آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

شیطنت های آیاتای جان..

1390/12/19 18:08
نویسنده : مادر آیاتای
1,959 بازدید
اشتراک گذاری

تاریخ اصلی مطلب: دوشنبه 8 اسفند ماه نود ..

سلام عزیز دل .. امیدوارم همیشه پر انرژی باشی و ما هم از دیدن سرزندگی شما احساس خوشبختی کنیم و همچنین احساس کنیم رسالتی که به عهدمونه رو با موفقیت به سرانجام رسوندیم.

 

امروز میخوام کمی در مورد چند روزی که گذروندیم صحبت کنم. شما به طور کاملأ محسوسی پر جنب و جوش شدی و هر چند نیاز به کنترل زیادی داری اما خیلی جالبه و تجربه خوبیه. به محض اینکه از رورئک خارجت کنیم شروع میکنی به چهار دست و پا رفتن به سمت میز وسط و همه وسایلش رو میریزی به هم و معمولأ همه رو خالی میکنی پائین و ظرفاشون رو میکشی که اگه خودمون رو به موقع نرسونیم میفتن روی پاهای خوشگلت و کلی گریه زاری می کنی. بماند که چند بار تا حالا پیشونی نازت خورده به لبه ی میز و گریه کردی و اومدی بغل ما. موندم که کی میخوای ازین موضوع تجربه کسب کنی. باید از بقیه مادرا بپرسم. البته یه جایی خوندم از اواسط ماه دهم خاطرات رو با جزئیات نسبتأ خوبی یادتون میمونه. تا اون موقع باید هی پیشونیت درد بگیره و گریه کنی عزیزم.

این روزا به محض اینکه صدای موزیک میشنوی شروع می کنی به دست زدن و میخندی فکر میکنم توی مهد مرتب براتون آهنگهای شاد میزارن که به شما نی نای نای یاد بدن. دستشون درد نکنه چون من اهل اینجور آموزشها نیستم، اونا زحمتشو میکشن. دیروز و امروزم مثل اینکه بای بای کردن بهت یاد دادن ولی هنوز وقتی میگیم بای بای کن میخندی و یا دستاتو همون پائین یکی دوبار تکون میدی یا اینکه دستاتو میاری بالا اما تبدیل به دست زدن میشه. هنوزنمیتونی از همدیگه تشخیصشون بدی. اما میدونم به زودی یاد میگیری.

ازاینکه داری از حالت زیاد کودکی خارج میشی خوشحالم. این روزها بهتر غذا میخوری اما فقط غذاهای آبکی دوست داری و بین بقیه چیزا نون سنگک و بربری رو دوست داری و خوب خوب میخوری. اما هنوز حاضر نیستی پلو یا تیکه های گوشت رو تجربه کنی. هفته پیش بود که یه استخون مرغ دادم دستت و کلی خوشت اومده بود و بیچاره ش کردی اونقدر که سر و تهش رو خوردی. بعدم شروع کردی به کوبیدنش به فرش و این ور و اون ور که دیدم داره حسابی خرابکاری میشه بساطش رو زود جمع کردم.. خنثی

دیشب یه کم کشک بادمجون دادم خوردی و دوست داشتی منم ذوق کردم و چند قاشق دادم خوردی و خوشحال و خندان شدم .. اینجوری منم خیالم راحت میشه که زودتر به بقیه مزه ها عادت می کنی و میتونی با ما غذا بخوری. به امید اون روز ..چشمک

عکسهای زیر هرکدوم خاطرات خندیدن های از ته دلی رو که برای ما به همراه داشته برات میذارم که بدونی چه نقشی توی شادی پدر و من داشتی. و شعر زیر رو هم با تمام سلولهام تقدیم میکنم به شما که بعد از پدر، برای من عزیزترینی :

الهی من فدای تو

چی کار کنم برای تو

اگه تو این بیابونا

خاری بره به پای تو ...

همیشه این شعر رو برای پدر میخوندم ومیخونم و الان برای شما جگرگوشه .. که لایق بهترینی . دوست داشتن زیاد، نگرانی و دلهره به همراه داره که امیدوارم باعث بشه خیلی مواظبت باشم و کمکت کنم دوران خطرناک کودکی تا زمانی که خوب رو از بد تشخیص بدی طی بشه و همگی یه نفس بکشیم.

