آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

کلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خبــــــر ...

1390/12/19 18:07
نویسنده : مادر آیاتای
1,151 بازدید
اشتراک گذاری

تاریخ اصلی مطلب: شنبه 3 اسفندماه نود..

سلام به آیاتای عزیز دلم که الان سه روزه وارد ده ماهگی عمر گرانبهاش شده و به همه دوستای گلمون.

اولـــــــــــــــــــــــــــــــــــین و مهمترین خبر اینکه آیاتای جان صاحب دو تا صدف خوشگل شد و دندون درآورد .

 

خیلی خوشحالم و احساس میکنم آیاتای خیلی بزرگ شده. در گذر از ماه نهم و ورود به ماه دهم خیلی پر جنب و جوش و شیطون شده و از سر وکول همه بالا میره.

پس تاریخ اولین دندون :دوازدهم اسفند ماه نود    12.12.90 داشتم به آیاتای غذا میدادم که متوجه شدم یه چیز نوک تیزی میخوره به قاشقش و دیدم که بـــله دندوووون ..

این چند روز که نبودیم رفته بودیم عروسی فرزاد جون و کلی دلمون برای همه تنگ شده بود .

توی عروسی فرزاد جون که آیاتای شده بود نقطه پرگار و همه مشغول اون بودن. کلی دل همه رو برد و آمبولانس دم در بود و هی اونایی رو که از شدت عشق به آیاتای دل ضعفه می گرفتن و غش می کردن رو می برد اورژانس .تازه با پدرشم تانگو رقصید و همه حتی فرزاد و شیوا جون رقص عاشقانه شون رو رها کردن و دور آیاتای جمع شدن و خندیدن و ذوق کردنش رو نگاه می کردن و پابه پاش ذوقم می کردن. خیلی طرفدار داشت و می اومدن از ما می گرفتن و من هر چند دقیه ای یکبار میدیدم آیاتای بغل یکی دیگه داره از یه گوشه دیگه رد میشه و چند دقیقه بعد دوباره. من که از قبل صدقه داده بودم اما توی عروسی هم خیلیها براش صداقه دادن یا میدادن به ما که اگه جسارت نیست این پول رو براش صدقه بدید. تا اینکه شام خورد و خوابش می اومد خوابید که چند تا عکس از اون شب می ذارم برای یادگاری.

جمعه هم که ناهار از طرف بابک جون و مریم جون دعوت شده بودیم دماوند، اونا رفته بودن و ما بهشون ملحق شدیم. باز اونجا هم با دوستان، اوضاع شب قبلش رو با آیاتای تکرار داشتیم. واونجا بود که دندون آیاتای رو دیدیم و همگی کلی ذوق ... خیلی تلاش کردیم از دندونش عکس بگیریم اما زبونش رو تا منتها الیه میاره بیرون و نمیشه عکس گرفت. وقتی به دندونش دست میزنیم خیلی خوشش میاد و کلی می خنده. الهی فدای خنده هاش بشم. الانم که شنبه شب 13.12.90 هستش، شام خورد و خوابش می اومد متوجه شدم که داره محکم موهاشو میکشه، کلی خندیدیم و بردم خوابوندم.

و حالا عکس های این چند روز (البته چون همش بغل دیگران بوده عکس تک نداره و همین عکسا رو به سختی با کلی ترفند و برش از عکس های اصلی جدا کردم) ...

