آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

دخترم آیاتای

خلاصه نویسی دوماهه

1393/6/5 12:21
نویسنده : مادر آیاتای
1,931 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر نازم، زیبای ماه گونه ام..

الان که دارم برات می نویسم فقط 5-6 روز موندهبه سه سال و سه ماهه شدنت.

هر روز مهربونتر و خانوم تر میشی و ما رو از همیشه وابسته تر می کنی.

دیشب با دایی مهدی رفتی شیراز و ما تنها موندیم و تازه متوجه شدم که وقتی نیستی، خونه روح نداره و حس هیچ کاری بدون وجودت نداریم.

کلی اتفاق گفتنی افتاده توی دو ماهه گذشته و ننوشتن وبلاگت واقعا قابل بخششه چون خیلی خیلی سرمون شلوغ بود و دستمون بند...

اولا که مهد شما عوض شد و بیستم تیر ماه دیگه مهد اطلس نرفتید و یه ده روز مهد امور زنان و بعدش هم از شروع تیرماه مهد صدف هستی و بعد از بررسی و تجربه هایی که اخیرا داشتم بنظر میاد اینجا خواهی موند. زیاد بهانه مهد اطلس رو میگیری و می گی من دوست دارم برم مهد آقاصی یا مثلا خاله شبنم... اما دوست ندارم هوایی بشی و تا زمانی که کاملا متوجه موضوع نباشی، نمیتونم ببرمت مهد قبلی که ببینی و دیداری تازه کنی. همزمان با شما ترنم جون هم از اون مهد جدا شد اما دوام نیاورد و برگشت مهد اطلس پیش خاله شبنم، من ولی به شما گفتم خاله شبنم رفتن تهران زندگی کنن و جزیره نیستن، از وقتی از مهد اطلس اومدی بیرون احساس میکنم بزرگتر شدی و روحیه ت بهتر شده. نه اینکه خدای نکرده اونجا کم و کاستی بوده باشه، بلکه دو سال و نه ماه توی یک محیط بودن شما رو دچار یکنواختی و رکود کرده بود طوری که اواخر می گفتی مامانی میشه من مهد نرم؟ الهی من دورت بگردم.

توی مرداد ماه هم یه سفر چند روزه به اصفهان داشتیم که خاله افسانه و خاله مریم هم اومده بودن و کلی شلوغ بود و به شما و آدرینا مزه داد به خصوص روز آخر که شما وروجکا رو بردیم شهربازی طبقه بالای ستی سنتر و کلی بازی کردید و حسابی بهتون خوش گذشت. اونجا برای اولین بار اجازه دادی گریم بشی اونم چون آدرینا نشست و خانومه داشت پلنگ میکرد صورتش رو.. شما هم میگفتی من میخوام سندرلا یا پرنسس بشم که اون ها شکل خاصی نبودن و فقط یه کم آرایش و عشوه لازم داشتن.. منم گفتم خرگوش بشی و خیلی ناز شده بودی. تازه بعدش میگفتی نمیخوام خرگوش باشم، میخوام میکی موس بشم که تقریبا محال بود همچین وقتی گذاشت و گریم قبلی رو به گریم جدید... نشدنی!!! ساعت 12 شب بود و همه مون از خستگی کبود بودیم. به خصوص اینکه من و بابایی هر دو کارت های عابر بانکمون گم شد و درگیر اون موضوع هم بودیم.

بعد از برگشت از اصفهان هم حسابی درگیر کارای خونه شدیم چون جابجا شدیم و دیگه از اول شهریور توی خونه خودمون بودیم. حسابی سرمون شلوغ بود و درگیری داشتیم. و قربون شما دختر طلا بشم که اینقدر خوب همکاری کردید با ما. مطمئنأ خودتم اذیت شدی اما بی قراری و بهانه گیری نداشتی و ما کارامونو بدون استرس و اذیت انجام می دادیم.