 

توی عکس زیر پدر زحمت کشید و خستگی منو درک کرد و شما رو برد حموم. مثل اینکه شما هم توی حموم خیلی شیطونی کرده بودی و همش میخواستی پاشی که چون بدنت کفی بوده هی سر میخوردی و ... کلی ماجراهای دیگه که نه تنها پدر خسته نشده بود بلکه کلی با هیجان و خوشی برای من تعریف می کرد. (واقعأ دوستش دارم و از خدا می خوام جمع سه نفرمون رو برای همیشه کنار هم نگه داره و کمک کنه تا ابد قدر همو بدونیم ). بعد از حموم هم خشک کردن و لوسیون زدن و لباس پوشوندن با وجود اینهمه ورجه وورجه کردن شما وروجک.. حسابی سرخوش شده بودی و با صدای بلند آواز میخوندی . هرچقدر تلاش میکردیم یه کم بری تو حس خواب که ما هم بخوابیم و صبح بتونیم پاشیم بریم اداره انگار نه انگار تعجب .. اینم عکساش :

 

 

جمعه شب یکی از همکارهای قدیم مادر از شهرستان اومده بودن کیش و تشریف آوردن پیش ما برای شب نشینی، یه دختر کوچولوی شیطون دارن به اسم ترنم جون که چون زمان تولد ترنم جون خودم شناسنامه ش رو توی سیستم ثبت کرده بودم تاریخ تولدش یادم مونده بود و براش یه کیک خریدیم که عکساشو برای یادگاری میذارم، حیف که شما خواب بودی و نشد با ترنم جون عکس داشته باشید :

 

 

 

و عکسهای دیشب که بازم یه لحظه غفلت ما باعث شد بری سراغ ظرف میوه و شروع کنی به خالی کردنش. پدری رسید و قرار شد شما رو به حال خودت بذاریم و مواظب باشیم کار خطرناک نکنی . عکس های مرحله به مرحله تخلیه ظرف میوه رو میذارم . الهی من فدای تو..

 

 

 


 

 

بالآخره کار به جایی رسید که فقط مونده بود خود ظرف و پدر پادرمیونی کرد و قائله ختم به خیر شد وگرنه حاضر نبودی کوتاه بیای ..

تا بعد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (22)

ما مان سونیا
8 اسفند 90 21:23
خوشگل خاله قربونت بشم با اون عملیات تخلیه ظروف میوه ایشاالله از این به بعد مامانی میفهمه شیطونی یعنی چی این اول راهه عزیزم
نرگسی
8 اسفند 90 22:32
سلام .. عزیز دلم ماشالله روز به روز آیاتای جان خوشگلتر و شیرینتر میشه .. خدا براتون حفظش کنه ایشالله ..
عمه نرگس
8 اسفند 90 22:58
مرسی عزیزم از راهنماییت .. خوشحالم میشم بیشتر بهم سر بزنید و راهنماییم کنید ..
نرگسی
8 اسفند 90 23:02
میشه لینکتون کنم ؟؟؟
نرگسی
8 اسفند 90 23:10
مرسیییییییییییییییییییی ..
نرگسی
8 اسفند 90 23:12
وقتی دیدم نی نی نرگس جان نوشتین خیلی خوشم اومد .. قند تو دلم آب شد و گفتم یعنی میشهههههه ؟؟؟
روح انگیز مامان سیاوش
8 اسفند 90 23:40
سلام عزیزم حالت خوبه؟
ادم خوشش میاد میاد اینجا دست نوشته هاتو میخونه خیلی قشنگ مینویسی دقیقا مثل خودم ها ها ها ها ایشالله عروسی خودت نا نای نانای کنی خاله جون دست اقای پدر هم درد نکنه بابت حمام شما عزیزم ایشالله حمام عروسیت حمام زایمانت جیگر اینارو که گفتم حتما کلی ذوق کردی اره خاله .آیاتای دوستت دارم خاله جون.


سلام خاله .شما چکدمهلبونی. منم شمالودوس دالم.سیوشم دوس دالم.

