آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آیاتای

دختر یکی یک دونه

1393/7/26 11:02
نویسنده : مادر آیاتای
1,701 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر خوشگلم، نازدونه مهربون/

میدونم خیلی وقته دوستاتو منتظر گذاشتم برای نوشتن حال و احوالت..

این مدت حسابی مشغول بودیم و در مواقع غیرمشغولی هم داشتیم به اون مشغولیا فکر می کردیم.خندونک

به هرحال الان شما یه دختر کوچولی سه سال و چهار ماهه گوگولی هستی که من و بابایی عاشقتیم و بدون لبخندت زندگی نمیشه کرد..

همونجوری که توی پست قبلی نوشتم شما با دایی جون مهدی رفتید و 9 روز بعد ما هم اومدیم برای عقد دایی جون محمد و اونجا حسابی لپ هات گلی شده بود و بهت خوش گذشته بود.

کلی لغت زبان جدید یاد گرفته بودی و مثل همیشه دلبری های فراوان چاشنی..

چند تا خاطره از زمانی که خونه خاله بودی برام فرستادن که باید برات بنویسم..

**گویا یاسمن داشته توی اتاقش درس می خونده، شما به خاله میگی : برم برم. خاله کی پرسن کجا؟ میگی من بزرگ شدم دیگه اذیت نمی کنم برم پیش یاسی. خنده

**خاله توی حیاط یه مقدار برگ های درخت رو جارو کرده بودن و گذاشتن یه گوشه حیاط که بعد بردارن، شما می بینی و میگی: من اینا رو جمع کردم تعجب

**اونجا بودی که بارون میزنه و حسابی لذت می برید توی ایوون خونه شون زیر چتر داشتید بارون رو می دیدید تا تموم میشه. بعد شما میگی: ما الان زیر آمبرلا هستیم، چتر..

**مثل اینکه دایی جون مهدی توی حیاط داشتن کولر رو می شستن و تمیزکاری، شما هم کنار فریماه جون نشسته بودی و داشتی می دیدی، بسکه می شوره و می شوره، شما به فریماه جون میگی: بهش بگو خودش خشک میشه، ول نمیکنه. قه قهه

خب بریم سر داستان اصلی سفر گچساران که آخر خنده بود:

گویا روز اول که شما می رسید شایان بهت میگه: زشتو.. شما هم با قیافه میگی: نه ه ه من زشت نیستم، من خوشگلم ، پرنسسم. (کلا خیلی معتقدی پرنسسی).. خلاصه اینکه هر روز میگفتی شایان به من گفت زشتو و همه اهالی خونه هم ازت عذرخواهی کردن بابت این موضوع ولی بازم ول نمی کردی و می گفتی. تا اینکه یه روز قبل از اومدن من و بابایی، میری خونه دایی جون مهدی و فریماه جون. شب هم می مونی. فرداش شایان زنگ میزنه میگه آیاتای حاضر شو میخوام بیام دنبالت، اما شما میگی: نه من نمیام خونه تون، تو به من گفتی زشتو خسته   ما هم که اومدیم زود برامون تعریف کردی و خلاصه اینکه آآآآآآآبروی این بیچاره رو بردی و البته هنوزم میگی راضی

و مورد آخر از اونجا اینکه هنوزم به ما میگی: مامان بابا داداش شایان به داداش رضا گفت: ناااامرد قه قهه

از گچساران که برگشتیم، فرداش مهمونای اداره از تهران اومدند و شما هم بعد از مهد اومدی پیش ما.. به آقای زینالی میگفتی: آقای سحرآمیز خندونکخنده  بعدشم از اون روز هی اصراااار که بریم آقتی مناوی رو از هتل مریم برداری. منم توضیح که بخدا اون رفته تهران اما چون خیلی دوستش داری نمی پذیری دلشکسته