و اینکه یک ترم کلاس زبانت سپری شد با یه عالمه شور و هیجان شما و علاقه به زبان یاد گرفتن و تکرار و تمرین... ایشاله بعد از سفر هم ترم بعدی رو شروع می کنی و همینطور کلاس چرتکه که از اول مهر شروع می شه. ایشاله همه اینها در مسیر پیشرفت شما باشه و بتونی بهره کلی ازش ببری نه اینکه صرفا بری یه کم انگلیسی و یه کم محاسبه و بعدشم همون فرد عادی..

یه کم از فرمایشات و ماجراهای ریز این مدت هم بنویسم، خیلی هاش رو هم وقت نشده توی یادداشتام بنویسم و حیف شدن. فعلا همین مقدار رو بنویسم تا از عذاب وجدان تأخیر این مدت کم کنم.

** دیگه صندلی به ما درد نمی خوره (دیگه صندلی به درد ما نمی خوره)

** -مامانی؟                -بله!          - مربی تو مهد جدید اسمش چیه؟             -هنوز نمیدونم دخترم..

الهی من فدای هیجان مهد جدید بشم .

** پاهاتو نشون میدی میگی: "مامانی اینجام داغون شده"   میگم چرا؟           میگی: آخه رفتم مهد دسشویی اینجام داغون شده..

**  -اینجام زخم شده خوردم به پارک. درد نمیکنه همه جام می خوره چون هوا شیشه رو نکشیدم پائین..

** بخبخ بابایی اومد پیش دوستش (بدبخت- رفتیم دور میدون گلستان وایسادیم امین پیاده شد کاری داشت، دوستش رو دید دست دادن و با هم قدم زنان رفتن..)

**رفتی دسشویی و تا من برسم اومدی بیرون. -آیاتای خودتو شستی؟        -کااااامل

** پخش ماشین رو روشن کردی با تعجب نگاه یکنم میگی: پلی ش کردم که راحت ببینی بیرون رو

** به عروسکت داشتی می گفتی: لاک می خوای؟ دختر خوبی می مونی؟ پس برات می زنم، دختر خوبی هستی؟

** یه کم مسیر رو پیچ در پیچ رفتیم میگی: مانی ما گم شدیم                 -نه دخترم هنوز مونده کم کم می رسیم           - ما الان تو صدفیم؟

** جدی می گم

**منظورم این بود بازی آیپد (قربوووون منظورت برم من)

اندر احوالات کلاس زبان: خاله مامان ترنم رو صندلی جا نمیشه// خاله خاله دماغت چی شده؟// تند تند تلفظ می کنی: aaaa// تیچر میگن a leg? شما: سیب ..

** مامانی؟    بله؟   دهنم بو میده.    چرااا؟         باید مسواک بزنم..

** گرگه و جدیدا هم آقا غوله همچنان مهمانان منزل ما هستن.

** شبی که دیگه فرداش باید وسایل می بردیم دو تا مجسمه کوچیک رو شکوندی، من که دعوات نکردم و بابایی هم همینطور، اما دفعه دوم خودت از رمندگی رفتی تختت و از اونجا صدام زید: مامانی زرافه میگه من خوابم نمی بره چون بابام از دستم ناراحته. الهی من فدات بشم که معمولا از زبان حیوانات حرفت رو می زنی.. منم گفتم ما ناراحت نیستیم دخترم اشکال نداره. اما یهویی زدی زیر گریه و اومدم سراغت و دلداری و ...

** بابایی از تهران برات جوراب خریده بود، کلأ از پات در نمی آوردی و به هر کس می رسیدی می گفتی بابام برام جوراب کیتی آورده. در حین پوشیدنش می گفتی: به نظر من با جوراب امنیت دارم آخه ازش خوشم میاد..

** خونه جدید بودیم و وسایل آشپزخونه رو داشتم می چیدم که کم کم بقیه رو بیارن، شما هم با ماشینت هی روی زمین سر می خوردی و حسابی مشغول بودی. کم کم توی سر خوردنا هی گفتی یا علی و پاشدی.. بعد از چند بار گفتی مامانی من پرنسسم، گفتم بله دخترم. دیگه سر می خوردی میگفتی: یا علی پرنسس..

