شیطنت های ماه دهم آیاتای جان..
سلام آیاتای عزیزم و سلام به همه دوستای خوب و با معرفتمون..
این روزها خیلی کارای جالب میکنی و آدم دوست داره چشماش تبدیل به دوربین فیلم برداری بشه و از همه ای لحظه هات یه یادگاری برات نگه داره اما امکانپذیر نیست و تا اونجایی که حوصله رو سرنبره میتونم برات اینجا در موردشون بنویسم.
خیلی خوب به نگاه ها توجه میکنی . مثلا وقتی چیزی رو میبری سمت دهنت و من فقط با تعجب نگات میکنم زود برش میگردونی و دیگه دهنت نمیذاری درحالیکه قبلا وقتی حواسم پرت میشد برش میگردوندی به دهنت. و یا هرکار خطرناک دیگه ای رو.. (من و پدر به شما افتخار میکنیم )
به روابط من و پدر خیــــــلی دقت میکنی. دیشب من و پدری همدیگه رو بغل کردیم و شما مشغول بازی با اسباب بازیهات بودی و به محض متوجه شدن نگاهت وحشت زده شد و با چشمای گرد شده به ما نگاه کردی و نزدیک بود گریه کنی که ما خندیدیم و شما هم با صدای بلنــــد حسابی خندیدی و باز به ما نگاه می کردی و با صدای بلند می خندیدی و تازه با صدا ذوق می کردی. تا نیم ساعتی حواست به ما بود خلاصه..
این با صدا ذوق کردن رو تازگیا انجام میدی و خیلی با مزه س. هروقت احساس میکنی ما میخندیم زود شما هم ذوق میکنی و مشخصه که بچه پایه ای هستی. الهی من فدای تو ....
بیرون که میریم برای بعضی ها حسابی می خندی و ذوق میکنی و دلبریـــــــــــها... اما بعضیها رو اصلأ. تازه اخم تندی هم براشون میکنی.. نمیدونم چه سرّی داره اینکارت.؟!!
صبح امروز ما داشتیم صبحونه میخوردیم و جمعه ایرانی گوش میدادیم که شما از چرت قبل از ظهرت بیدار شدی. پدر اومد سراغت و کمک کرد بشینی، چند تا عروسکی که توی تختت هستش رو یکی یکی برداشتی بازی کنی اما گذاشتی و با بی حالی پستونکت رو از بندش گرفتی و از گوشه تخت برداشتی و تو هوایی پستونک رو با دهنت قاپیدی و خودتو انداختی روی بالش.. این صحنه ما رو شوکه کرد چون خیلی حرفه ای انجام شد و ما تا یک ساعتی داشتیم بررسی کارشناسانه می کردیم و نمیفهمیدیم که چجوری همچین حرکتی کردی.. جالبه به محض اینکه سرت افتاد روی بالش هم خوابیدی. خیلــــی جالب بود و کلی خندیدیم و شگفت زده!!!!! (این چهره متعجب من و پدر هستش) ..
اتفاق خاصی این روزها نیفتاده . فقط چون شما خیلی وول میخوردی و پا میشدی توی تختت می ایستادی ترجیح دادیم کاری که باید یک سالگی انجام بدیم رو الان انجام بدیم یعنی لایه رویی تخت پارک رو برداریم و شما به طبقه پائین تختت اسباب کشی کنی. کارایی که اونجا میکنی خیلی جالبن. اولأ که خیلی راحت اونجا میشینی و با چند تا عروسک سرگرم میشی و منم به آشپزی و بقیه کارام میرسم و نگران کارای خطرناکی که توی سالن با میز وسط و میز تلویزیون ... انجام میدادی نیستم. بعد همون روز اول یاد گرفتی که صورتت رو بچسبونی به تور تخت و به ما بخندی. عکساش خیلی بامزه س هرچند قیافه درب و داغونی درست میکنی وقتی میچسبی به اون توره اما بد نیست یه کم بخندی بعدأ به این کارای خودت با این سن کم.. دیروز که من تعطیل بودم و ناهار و کلی کار دیگه داشتم، مجبور شدم شما رو بزارم توی تختت بمونی که جات امنتر باشه، خیلـــــــــــی خانوم بودی چون هیچ اعتراضی نکردی شاید حدود یک ساعت و نیم اونجا موندی و خودتو با سه چهار تا عروسک سرگرم کردی و هربار من بهت از دور یه نگاهی مینداختم و چک میکردم ذوق زده می شدی و تند تند دست میزدی و با صدای بلند ذوق و خنده... منم که کلاً 15 ثانیه بعد رفته بودم و باز به بازی ادامه می دادی .. آفرین پاره ی تن من و پدر..
