آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آیاتای

آیاتای جان جشنواره غذاهای اقوام ایرانی

1391/2/15 13:40
نویسنده : مادر آیاتای
4,069 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آیاتای عزیزم

امروز میخوام درمورد چند روز گذشته برات بنویسم که چه کارایی کردی و بهت خوش گذشت.

چهار شنبه 13 اردیبهشت رفتیم جشنواره غذای اقوام ایرانی که خیلی خوب بود و بسی خوش گذشت. البته شما زیر چشمت بادمجونی شده بود و ما ناراحت بودیم اما خودت خوب بودی و از فضا خوووووب استفاده کردی. اونجا از استانها و شهر های مختلف اومده بودن و غذاهای محلیشون رو پخته بودن و به نمایش گذاشتن و بعد از بازدید و بعد از اینکه اقوام ترک، عرب و کرد رقص های محلیشون (یا به قول مجری برنامه "حرکات آئینی" )رو انجام دادن، اجازه چشیدن میدادن و اگه هموطن های مهربونمون میزاشتن هرکس بتونه از همه مزه ها بچشه خیلی عالی بود که متأسفانه چون حس خوردن غذای رایگان بعضی ها رو هل کرده بود، یه کم آدم غمگین می شد. به هر حال یه تعداد عکسهای شما رو که با اقوام مختلف انداختی برات میزارم یادگاری بمونه، فقط دخترم همیشه یادت باشه که همیشه همه جا از حق خودت دفاع کن، و نه از چیز دیگه ای به تصور حق خودت. امیدوارم اونقدر درکت بالا باشه در آینده که بتونی فرق این دو تا رو تشخیص بدی .

ادامه مطلب داریـــــــــــــــــــــــــــــم ...

اول دو تا عکسی رو که از ماه یازدهم جا مونده بود میزارم و مربوط به سفر یکی دو هفته پیش تهرانمون هستش خونه خاله مریم و عمو بابک. شکار لحظه هاست از حرکت خیلــــــــــــی با مزه ای که یک ماه میشه یادگرفتی و انجام میدی. عاشقتیـــــــــــــــــم عزیزم.

 

الهی فدای اون اداهات بشم که دل ضعفه می گیرم از دیدنشون.

عکس زیر هم همینطور مربوط به چیتگر هستش که عمو بابک گرفته از دختر زیبای خفته ی من.

 

آیاتای جون وقتی پاکیزه و زیبا از حموم اومده داره برای شیطنت های بعدی تدبیر می کنه.

 

و عکس های جشنواره؛ آیاتای جونم اینجا در آغوش یک هموطن خوزستانی هستی که ما رفتیم توی چادری که بنا کرده بودن نشستیم و یه قهوه و یه چایی به سبک خوزستانی ها (عربهای خوزستان) خوردیم و خیلی جالب بود. همشون با شما عکس انداختن چون فهمیدن یه رگه خوزستانی هستی هرچند نژاد ها متفاوت بود اما توی غربت یه همشهری آدم رو ذوق مرگ می کنه و اینجا این اتفاق افتاد. منم دو تا رو برات میذارم اینجا عزیزم. خاطره ی رفتن به مهمونی این دوستان هم اینه: قهوه رو که آوردن من اتفاقی با دست راست گرفتم اما بغل دستی من که از غرفه بوشهر اومده بودن اونجا، دست چپشو دراز کرد که آقا خوزستانیه گفتن لطفأ با دست راست بگیرید، بعدم که اومدن فنجون ها رو ببرن، گفتن اگه بازم قهوه میل دارید فنجونتون رو بگیرید تا براتون بریزیم و اگه دیگه نخواستید باید فنجون رو موقع تحویل دادن تکون بدید. خلاصه اینکه یه قهوه خیلی تلخ خوردیم و بعدشم فنجون رو تکون دادیم که دیگه نمیخوایم. بعد ازاونم توی استکانهای کمر باریک برامون چای شیرین آوردن و با سینی های حصیری هم خرماهای شیره و کنجد مالیده پذیرایی کردن. جالبه که اگه نخورید هم ناراحت میشن. تجربه خوبی بود.

