حال و احوال روزهایی که گذشت.
سلام دخترم، دختر ماه گونه ام.
روزهایی که گذشت کمی سخت بود..
ماجرا از این قراره که شما از سه شنبه-چهارشنبه هفته گذشته که میشه 28 تیرماه، بدنت شروع کرد به داغ شدن به همراه آبریزش. رفتیم پیش پزشکت که تشخیص دادن سرما خوردگیه و برات تجویزهای مربوطه رو کردن و برگشتیم، کمی با اون داروها ظاهرا بهتر شدی اما فقط ظاهرا. چون از فرداش هر لحظه دمای بدنت بالاتر رفت. چهار شنبه من تا 7.5 سرکار بودم و وقتی برگشتم پدری ساعتها شما رو روی دستاشون تو خونده چرخونده بودن تا بتونن آروم نگه دارن، اون شب به هر طریق با داروهای تب بر گذشت. پنج شنبه هم که از نوادر روزگاره، من ناچار بودم برم سرکار، شما رو صبح گذاشتم مهد، اما ساعت 10 زنگ زدن و اطلاع دادن که تب داری. اومدم دنبالت از مهد گرفتم و دادم به پدری تا وقتی برگردم.تا اینکه بعداز ظهر تب سنج دمای 39.5 رو نشون داد و به سرعت برق شما رو رسوندیم بیمارستان و بدون نوبت مستقیم رفتیم اتاق پزشکت که خدا رو شکر توی بیمارستان حضور داشت. داروهای اورژانسی تب بر بعد نیم ساعت یه کوچولو اثر کرد و ساعت 9 شب برگشتیم خونه. اما کمتر از یک ساعت بعد دوباره تب سنج رو گذاشتم دیدم دمای بدنت روی 40.3 درجه س و خوابیده بودی روی پاهام، خیلی بی حال بودی و ناله می کردی، خیلی دردناک بود. باز شما رو پاشویه کردیم و به سرعت برق رسوندیم بیمارستان، توی اورژانس شما رو لخت کردن و دو نفر پاشویه میکردن و همزمان هم شیاف استامینوفن گذاشتن، هم آمپول بتامتازون زدن و هم شربت بروفن دادن.تا اینکه دما رسید به 38 درجه. خیلی گریه می کردی و چون غذا هم نخورده بودی اصلا حال نداشتی. دلمون کباااااااااب بود.
اما دیگه شده بود ساعت 1.5 بامداد و تو این فاصله چند بار سوپروایزر از اورژانس با پزشکت درتماس بودن. تا اینکه ایشون گفتن باید بستری بشی چون تبت مقاوم شده. یه اتاق خصوصی گرفتیم که شما راحت باشی آخه اینجا بخش بستریش برای همه افراد (زن و مرد) و همه سن قاطیه (کلا دور همی...) . اما بابت سرمی که به دستت بود خیلی بی قرار بودی، دمای بدنت اومده بود پائین اما اون حالت ناله کردن دل ما رو ریش می کرد. پدر ساعت 4 صبح اومدن خونه و من و شما موندیم. خیلی تلاش کردم بخوابونمت، به سختی خوابت می برد و زود بیدار میشدی. تمام طول شب رو توی بغلم بودی و یا روی پاهام میخوابیدی. شما که خیلی اذیت شدی اما منم هم از جایگاه مادری ودل نازکی خیلی اذیت شدم و تمام اون شبانه روز حضرت فاطمه رو صدا میزدم توی دلم و ازش کمک میخواستم و انصافا همون انرژی هایی که فرستادم توی هر مرحله خیلی کمک کرد، و هم اینکه کلا سخت بود ...
خلاصه اینکه ساعت12 فرداش پزشک اومدن دوباره شما رو دیدن و جواب آزمایشاتو چک کردن و خدارو هزاران بار شکر نه توی بدنت عفونت بود و نه عفونت ادراری داشتی که من خیلی نگرانش بود و تمام تلاشمو کردم که یه نمونه درست بگیرم.. و اجازه دادن شما رو مرخص کنن که 1 ظهر مرخص شدی. اون آخراش دیگه وسایل سرم خیلی کلافه ت کرده بود و بی قراری می کردی. آنژوکت رو اول خواستن به آرنجت وص کنن که رگ خوبی پیدا نکردن (مطابق معمول..) و روی دستت یه رگ خوب بود، به اون وصل کردن. بعدشم یه آتل کوچیک زیر دستت گذاشتن و با چسب دستت رو بهش چسبوندن. شما حسابی که خسته شده بودی اون رو میگرفتی میکشیدی و هی خون برمیگشت توی لوله سرم و لخته میشد و سرم وارد بدنت نمیشد. پرستار میومد بازش میکد و خونهای توش روخالی می کرد و دوباره وصل می کرد. این چیزاشم خیلی اذیتت کرد. لحظه شماری می کردم که این وضعیت تموم بشه. وقتی سوار ماشین شدیم شما با یه حالت خیلی جالب به اطرافت نگاه می کردی و تکیه داده بودی به پدر و با یه حالت پزدادن به اطرافت نگاه می کردی و چشم و ابروووو اینجوری: اون اولیه خیلی شبیهت شد. البته کاملا لذت می بردی و اصلا از بی قراری های توی بیمارستان خبری نبود. وقتی رسیدیم خونه هم که یه دور کامل همه جا رو با نگاه دور زدی بعدشم راه افتادی حضورا توی خونه همه جا رو کنترل کردندیدی همه چی سر جاشه، یکی از عروسکاتو آورده بودی گذاشته بودی روی پاهات میخواستی تکون بدی و بخوابونی. برداشتی دوباره بغلش کردی و فشار می دادی و... خیلی کارات خنده دار و حرکاتت جالب بود. مشخص بود که حسابی دلت برای خونه و وسایلت تنگ شده بود.
از اون روز حالت خوبه خدارو شکر و دیگه تب نکردی. خدایا همینجا بهم قول بده که با هرچیزی از دنیا خواستی مارو امتحان کنی به جز فرزند. اما راستی خدا جون دوستت داریم و کلی ازت حساب می بریم.
عکسها توی گوشی پدره و هنوز نتونستم منتقل کنم، فقط یه عکس هست از دیشب که شما رو بردیم آتلیه عکس پاسپورت بگیریم، امروز حاضر شد. شما خیلی خوب و مثل خانومهای بزرگ نشستی و اولین عکسی هم آقای عکس انداخت خوب شد و رفت و برگشتمون یه ربع شد..