شیطنت های آیاتای جان..
تاریخ اصلی مطلب: دوشنبه 8 اسفند ماه نود ..
سلام عزیز دل .. امیدوارم همیشه پر انرژی باشی و ما هم از دیدن سرزندگی شما احساس خوشبختی کنیم و همچنین احساس کنیم رسالتی که به عهدمونه رو با موفقیت به سرانجام رسوندیم.
امروز میخوام کمی در مورد چند روزی که گذروندیم صحبت کنم. شما به طور کاملأ محسوسی پر جنب و جوش شدی و هر چند نیاز به کنترل زیادی داری اما خیلی جالبه و تجربه خوبیه. به محض اینکه از رورئک خارجت کنیم شروع میکنی به چهار دست و پا رفتن به سمت میز وسط و همه وسایلش رو میریزی به هم و معمولأ همه رو خالی میکنی پائین و ظرفاشون رو میکشی که اگه خودمون رو به موقع نرسونیم میفتن روی پاهای خوشگلت و کلی گریه زاری می کنی. بماند که چند بار تا حالا پیشونی نازت خورده به لبه ی میز و گریه کردی و اومدی بغل ما. موندم که کی میخوای ازین موضوع تجربه کسب کنی. باید از بقیه مادرا بپرسم. البته یه جایی خوندم از اواسط ماه دهم خاطرات رو با جزئیات نسبتأ خوبی یادتون میمونه. تا اون موقع باید هی پیشونیت درد بگیره و گریه کنی عزیزم.
این روزا به محض اینکه صدای موزیک میشنوی شروع می کنی به دست زدن و میخندی فکر میکنم توی مهد مرتب براتون آهنگهای شاد میزارن که به شما نی نای نای یاد بدن. دستشون درد نکنه چون من اهل اینجور آموزشها نیستم، اونا زحمتشو میکشن. دیروز و امروزم مثل اینکه بای بای کردن بهت یاد دادن ولی هنوز وقتی میگیم بای بای کن میخندی و یا دستاتو همون پائین یکی دوبار تکون میدی یا اینکه دستاتو میاری بالا اما تبدیل به دست زدن میشه. هنوزنمیتونی از همدیگه تشخیصشون بدی. اما میدونم به زودی یاد میگیری.
ازاینکه داری از حالت زیاد کودکی خارج میشی خوشحالم. این روزها بهتر غذا میخوری اما فقط غذاهای آبکی دوست داری و بین بقیه چیزا نون سنگک و بربری رو دوست داری و خوب خوب میخوری. اما هنوز حاضر نیستی پلو یا تیکه های گوشت رو تجربه کنی. هفته پیش بود که یه استخون مرغ دادم دستت و کلی خوشت اومده بود و بیچاره ش کردی اونقدر که سر و تهش رو خوردی. بعدم شروع کردی به کوبیدنش به فرش و این ور و اون ور که دیدم داره حسابی خرابکاری میشه بساطش رو زود جمع کردم..
دیشب یه کم کشک بادمجون دادم خوردی و دوست داشتی منم ذوق کردم و چند قاشق دادم خوردی و خوشحال و خندان شدم .. اینجوری منم خیالم راحت میشه که زودتر به بقیه مزه ها عادت می کنی و میتونی با ما غذا بخوری. به امید اون روز ..
عکسهای زیر هرکدوم خاطرات خندیدن های از ته دلی رو که برای ما به همراه داشته برات میذارم که بدونی چه نقشی توی شادی پدر و من داشتی. و شعر زیر رو هم با تمام سلولهام تقدیم میکنم به شما که بعد از پدر، برای من عزیزترینی :
الهی من فدای تو
چی کار کنم برای تو
اگه تو این بیابونا
خاری بره به پای تو ...
همیشه این شعر رو برای پدر میخوندم ومیخونم و الان برای شما جگرگوشه .. که لایق بهترینی . دوست داشتن زیاد، نگرانی و دلهره به همراه داره که امیدوارم باعث بشه خیلی مواظبت باشم و کمکت کنم دوران خطرناک کودکی تا زمانی که خوب رو از بد تشخیص بدی طی بشه و همگی یه نفس بکشیم.
توی عکس زیر پدر زحمت کشید و خستگی منو درک کرد و شما رو برد حموم. مثل اینکه شما هم توی حموم خیلی شیطونی کرده بودی و همش میخواستی پاشی که چون بدنت کفی بوده هی سر میخوردی و ... کلی ماجراهای دیگه که نه تنها پدر خسته نشده بود بلکه کلی با هیجان و خوشی برای من تعریف می کرد. (واقعأ دوستش دارم و از خدا می خوام جمع سه نفرمون رو برای همیشه کنار هم نگه داره و کمک کنه تا ابد قدر همو بدونیم ). بعد از حموم هم خشک کردن و لوسیون زدن و لباس پوشوندن با وجود اینهمه ورجه وورجه کردن شما وروجک.. حسابی سرخوش شده بودی و با صدای بلند آواز میخوندی . هرچقدر تلاش میکردیم یه کم بری تو حس خواب که ما هم بخوابیم و صبح بتونیم پاشیم بریم اداره انگار نه انگار .. اینم عکساش :
جمعه شب یکی از همکارهای قدیم مادر از شهرستان اومده بودن کیش و تشریف آوردن پیش ما برای شب نشینی، یه دختر کوچولوی شیطون دارن به اسم ترنم جون که چون زمان تولد ترنم جون خودم شناسنامه ش رو توی سیستم ثبت کرده بودم تاریخ تولدش یادم مونده بود و براش یه کیک خریدیم که عکساشو برای یادگاری میذارم، حیف که شما خواب بودی و نشد با ترنم جون عکس داشته باشید :
و عکسهای دیشب که بازم یه لحظه غفلت ما باعث شد بری سراغ ظرف میوه و شروع کنی به خالی کردنش. پدری رسید و قرار شد شما رو به حال خودت بذاریم و مواظب باشیم کار خطرناک نکنی . عکس های مرحله به مرحله تخلیه ظرف میوه رو میذارم . الهی من فدای تو..
بالآخره کار به جایی رسید که فقط مونده بود خود ظرف و پدر پادرمیونی کرد و قائله ختم به خیر شد وگرنه حاضر نبودی کوتاه بیای ..
تا بعد...