دختر یکی یک دونه
سلام دختر خوشگلم، نازدونه مهربون/
میدونم خیلی وقته دوستاتو منتظر گذاشتم برای نوشتن حال و احوالت..
این مدت حسابی مشغول بودیم و در مواقع غیرمشغولی هم داشتیم به اون مشغولیا فکر می کردیم.
به هرحال الان شما یه دختر کوچولی سه سال و چهار ماهه گوگولی هستی که من و بابایی عاشقتیم و بدون لبخندت زندگی نمیشه کرد..
همونجوری که توی پست قبلی نوشتم شما با دایی جون مهدی رفتید و 9 روز بعد ما هم اومدیم برای عقد دایی جون محمد و اونجا حسابی لپ هات گلی شده بود و بهت خوش گذشته بود.
کلی لغت زبان جدید یاد گرفته بودی و مثل همیشه دلبری های فراوان چاشنی..
چند تا خاطره از زمانی که خونه خاله بودی برام فرستادن که باید برات بنویسم..
**گویا یاسمن داشته توی اتاقش درس می خونده، شما به خاله میگی : برم برم. خاله کی پرسن کجا؟ میگی من بزرگ شدم دیگه اذیت نمی کنم برم پیش یاسی.
**خاله توی حیاط یه مقدار برگ های درخت رو جارو کرده بودن و گذاشتن یه گوشه حیاط که بعد بردارن، شما می بینی و میگی: من اینا رو جمع کردم
**اونجا بودی که بارون میزنه و حسابی لذت می برید توی ایوون خونه شون زیر چتر داشتید بارون رو می دیدید تا تموم میشه. بعد شما میگی: ما الان زیر آمبرلا هستیم، چتر..
**مثل اینکه دایی جون مهدی توی حیاط داشتن کولر رو می شستن و تمیزکاری، شما هم کنار فریماه جون نشسته بودی و داشتی می دیدی، بسکه می شوره و می شوره، شما به فریماه جون میگی: بهش بگو خودش خشک میشه، ول نمیکنه.
خب بریم سر داستان اصلی سفر گچساران که آخر خنده بود:
گویا روز اول که شما می رسید شایان بهت میگه: زشتو.. شما هم با قیافه میگی: نه ه ه من زشت نیستم، من خوشگلم ، پرنسسم. (کلا خیلی معتقدی پرنسسی).. خلاصه اینکه هر روز میگفتی شایان به من گفت زشتو و همه اهالی خونه هم ازت عذرخواهی کردن بابت این موضوع ولی بازم ول نمی کردی و می گفتی. تا اینکه یه روز قبل از اومدن من و بابایی، میری خونه دایی جون مهدی و فریماه جون. شب هم می مونی. فرداش شایان زنگ میزنه میگه آیاتای حاضر شو میخوام بیام دنبالت، اما شما میگی: نه من نمیام خونه تون، تو به من گفتی زشتو ما هم که اومدیم زود برامون تعریف کردی و خلاصه اینکه آآآآآآآبروی این بیچاره رو بردی و البته هنوزم میگی
و مورد آخر از اونجا اینکه هنوزم به ما میگی: مامان بابا داداش شایان به داداش رضا گفت: ناااامرد
از گچساران که برگشتیم، فرداش مهمونای اداره از تهران اومدند و شما هم بعد از مهد اومدی پیش ما.. به آقای زینالی میگفتی: آقای سحرآمیز بعدشم از اون روز هی اصراااار که بریم آقتی مناوی رو از هتل مریم برداری. منم توضیح که بخدا اون رفته تهران اما چون خیلی دوستش داری نمی پذیری
**یه روز همکار پدر (به جز اون رانندهش که معمولا میاد دنبالت) اومدن مهد دنبال شما، مهد هم با من هماهنگ کرد ولی شما حاضر نمی شدی باهاش بیای، گفته بودی میخوام با مامانم صحبت کنم. اونم بنده خدا دوباره شماره منو گرفت و من راضیت کردم که من دم آسانسور منتظرم و کلی توضیح تا اینکه راضی شدی بیای. ولی کلی ذوق کردم ازینکه با هرکسی راه نمیفتی بری. بازم جای بسی امیدواریه که تا این حد عاقل شدی.
** داشتی توی اتاقت بازی می کردی و البته در تصور خودت آدرینا هم بود، بهش میگی: آندینا بیا میخوام پلنگت کنم (توی اصفهان که گریم شدید اون پلنگ شده بود) قربونت برم من.
**چند روز پیش صبح اومدم بالای سرت و کلی شادی و خنده و صبح بخیر... میگی: مثل خاله اپسانه حرف می زنی
** به پنیر میگی: پرین (با اصراااار)
**عزییییزم اونقدر همیشه مثل آدم بزرگا خاطرات قبلی رو مرور می کنی آدم دلش غنج میره. چند وقت پیش می گفتی: مامانی ما اون روز رفته بودیم شهربازی، شهربازی خیلی خوبه. یااادته؟؟؟
**کلی شعر جدید یاد گرفتی. در واقع یه بار که یه شعر رو می شنوی سریع حفظ می کنی و می خونی. فکر کنم در این زمینه استعداد متفاوتی داری.. توی پست بعدی شعرهای جدیدت رو می نویسم..
از مهربونی و به فکر بودنت هرچی بگم حق مطلب ادا نمیشه. وقتی هم یه کار استباه می کنی قبل از برخورد ما، حسابی خودتو سرزنش می کنی و گریه هم .. ولی این جلوی برخوردای لازم از طرف ما رو نمی گیره
کلی عکس داری که باید توی پست دیگه بزارمشون. به زوووودی