عکس زیر رو که وقتی خونه مهدی جون بودیم گرفتیم، طبق معمول آیاتای رفته سراغ میز وسط و وسایلش رو از اونجا ریخته پائین، بقیه رو جمع کردیم و از این جعبه شکلات هم نگذشت و حسابی ریخت به هم ( توضیح اینکه این خونه همون خونه ای هستش که زمان به دنیا اومدن آیاتای ما اجاره کردیم و وقتی صحبت میشه می گیم خونه آیاتای و وقتی ما برگشتیم کیش مهدی جون رفتن توی اون خونه و ما همیشه تهران رفتنی مزاحم مهدی جون میشیم و میریم اونجا ، مهدی آیاتای رو خیلی دوست داره و البته برای به دنیا اومدنش تا الان زیاد زحمت کشیده از مرحله خونه گرفتن و چیدمان و ...) :

 

و عکس هایی از عروسی:

و وقتی آیاتای رقصید و خسته شد و خوابید:

 

و دماونـــــــد:

و توی ویلای دماوندم میز وسط رو ول نمی کرد :

 

عکسهای آتلیه سری اول (که از تهران اومدن و توی مهد گرفتن) آماده شده و فردا اسکن شده ش رو میذارم ..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

متین مامی ایلیا
13 اسفند 90 21:52
عزیییییییییییییییییییییییییییییییییییزم مبارکه ایشالا به سلامتی همش در میاد

خوشکله خاله مامی جونش از طرف من ماچش کن


مرسی مامی ایلیا جونم.
مهشید
13 اسفند 90 23:07
ای جونم به همه عکس هاش . مروارید های عسل خانم هم مبارک . همیشه به عروسی و خوشی عزیزم.
روح انگیز مامان سیاوش
13 اسفند 90 23:54
سلام عزیز دلم خوبید شما؟
الهی همیشه به شادی و عروسی عزیزم ...
ای جونم دندونای تیز و کوچولوش مبارک الهی باهاشون کباب برگ بخوره این جیگر طلای من....
عکسهاس 3 و 4 و 5 منو دیوانش کردن کاش الن پیشم بودی خاله جون بغلت میکردم جیگر .
خیلی دوستت دارم خاله جون الهی عروسی خودت عزیزم


سلام همه خوبیم ممنون. انشاله سیاوش جونمون دندون درمیاره همه رو گاز می گیره. قربون شما. انشاله فارغ التحصیلی سیاوش جون.
مامان محیا
14 اسفند 90 9:49
میتونید همیشه مزاحم عمو مهدی نشید و اگه دلتون سوخت کمی مزاحم ما بشید.. اصلا حیف که نظر قبلی رو نوشتم الان پسش میگیرم..بمیرم و بیام کیش پاتو خونتون نمیذارم..باز هم یواشکی اومدین و رفتین.. آخه بابای ایاتای رفیق داره و مامانش نداره؟؟؟ خجالت بکش دختر


تعجب کردم که نظر قبلی رو تموم کردی و چیزی نگفتی. گفتم شاید متوجه نشدی تهران بودیم. بهت زنگ میزنم توضیح می دم.
فریماه جون
16 اسفند 90 13:35
سلام گلم. حسودیم شد واسه غریبه ها اینقدر میخندی. پس چرا پیش ما که بودی اینقدر نخندیدی
اشکال نداره ایشاله عید جران میکنی گلم. زودتر بیا که تا ما هستیم باهم جور بشیم.دوست دارم دخخخخخخخخخخخخخخخترم:


سلام فریما جون. من برای شما بیشتر میخندم قول میدم. منم شما رو خیلی دوست دارم قد همه دنیای خدا.
فریماه جون
16 اسفند 90 14:46
سلام. ببین مادر خانمی تواین پست نوشتی که تو بغل این و اون بود. پس حواست باشه حالا دیگه بزرگ شده واز بغلی شدن گذشته دیگه عید که اومد عذاب وجدان بهمون ندی. راحت بغلش کنیم.
بابک
16 اسفند 90 23:11
اولین روز دندون درآوردنش رو من بودم. ههووووووووررررااااااا. امین کلی ذوق کرده بود. دلم واسه آیاتای خوشکله خیلی تنگ شده. توی دماوند همه محو تماشاش و بامزگیش شده بودن.


مرسی بابک جون. ما هم شما رو خیلی دوست داریم و زود زود دلمون براتون تنگ میشه. پیش ما بیاید دیگه.