 

و هموطن های کرد :

 

و هموطن های بوشهری :

 

عکس های غرفه تبریز:

 

عکس های غرفه کردستان:

 

غرفه گیلان:

 

غرفه عشایر قشقایی سمیرم:

 

غرفه اصفهان (بریونی لذیذ اصفهان) :

 

غرفه آذزبایجان غربی/مهاباد:

 

خب گلم امیدوارم لذت برده باشی و عکس ها گویا بوده باشن. حالا دقت میکنم میبینم از غذای بعضی غرفه ها عکس ندارم . اشکالی نداره انشاله سال بعد. اما دخترم شما آش ماست تبریزی ها رو (که با یه سبزی کوهی درست میشه و مادربزرگ هم درست میکنه) خیلی دوست داشتی و مجال ندادی مادر یه مزه کنه و یه پیاله رو خودت خوردی. جالبه یه کم بین قاشق ها فاصله می افتاد دستپاچه میشدی و توی کالسکه ت پا میشدی می ایستادی و دستمو میکشیدی. نوش جونـــــــــــــــــــــت.

دیشب هم با همکار مادر و خانواده محترمشون رفته بودیم شاندیز و اونجا چند تا عکس از شما و ترنم جون که از شما 15 روز کوچیکتره انداختیم که میزارم برات بمونه یادگاری. وقتی بزرگ شدی و با ترنم جون دوست شدی شاید برات جالب باشه بدونی دوستت کوچولو بوده چه شکلی بوده .

دختر گلم به خدای مهربون میسپارمت.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (38)