یه مورد جالبی از شما دختر خوب اینکه به محض شنیدن یه صدای موزیک حتی صدای خیلی خفیف، شروع میکنی تند تند دست زدن و اونقدرم خودت هیجان داری و چهره ت شاده که دیگران رو هم به دست زدن وامیداری. قربون دست زدنت و روحیه مثبتت برم . دست دست دست..دیروز توی پردیس دو، داشتیم توی یک مغازه ای شلوار میدیدیم که توی سالن روبروی اون مغازه قرعه کشی شبانه میخواست شروع بشه و به محض اینکه موسیقی رو شروع کردن شما شروع کردی به دست زدن و فروشنده و بقیه خریدارا متعجب از این حرکت شما شده بودن . جالبه که همچنان که موسیقی ادامه داشت شما هم ادامه می دادی و وقتی قطع میشد و دوباره شروع.. شما هم دوباره دست دست.. جیگر دختر گلمون.
امروز مطابق معمول جمعه ها رفتیم ساحل کمی شما رو با آب آشنا کردیم و رستوران و خونه.
خیلی خوب و با دقت به صدای دریا گوش میدی و به امواج نگاه میکنی اما نه میخندی و نه بدت میاد.. اما ازونجایی که پدر شناگر خوبیه ولی من از آب و شنا خیلی می ترسم، ترجیح میدیم شما از الان بدنت با آب آشنا باشه و مثل من آدم بزرگ نشی و جرأت نکنی وارد آب بشی. آخه خیلی زشته آدم شنا بلد نباشه، جزو اولین و بدیهی ترین توانمندی هاست. امیدوارم یه روز شناگر خوبی بشی عزیزم.
عکسهای این چند روز و مخصوصا امروز رو برات میذارم.
راستی قضیه این خندانک هایی که برات توی متن میذارم اینه که پدر مهربون اولین و بهترین منتقد وبلاگ نویسی مادر هستن و اسمشون به عنوان نویسنده وبلاگ آیاتای جان اون گوشه وبلاگ بی استفاده مونده.. حالا یکی از نکته هایی که به بنده گوشزد کردن این بود که از خندانک های مختلف توی متن استفاده کنم که منم اطاعت کردم.. اما شما بهش یه چیزی بگو، اگه تا یک هفته دیگه توی وبلاگت چیزی ننویسه اسمش از نویسنده ها حذف میشه ها.. آخه مدیر وبلاگ منم..
وقتی توی تختت مشغولی:
کارایی که توی تختت انجام میدی :
وقتی پنجره ها باز بود و داشتی از هوای بیرون لذت می بردی و البته رفت و آمد ها رو هم کنترل می کردی:
و ...
و سرک کشیدن آیاتای برای دیدن اون ماشینی که رد شد توی کوچه (کاملا مشخصه داره تعقیبش میکنه ):
و وقتی پستونک رو گذاشتی دهنت و خوابیدی دوباره :
حیاط خونه قبل از بیرون رفتن (ظهر جمعه - امروز):
و بازم حیاط :
و ساحل ..
اول خوب از هوا و رنگ دریا استفاده بردی ( و دست زدی) :
و آب بازی :
و شن بازی( میخواستی دست شنی شده ت رو بذاری دهنت که ما جیغ میکشیدیم و زود برمی گردوندی ):
و بعدم لباساتو عوض کردم ، یه شیشه شیر زدی تو رگ و خوابیدی در جوار دریا و هوای خوب و آسمون آبی و ...
و رستوران و ذوق کردنت :
الهی من فدای تو.
الانم خیلی ناز توی تختت خوابیدی و منم دارم تند تند می نویسم که اگه خدا کمک کنه قبل از بیدار شدن شما یه چرتی بزنم.
تا بعــــــــــد ..