** جدیدأ هر چیزی میخوای بخوری میگی بزنیم به همدیگه حتی پفک. میگی بزنیم به هم خوراکیهامون رو و بعد بخوریم. نمیدونم دخترم از کجا رفته تو ذهنت همچین چیزی...

عکسای زیادی انتخاب کردم و دعا دعا میکنم نت همراهی کنه. کم کم هم باید برم خونه. پس تند تند فقط عکس بزارم..

 

آیاتای خانوم در حال آواز خوندن: آماده اید؟ بله// لبا خندونه؟ بله// دلا مهربون؟ بله// همه خوش زبون؟ بله...

 

و در حال غول شدن و ترسوندن در عالم غولیت...

قربون گیس موهات بشم من..

در حال نای نای و آذری رقصیدن..

عشوه های قبل از رفتن مهد/ یک صبح دل انگیز تابستانی. من فدای اون دستت و کیفی که دست گرفتی بشم.

 

در حال لاک زدن برای مادر

اخیرا علاقه مند شدی عقد بشینی و کلی هم بهت خوش بگذره.

به به بازم که داری با پدر مهربان صحبت میکنی..: الو بابایی سلام کجایی؟ مأموریت؟ باشه آها منم خوبم خونه م باشه زود میام نگران نباش... و این مکالمه تکرار می شود..

در حال بازی با رئیس بنده که از تهران اومدن و وقت گرانبها رو دارن به نقاشی برای شما می گذرونن. بنده هم منتظر..

در حال بازی با عینک ایشون.. گذاشتی روی چشمت سرت گیج رفت زود درآوردی گفتی نباید به عینک عمو دست بزنیم ناراحت میشه..

قررررررررربونت برم من

 

 

 

ای جوووونم فدات شم خوردنی..

متفکر..

 

 

بغل دایی جون مهدی نشستی و حسابی لم دادی..

 

یه خونه برای خودت درست کردی با مداد رنگی هات و توش خوابیدی مثلا..

 

 

 

عشقولانه های آیاتای با پدر و بعدشم مادر که عکسش توی آرشیو موجوده..

 

 

 

و کلاس زبان شما که جلسه اول دنیل هم بود و بعد جدا شد.

 

شهربازی سیتی سنتر اصفهان..

 

شما و آدرینا جون ناز نازی. قربونتون برم من..

 

وقتی حس عکس گرفتن با همچین چیزی ایجاد میشه توی گرما و شرجی و عجله... هتل ارم

 

کنار دایی جون مهدی خوابیدی و کلی بهتون خوش گذشت..

 

 

وقتی ترنم جون اومد پیش ما و مامانشون اداره بودن..

 

الهی من فدات بشم. اینو آوردی به من نشون میدی میگی مامانی اینو ببین خیی ناراحته مامانش دعواش کرده.

 

وقتی بعد از مدتها توی اسباب کشی، درب قبمه سنگیم رو از زیر عروسکهات پیدا کردم.

 

 

خرسی رو خوابوندی مثا و ماشینتم به قول خودت پارکینگ کردی..

 

به نظر خودت لباسات تبیت (کثیف) شدن و نیاز به شستن داشتن..

 

مامانی من پرنسس شدم. الهی الهی عشوه ها رو..

 

اینم گردنبند اسباب بازی شما..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خداحافظی با ما و رفتن با دایی جون مهدی.. خوش بگذره گل من.