نرگسی
15 اردیبهشت 91 13:25
عزیز دلممممممممممممم .. قربون اون اداهات .. بوسسسسسسس
مامان ساینا
15 اردیبهشت 91 13:51
عزیز دلم چقدددددر تو ماهی. آدم دلش می خواد اونجا باشه شما رو ببووووووسه. آش ماست خوردی نوش جونت. دوستتم خیلی نازه مثل خود شما
امین-پدری
15 اردیبهشت 91 14:04
دخترم امیدوارم وقتی بزرگتر شدی و این خاطرات قشنگی که مادر مهربونت زحمت جمع اوریش را میکشه بخونی مطمئنا" به اصالت خود و خانوادت افتخار خواهی کرد.چون من و مادرت تو این جشواره همچین حسی داشتیم. چند روز پیش بدلیل مشغله کاری مادرت افتخار همراهی شما از مهد نصیب بنده گردید.چون حق شیر نداشتم(مادرت بعدا" معنیشو بهت میگه)باخودم بردمت شرکت خودمون.بماند چه بلایی سرم آوردی(کری یرت تو ماشین نبود و لباس مناسب نداشتی مجبور بودم هم حاضرت کنم هم پشت فرمون تو بغلم باشی.شما هم که خیلی آرووووووووم)خلاصه خوشگل و مامانی آوردمت شرکت.طبق معمول همه همکارا از کار دست کشیدن و مشغول بازی با شما بودن.از این خاطره میخواستم به این نکته برسم که شما بعد از مهد عادت داری بخوابی وو به محض رسیدن میری تو حس خواب.ولی اون روز با وجود خوابالودی و خستگی بعداز شیطونیای مهد(طبق گزارش مسئولین مهد)تو بغل همه میرفتی و خنده از لبای قشنگت گم نمیشد.قشنگ معلوم بود که داری بخاطر ذوق اونا این شرایطو تحمل می کردی و اصلا" بهانه خوابو نگرفتی.و بمحض اینکه از شرکت رسوندمت خونه و گذاشتم تو تختت به معنای واقعی بی هوش شدی.اونجا بود که من بهت افتخار کردم و از خداوند تشکر کردم بخاطر صبوری و تحملت.اینو اقرار می کنم که این خصوصیتت به مادرت رفته تا من.
مامان آتین
15 اردیبهشت 91 17:47
وااااای خدا هزارماشالله... من عاشق این دخملک نازم با اون شکم ( به قول آتین سیمک)خوشملش تو عکس آخر عکس خوابش هم خیلی نازه مامانش از طرف من حســــــــابی ببوسش
متین مامی ایلیا
15 اردیبهشت 91 19:10
خیلیییییییییییییییییی عالی بود مخصوصا غذاهای گیلان دخملمونم روز به روز شیرین تر میشه
فریماه جون
15 اردیبهشت 91 20:51
سلام به آقای پدر. خوب آقای پدر همین مطالبو یه پست می کردید.
محيا كوچولو
15 اردیبهشت 91 23:55
چه كيفي كردي تو جشنواره گلم 11 ماهگيت هم مبارك باشه، ديگه داري يكساله ميشي
امین-پدری
16 اردیبهشت 91 0:30
سلام فریماه جان اگه پدری هم پست بذاره وبلاگ آیاتای میشه وب لاو (weblove)
بابای آروین جان
16 اردیبهشت 91 2:20
باسلام به خانواده محترم آیاتای جون ایشالا همیشه به شادی و تفریح باشید وچه خوبه از همین سن پایین فرشته نازتون رو با فرهنگ ها و آداب مختلف و جالب اقوام سرزمین عزیزمون آشنا می کنید آفرین به حس زیبای میهن دوستی شما. امیدوارم خانم خوشگله ازین لحاظ به مامان و بابای گلش رفته باشه .
مامان محیا
16 اردیبهشت 91 9:10
اول از همه سلام به آقی پدر. بعدش، فرزانه جون غذاهای مفت رو خوب اومدی و سوم اینکه ای ول به آقای پدر با اقرار های بجاش..
مامان مهرسا
16 اردیبهشت 91 9:18
الهي بگردم.عكس اوليش خيلي بامزست،اگه اونجا بودم ميخوردمش!!!!!!!!البته تو همه عكساش خوشگله. نيني ما هم يه حالت شبيه اين انجام ميده، وقتايي كه خيلي هيجان داره
مامان یکتا
16 اردیبهشت 91 10:52
سلام دوست عزیز.دستت درد نکنه برا این پست قشنگ و جالب.حسابی لذت بردم از خوندنش خیلی خوشم اومد. فدای آیاتای جان که اینقدر شیرینه.... عکساش هم محشر مخصوصا اونی که تو خواب نازه.
نرگسی
16 اردیبهشت 91 12:56
قربونت برم عزیزم .. شما به من لطف داری .. نیمستم وزنش 27 گرم هست بدون زنجیر و 2370000 البته قابل شما رو نداره ..
فریماه جون
16 اردیبهشت 91 13:39
سلام مادر خانمی دیگه واقعا داره حسودیم میشه.یعنی چی آیاتای هر جا میره تو هر شلوغی میگید غریبی نمیکنه میره بغل میخنده پس چرا سبوی ما بشکست لیلی؟مگه میشه حتما چیزی تو گوشش میخونید خواهر؟
اونوقتا هم که غریبی نمیکرد میگفتیم بغلی میشه رعایت میکردیم. ما که از حقمون نمیگذریملااقل با منه زندایی که بهتر از خاله هابود وگرنه مورد مشکوک وسیاسی میشد
فدای آیاتای کوچولوم که داره یه ساله میشه وواسه خودش خانم کوچولویی.
بوووووووووووووووووووس
فریماه جون
16 اردیبهشت 91 13:43
راستی اون یه تکه رگه خوزستانی که اومدی خوشمان آمد وحال کردیم و کمی از عصبانیت نظر قبلی کاسته شد. دست شما هم درد نکنه آقای پدر. شما هر جا بنویسید خوبه و ما لذت میبریم. بوسه برای آیاتای خودم
فریماه جون
16 اردیبهشت 91 14:32
راستی جریان بادمجون زیر چشم آیاتای چیه / نکنه دخترمون تو مهد دعوا کرده؟
فریماه جون
16 اردیبهشت 91 18:07
مادر خانمی راستی من امروز یادم افتاد شما یکی از عکسای آتلیه دختریو عید نیووردی واسه من. پس کی میخوای عکس بدی میخوام بذارم کنار عکسای کتابخونه ای.جای عکسای خودشو آدرینارو خالی گذاشتم. نکنه نمیخواید بخاطر موارد شرعی عکس دخترتون پخش شه.
فریماه جون
16 اردیبهشت 91 18:29
دووووووووووووووووست دارم ودلم واست یه ذره شده:
روی تمام گلبرگها واست بوسه گذاشتم آیاتای جونم بچسبونشون به لپات

