حس زیبای من با آیاتای کوچولو...
این روزها هروقت دلتنگت میشم یادم به اون روز میفته و هربار حس خوبی بهم دست میده وکلی غرق لذت میشم...آخه اون روزها چون با همه غریبی میکردی وبغلمون نمیومدی این اتفاق لذت بخش تر شد...
ظهردوازدهم فروردین ساعت بین 1.30-1ظهر نشسته بودم روی مبل خونه مریم جون تو هم انتهای مبل دستاتو به مبل گرفته بودی و ایستاده بودی مشغول بازی که خاله احترام وشوهرش وارد شدن. شوهرخاله احترام مستقیم اومد و بغلت کرد که غریبی کردی ولب برچیدی سریع گذاشتت پایین تو هم همانطور که دستت به مبل بود قدمهای کوچولو بر میداشتی سمت من رسیدی به من ودستاتو باز کردی که بغلت کنم الهی فدات شم خیلی حس قشنگی بود حس آشنایی وحمایت بغلت کردم سرتو توسینه ام گذاشتی و همین که خاله احترام اومد طرفمون ودستاشو باز میکرد که بگیرت تو بغل چنان محکم بغلم میکردی که خدا میدونه ومن واحساس زیبای ماندگار من...
خلاصه از اون روز با این خاطره وحس زیبایی که به من دادی بیشتر از همیشه دلتنگت میشم عزیزم
بعدا نوشت: اون روز 12فروردین 1391بود وشما دقیقا 10 ماه و2روز داشتی عروسک.