 

پسندها (3)

نظرات (10)

z
6 شهریور 93 0:08
سلام. چه عجب!!! چشممون به پست قبل خشک شد! کم کم داشتم نگرانت میشدما! خسته نباشین از اینهمه کاروبار. هزار ماشالا، هرروز خوردخی تر میشه! حرف میزنه درسته قورتش نمیدی؟!! شاد باشین همیشه
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی زهرا جون ازینکه پیگیریمون میکنی. واقعا نفهمیدم این یک ماه اخیر چطوری گذشت. خیلی خیلی کار سنگینی داشتیم.خدارو شکر تموم شد و الان ریلکسیشنیم..
ﻓَﺮے ﻣﺂ
8 شهریور 93 9:19
فرزانه جون خونه جدید مبارک باشه انشا... به سلامتی روزهای خوشی رو توش جشن بگیرید از دیدن عکسهای عسلی خوشگلم هم بسیارررر لذت بردم
مادر آیاتای
پاسخ
قربونت برم فریما جون. ایشاله شما خانواده دوست داشتنی تشریف بیارید اینجا پیشمون و کلی بهمون خوش بگذره.
نونو
11 شهریور 93 11:28
عروسک زیبای من.همیشه به تفریح و خوشی عزیز دلم..مثل همیشه زیبا نوشتی آیاتای هم که مثل همیشه می درخشه
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی نونو جون. از آشناییتون خوشحالم. اومدم وبلاگتون اما وقتم کم بود. سر فرصت میام باز.
خاله نرگس
11 شهریور 93 14:36
بسی لذت بردم مثل همیشه فدای اون عشوه هات بشم عزیزدلم. همیشه شاد باشی خانووووووووووم
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی خاله جووون.خدا نکنه.
صونا
15 شهریور 93 22:48
من الان اومدم یه باردیگه عکساروببینم دیدم کامنتم نیست!! یعنی فرستاده نشده؟! :-( حالا البته، اشکالیم نداره میشه که دوباره تکرارکنم ولی دیگه به اون شدت و وااقعیت دفعه ی اول نیست!! مثل همیشه عالی بووود،هم عکس ها هم توضیحاتش آیاتای هم مثل همیشه و حتی دوست داشتنی تر از همیشه ست
مادر آیاتای
پاسخ
فدات صونا جون. شما هم مثل همیشه لطف داری
مانی محیا
17 شهریور 93 10:32
عزیزم خیلی خیلی مبارکت باشه. هرچند میدونم مثل ما پدرتون درومده. خسته نباشین.. تعجب میکنم طالبی که با داییش رفت. حقتونه. مگه همش باید شما برید و طفلکو توجزیره بذارید. آیاتای بمون تا بابا مامانت مثل ما له له بزنن. شاید هم یه کار خوب دست خودشون دادن مثل ما. ایشالا
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی مریم جون. سلامت باشین، ایشاله همیشه ازین مدل خستگیها باشه..
arnika
21 شهریور 93 18:43
سلام و صد سلام عجب عکسایی دست مامانی درد نکنه کلی وقت گذاشته عکس آپلود کرده... چه دختر نازی خدا برات نگهش داره عزیزم ایشالا که موفقیتهای بسیار در آینده.... ایشالا که به مهد جدید هم عادت می کنه و ازش لذت می بره... سه سالگی یکی از بهترین سن های بچه است که آدم عشق می کنه باهاشوننننننننن
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی زهرا جون. تو هم بدتر از من کم پیدایی... ممنون بابت دعاهای خوبت.
طوبی
9 مهر 93 10:26
ای جاااااااااااااااااااااااااااانم الهی من فدای تک تک عکسات عزیزم عکساتو میبینم انژی میگیرم فدات بشم
مادر آیاتای
پاسخ
خدا نکنه طوبی جون
مامان سونیا
16 مهر 93 11:33
این خنده هایی که طعم عسل می دهند و قلب آسمان را آب می کنند ، ای کاش همیشه در چهره هایتان باقی بمانند ! روز کودک مبارک . . .
مادر آیاتای
پاسخ
ممنون مامان سونیا جون. مثل همیشه لطفتون شامل حال ما شد.
منصوره
23 مهر 93 12:33
هزار ماشاالله مامانی اسپند یادت نره تواد گلساست منتظرتونیم
مادر آیاتای
پاسخ
ممنون منصوره جون/ چشم حتما.