متین مامی ایلیا
8 اسفند 90 23:58
سلام عزیزم، در مورد ایلیا پرسیده بودی 29 این ماه بردمش دکتر 8/700 شده بود 200 گرم از ماهه قبل لاغر تر شده بود که دکتر گفت به خاطره مریضیشه که از غذا افتاده بود. ایلیا چون 1 ماه زود تر از موعد به دنیا اومد خیلی ریزه میزه بود وزنش 2/760 بود واسه همین دکتر گفت الان وزنش خوبه. من به ایلیا همه چیز میدم غیر از چیزای الرژی زا و اونائی که خطرناکه مثل عسل و مرکبات و چایی و.... از این ماه هم دکتر گفت کته نرم با مرغ یا گوشت میتونه بخوره که چون دندون نداره من مرغ و گوشتشو ریز میکنم. دکتر به من گفته بود غذاهای بچه نباید مثل حلیم له بشه باید یکم سفت باشه که بعدها جویدن و یاد بگیره شما هم دیگه کم کم به ایاتای جان غذاهای سفت تر بده. راستی الان دو روزه که به ایلیا دنت دادم خیلی دوست داشت ایاتای جیگر و از طرفه من ماچش کن
متین مامی ایلیا
9 اسفند 90 1:42
سلام گلم، من دنت موز و دنت بیسکوئیت براش گرفتم، تا حالا شکلات و کاکائوو بهش ندادم میگن زیره 1 سال نخوره بهتره. دکتره ایلیا به من گفته بود غذارو میکس نکنم با گوشت کوب یا پشت قاشق که خودتم گفتی له کنم و بهش بدم، ایلیا هم اینجوریه واسه همین غذا خوردنش خیلی طول میکشه ولی اگه به غذای میکس شده عادت کنن بعدا مکافات داری چون غذا نمیخوره، بازم با دکترش مشورت کن ، تو نت هم اطلاعات خوبی پیدا میشه. راستی ایلیا هم پوست عدس حالش و بد میکرد من الان به جاش دال عدس میگیرم و تو سوپش میریزم، تو اینترنت خوندم واسه بچه ها خیلی خوبه
روح انگیز مامان سیاوش
9 اسفند 90 10:26
ای قربون اون حرف زدنت بشم خاله منم تو رو قدر سیاوشم دوست دارم عزیز دلم
مامان محیا
9 اسفند 90 11:07
سلام عزیزای من. فرزانه میدونی نرگس جون کیه.. پرنیا اولین و بهترین دوست محیاست.. نرگسی هم عمه پرنیا جونه..عکسش هم تو وب پرنیا هست..
مامان محیا
9 اسفند 90 11:12
میبینم که اگه چشم نزنم کلا پیشرفت کردی... خوشحالم اینجا میبینمت
نازنین
9 اسفند 90 13:20
ماشالا خاله چقدر ناز شدی.عکسهات خیلی قشنگ شدن.ترنم جان هم تولدش مبارک.
فریماه جون
9 اسفند 90 13:23
سلام سلام آیاتای جان. امروز بالاخره اینترنت خونه وصل شد. حالا هرروز بهت سر میزنم.بووووووووووووس
مهشید
9 اسفند 90 17:30
وای چه دختر عسل و نازی ، سلام یادمون رفت. مامانی ما از این به بعد میایم دخترتون و ببینیم خدابراتون حفظش کنه .
فریماه جون
9 اسفند 90 17:58
سلام عزیزم فرزانه جان دلت اومد بگی بعد از پدر عزیزترینی.دوست داشتن ثمره عشق یعنی دوست داشتن خود عشق وراه عشق وادامه عشق ونسل عشق.
بابای آروین جان
10 اسفند 90 0:26
مامانی مهربون آیاتای جون
سلام
امیدواریم همیشه شادو سالم باشین و از شیرین کاریهای وروجک خوشگلتون بنویسین.مامانی برا اینکه آیاتای جون بامیز وسط به خودش آسیب نزنه یه راه ساده داره ، اونم پاک کردن اصل مساله است یعنی حذف میز وسط از چیدمان فعلی خونه، یه خورده سخته ولی به سلامتی و راحتی این شیطونا می
ارزه ،ما برا آروین جون همین کارو کردیم.
ماشالا خانم کوچولو ناز بودن بعد حموم نازتر شدن ، دست بابایی همدرد نکنه.پایدار باشید.


