اولین مسافرت آیاتای کوچولو.........
سلام به آیاتای نازنین...
از امروز منم به جمع نویسنده های خاطراتت اضافه شدم. ولی متاسفانه من همیشه کنارت نیستم که در جریان تمام احوالاتت باشم ولی تا حدی که بتونم انجام میدم من عاشق تمام نی نی ها مخصوصا نی نی خوشگل ومامانی و آروم خودم هستم عزیزم. به قول دایی مهدی که میگه دخخخخخخخخترم دختر کوچولوی مایی. امیدوارم راضی باشی خانم کوچولو.
شما تقریبا 2ماه و23 روز داشتی که با مادر واسه اولین باراومدی بهبهان شهرمادر وخونه دایی ها وخاله هاوعروسی دایی مهدی. تو روزهای عروسی واقعا سنگ تموم گذاشتی ومادر وپدروهمراهی کردی .آروم بودی وساکت وگذاشتی که مادرحضور فعال داشته باشه
.ایشاله فریماه جون ودایی مهدی به همراه نی نی شون توعروسیت جبران می کنن.
آیاتای در عروسی دایی مهدی.بماندکه این عکس چقدرویرایش شده تا شئونات رعایت شه.
وقتی اومدی آدرینا کوچولو دخمر مریم جون که 42 روز از شما کوچیکتره شکم درد داشت وکمی بیقراری میکرد اون که گریه میکرد شما هم از صدای اون گریه میکردید وخیلی واسه همه جالب بود.
عادتی که اون روزا داشتی خیلی با گوشت بازی میکردی ومخصوصا وقت خوابت که میشد کلی گوشتو میکشیدی دایی مهدی میگفت چرا اینجوری میکنه گوشات بزرگ میشه.
یه بار دوتاتونو کنار هم خوابوندن آدرینا کوچولو دست وپا میزد دستش که میخورد به دهن شما.شما شروع میکردین به خوردن دستش.فداتون بشم.هردوتاتونو کلی دوست دارم
توروزای عروسی همش توبغل خودم ویا دایی مهدی بودی وسوژه شده بودیم واسه خاله ملوک (خاله مادر)وحتی شب عروسی از میکروفن شوخی میکردن.
تقریبا توهمون روزا بود که یه صدایی از گلوت خارج میکردی ویا زبونتو بیرون میوردی. فقط شروعه این کارا پیش ما بودی وخیلی لذت نبردیم وبه همراه پدرومادر رفتید ارومیه وخوی شهر پدر.
همون لحظه آخرکه مشغول خداحافظی بودیم شما که اینقدر خوشرویید گریه میکردی پدر شوخی میکرد که دخترمم دوست نداره از فامیل مادریش جدابشه.البته اون موقع از وقت شیرت خیلی گذشته بود وگرسنه بودی.
دیگه نمیدونم توفامیل پدری چه برشما گذشت عزیزم. این بو دخاطرات اولین سفرای آیاتای خانم تا اونجایی که فریماه جون به یاد داشت.
آدرینادختر مریم جون