**یه روز همکار پدر (به جز اون رانندهش که معمولا میاد دنبالت) اومدن مهد دنبال شما، مهد هم با من هماهنگ کرد ولی شما حاضر نمی شدی باهاش بیای، گفته بودی میخوام با مامانم صحبت کنم. اونم بنده خدا دوباره شماره منو گرفت و من راضیت کردم که من دم آسانسور منتظرم و کلی توضیح تا اینکه راضی شدی بیای. ولی کلی ذوق کردم ازینکه با هرکسی راه نمیفتی بری. بازم جای بسی امیدواریه که تا این حد عاقل شدی.راضی

** داشتی توی اتاقت بازی می کردی و البته در تصور خودت آدرینا هم بود، بهش میگی: آندینا بیا میخوام پلنگت کنم (توی اصفهان که گریم شدید اون پلنگ شده بود) قربونت برم من.

**چند روز پیش صبح اومدم بالای سرت و کلی شادی و خنده و صبح بخیر... میگی: مثل خاله اپسانه حرف می زنی درسخوان

** به پنیر میگی: پرین (با اصراااار) خندونک

**عزییییزم اونقدر همیشه مثل آدم بزرگا خاطرات قبلی رو مرور می کنی آدم دلش غنج میره. چند وقت پیش می گفتی: مامانی ما اون روز رفته بودیم شهربازی، شهربازی خیلی خوبه. یااادته؟؟؟ خنده

**کلی شعر جدید یاد گرفتی. در واقع یه بار که یه شعر رو می شنوی سریع حفظ می کنی و می خونی. فکر کنم در این زمینه استعداد متفاوتی داری.. توی پست بعدی شعرهای جدیدت رو می نویسم..

از مهربونی و به فکر بودنت هرچی بگم حق مطلب ادا نمیشه. وقتی هم یه کار استباه می کنی قبل از برخورد ما، حسابی خودتو سرزنش می کنی و گریه هم .. ولی این جلوی برخوردای لازم از طرف ما رو نمی گیره بغل

کلی عکس داری که باید توی پست دیگه بزارمشون. به زوووودی

پسندها (4)

نظرات (6)

مانی محیا
26 مهر 93 11:17
عزیزم عشقم خاله قربونت بره با این شیرین زبونی.. به به فرزانه جون. انگشتات خسته نباشن..یه چند تا عکس بذار دختر. دلمون تنگ شده
مادر آیاتای
پاسخ
خدا نکنه باشه حتما..
مامان عسل 
26 مهر 93 11:30
سلام دوست عزیزم خدادخملی نازت حفظش کنه گلم
مادر آیاتای
پاسخ
ممنون لطف دارید.
ﻓَﺮے ﻣﺂ
28 مهر 93 10:16
چه معنی داره به این ماه می گن زشت ؟ من بودم هم خونه شون نمی رفتم ! ؛) اخی ار فریماه جون چه خبر ؟
مادر آیاتای
پاسخ
وای که حالی ازش گرفت بیچاره رو (اون آیکنی که میمونه دستشو میزاره روی چشماش) فریماه هم خوبه مرسی.اونم این سری خیلی حالتون رو می پرسید..
طوبی
29 مهر 93 10:59
من فدای پرنسسم بشم که خودشم می دونه پرنسسه فدای صحبت کردنات و خاطره تعریف کردنات عزیزمی عشقمی جونمی میبوووووووووووسمت از اون بوسای مختص خودم
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی طوبی جون. خدا نکنه عزیییزم.
صونا
6 آبان 93 10:23
فقط میتونم بگم از خنده اشکم دراووومدبخدا... خیلی جیگره...خیلی.. تروخدا تندتند اسپند دود کن براش فرزانه جون
مادر آیاتای
پاسخ
خوشحالم که خندیدی چشم خانوم
فریماه جون
5 دی 93 18:06
چقدررر از وبلاگ خونی عقب افتادم. این پست چند مورد و خاطره هم من باید مینوشتم. ایشالا بعدا نوشت همین پست مینویسم.با اجازه مدیر وبلاگبووووس
مادر آیاتای
پاسخ
حتما بنویس حتما. مرسی خانوم. متعلق به شماست