سلام دوست عزیز. ممنونم. آخه اگه از خونه خودمون حذف کنیم میریم جاهای دیگه براش جدیدتره و از اینی که هست هم احتمالأ شدیدتر برخورد کنه. باید یه فکری کرد شایدم راهش حذف میز باشه. ممنون که به فکر بودید.
مامان ساینا
10 اسفند 90 12:42
سلام آیاتای جونم الهی فدات بشم خاله با اون خنده های شیرینت. مامانش خیلی خوبه براش غذا شروع کردی. بادمجون زیاد بهش نده کمی حساسیت زا است. ما دوستی داشتیم دور تا دور میز و مبلها رو با ابر و چسب پوشونده بود سر دخترش اوخ نشه.
یاسمن جون
10 اسفند 90 15:08
سلام عزیزم الهی فدات شم غلیان درونی من
مامان یکتا
10 اسفند 90 17:52
سلام به آیاتای جونم و مامان مهربونش. خوش به حالت غذاهای جدید میخوری.نوش جونت خاله. مامانی به ماهم سری بزن خوشحال میشیم می بوسمتون
ما مان سونیا
13 اسفند 90 8:47
. . ¸,’ ¸,. . ¸ `-,”~-~’,¸,.¹-~-._¸,.سلام . . . . ) . ‘”¨ . .):. .`-,;:.`,’;;‘¸,.¹¯¸¸,.- . . .,-’ , , , , ,-‘;:.. . .`-¸;:.`,’--~’`,¯-.,¸_, . . (. ,•¸,-~’¨|;;;::.. .. . “-,;:/,`,-~-~¬¯. . . . . . .¸,..,¸ . . . . .¸,.-~--.¸_ . . . ¨`” . . . .|;;;:::.. . .. . ¯¯`*¬~---~~¬¬”``~-,;:;;`”~--~”:;;::,-“’’``¯¨` . . . . . . . . . \;;;::… . … , زود بيا آپمو ببين .... ¨`-,;;:;;::;;::;:;:`¬~-.¸ '``````````````/;;;:;::… ,, ..:;, :… ,, .. :;,:;,. . ., ¸ . . . .`,;;:;:::;:;:;;-~”`¨ , . . . . . . . .|;;::;:... .:; .:;;¸ . . ,, ..:;,, .. :. . ..:’ .. . . |;;::;;:;:;;”-~¬~-.,¸.-~’ . . . . . . . . . \;;::.. . `` .:;;;, . . . ,, ..:;, :… ,, .. :. . . . ,’`”~-,;;:;:;;.¸.,~--“`¨ . . . . . .¸.-~¬”`,-‘;:. . ..:;;::... .. .. . .. ... ..:;;. . . . .,’ . . . .`”*”`¯ . . . . . l’:,~-¬`;;:¸.-~¬”```”¬~--~¬, ..:;;¸-‘¨¯`\;:.. ./ . … . . |`|/`”,-‘¯ . . . . . . . . . . . . .`,.::;;\ . . . `,;:.\ . . . . . .l,/`/,.¸ . .با اين اسب بيا . . . . ).::;;\ . . . .`¸;:`, . . . . . ./ (-.¸ ) . که زودتر برسي ..-“.:,-“’ . . . . . \;:./
ما مان سونیا
13 اسفند 90 11:57
وسيله هم برات گذاشتم بهم سر بزني منتظرتم °°°°°°°°°°°°|/ °°°°°°°°°°°°|_/ °°°°°°°°°°°°|__/ °°°°°°°°°°°°|___/ °°°°°°°°°°°°|____/° °°°°°°°°°°°°|_____/° °°°°°°°°°°°°|______/° °°°°°°______|_________________ ~~~~/__ بيا اينم وسيله حالا ديگه_\~~~~~~ ~~~~~/ _ميتوني بهم سر بزني _\~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~ ,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸..... *•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* _________________##________##