونم تو 2 روزگیش و بستری شدنش از 2 روزگیش تا روز 10 همش همه اینا رو کشیدم و الان میفهمم چی کشیدی تو اون روزای سخت اما خدا رو شکر که الان حال عزیز دلم خوبه خوبه...الهی من فدات بشم خاله آخه این عکس پاسپورتت منو کشته چقده تو نازی عزیزم
...راستی ببینم بدون اجازه آقا جونش و آقای خودش سیاوش دارید کجا میبریدش عروسمو


الهی بگردم پس شما هم ازین داستانها داشتید.
خاله سمیه
5 مرداد 91 12:54
مادددددددددددددددددددر. این چه خانومی شده. دلم ضعف رفت با زبون روزه این چه کاری بود کردی. مثل ماه شده خاله قربونش برم من الهی.


خدا نکنه خاله سمیه جووووون.
نازنین
6 مرداد 91 15:30
ای جانم.گل خاله خیلی اذیت شدی ولی بازم خدا رو شکر به خیر گذشت.ایشالا که بلا همیشه ازت دور باشه.


ممنون نازنین جون.و همینطور از همه کوچولوهای پاک و معصوم.
مامان شینا
14 مرداد 91 2:06
سلام دختر خیلی ناز و ملوسی دارید آدم دلش میخواد درسته بخورتش با اجازتون شما رو لینک کردم


ممنونم عزیزم.منم شما رو لینک میکنم
مهشید
22 مرداد 91 3:41
عزیز دلم ، من نمی دونستم و الان اومدم و دارم پست های قبل و می خونم ، ایشااله همیشه سالم باشه و خدا رو شکر که یه سرماخوردگی بود و سریع خوب شد . براتون آرزوی سلامتی و شادی دارم .


ممنون عزیزم.ماهم برای شما بهترینها رو آرزو داریم.