مرســـــــــــــــــــــــی فریماه جونم. من به جای آیاتای تحت تأثیر قرار گرفتم. کاش نزدیک بودیم.
فریماه جون
17 اردیبهشت 91 0:08
آخه این پخشه ها چیکار این گلی دارن. ایشاله زودتر خوب شه. پمادی چیزی. نمیدوم واله
مامان محیا
17 اردیبهشت 91 8:38
از جریان سیاسی خارشووهر و زنداداش خوشمون اومد.. فریماه جون این خارشوووهرها همیشه یه چیزشون میشه. حالا میخواد دختر خاله باشن یا غریبه فرقی نمیکنه.. حواستو جمع کن... (ستاد تفرقه افکنی بین عروسا و فامیل شووووهر)
فریماه جون
17 اردیبهشت 91 10:50
عزیزم عکسشو واسه من بذار. رمزدارش کن لااقل. دوست دارم ببینمش. آره از این دفتر مشترکا هم داریم ولی اون فقط مربوط به مطالب ادبیه که مورد علاقه طرفینه. ولی این نامه ها مربوط به اخبار خودمونه واظهار لطف ومحبت و عشقولانه در کردن.
بارون
17 اردیبهشت 91 22:01
تو خواب چقد ملوسی دختری
مریم (مامان ترنم)
18 اردیبهشت 91 16:41
قربونت بره خاله عروسککککک که اینقدر نمک داری
متین مامی ایلیا
18 اردیبهشت 91 20:14
سلام عزییییییییییییییییییییییزم دلم واست خیلی تنگیده دخمله مو طلایی، چشات خوب شد نفسم؟ راستی چی شده بود؟
متین مامی ایلیا
18 اردیبهشت 91 22:43
رمز و خصوصی برات فرستادم عزیزم، ایاتای رو ببوس
دایی جان مهدی
19 اردیبهشت 91 13:18
salam dokhtare azizam, dost daram bokhoramet delam vasat ye zare shode ghorboonet beram , dooset daram


ای جااااانم دایی مهدی عزیزم. من که دلم ضعف رفت پیامتو خوندم. مادر و پدر هم همینطور. دایی همیشه بیا وبلاگم منو ببین و ببین که چی کارا میکنم. خیلی بزرگ شدم دایی جون بیا خونمون باهم بازی کنیم و من اذیتت کنم. دوست دارم. من دیگه توی اتاق خودم میخوابم بیا منو ببین دیگه.
متین مامی ایلیا
19 اردیبهشت 91 15:42
سلام عزیزم رمز به دستت رسید؟ خبرم کن ممنون آیاتای جونم و ببوس
فریماه جون
19 اردیبهشت 91 15:44
منم پیام دایی جانو که خوندم ضعف کردم.
فدای تو ودایی جان.
ده بار اومدم ورفتم تا دیدم ثبت شده. قبول نداشت که باید تایید بشه بعدش ثبت شه.


عزیــــــــزم.
دایی جان مهدی
20 اردیبهشت 91 0:16
salam azize delam elahi fadat sham, manam dost daram biam bebinamet lopato bokhoram baham bazi konim bebaramet park,,,,,,,,,, miboosametttttttttttttttttttttt


هی واااای. قربون خدا و دایی های مردم... فریماه جون میفهمی که من چی میگم که. ما که با دایی هامون نرفتیم پارک، الان میفهمیم که حسودی یعنی چی؟!!!!
مامان کوروش
20 اردیبهشت 91 10:42
عزیزم من از وبلاگ مریم جون مامان محیا اومدم اسم دخمل شما ترکی اه ؟ درسته ؟ ماشا... این عکس دوم خیلی خوشگلههههههه ماشا... خصوصیت رو چک کن
مامان کوروش
20 اردیبهشت 91 11:50
عزیزم من لینکت می کنم موافقی ؟ خصوصیت رو چک کن عزیزم
فریماه جون
20 اردیبهشت 91 11:54
آره میدونم چیییییییییییییییی میگی؟
متین مامی ایلیا
20 اردیبهشت 91 12:55
سلام فرزانه جون خوبی؟ ایاتای بهتره؟ چشماش خوب شد؟ خیلی دلم واسش تنگ شده
دایی جان محمد
20 اردیبهشت 91 13:22
سلاااام عزیزدل داییدلم واست ذره ذره شده بخدا از راه دور میبوسمت


ای وااای خدای من. من چکد خوشبختم که دایی های به این مهلبون دالم.دایی محمد دوست دالم.بیا خونمون. منم بلدم بوس کنما.. تازه من گاز هم میگیلم. ) )
فریماه جون
20 اردیبهشت 91 16:08
بذار عکسو دیگه دلمون رفت. مهدی هم منتظره.
فریماه جون
20 اردیبهشت 91 16:16
محمد میگفت تو چطور نویسنده ای هستی که نظراتو تایید نمیکنی. گفتم دیگه مدیریت این قسمت دست من نیست. میگم مشخصات وبلاگ آدرینارو بده تا یه سری مطالبی که میدونم واسش بنویسم. مری چند بار گفته میخوام یه مطالبی شروع کنم تا چه شود.
فریماه جون
20 اردیبهشت 91 16:21
تلگرافو چک کن؟
آبجی حنانه
9 مرداد 92 15:15
واای عکس اولت چه قدر جیگره اگه جلو دستم بودی یواشکی گــــــــــــازت میگرفتم