آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

دخترم آیاتای

اولین مسافرت آیاتای کوچولو.........

1390/10/23 20:24
نویسنده : مادر آیاتای
678 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به آیاتای نازنین...

از امروز منم به جمع نویسنده های خاطراتت اضافه شدم. ولی متاسفانه من همیشه کنارت نیستم که در جریان تمام احوالاتت باشم ولی تا حدی که بتونم انجام میدم من عاشق تمام نی نی ها مخصوصا نی نی خوشگل ومامانی و آروم  خودم هستم عزیزم. به قول دایی مهدی که میگه دخخخخخخخخترمنیشخندماچقلب دختر کوچولوی مایی.       امیدوارم راضی باشی خانم کوچولو.

شما تقریبا 2ماه و23 روز داشتی که با مادر واسه اولین باراومدی بهبهان شهرمادر وخونه دایی ها وخاله هاوعروسی دایی مهدی. تو روزهای عروسی واقعا سنگ تموم گذاشتی ومادر وپدروهمراهی کردی  niniweblog.com.آروم بودی وساکت وگذاشتی که مادرحضور فعال داشته باشه  

niniweblog.com

niniweblog.com

.ایشاله فریماه جون ودایی مهدی به همراه نی نی شون توعروسیت جبران می کنن.چشمکخیال باطللبخندماچماچماچ

آیاتای در عروسی دایی مهدی.بماندکه این عکس چقدرویرایش شده تا شئونات رعایت شه.قهقههخیال باطل

وقتی اومدی آدرینا کوچولو دخمر مریم جون که 42 روز از شما کوچیکتره شکم درد داشت وکمی بیقراری میکرد اون که گریه میکرد شما هم از صدای اون گریه میکردید وخیلی واسه همه جالب بود.قهقههقهقهه

عادتی که اون روزا داشتی خیلی با گوشت بازی میکردی ومخصوصا وقت خوابت که میشد کلی گوشتو میکشیدی دایی مهدی میگفت چرا اینجوری میکنه گوشات بزرگ میشه.

یه بار دوتاتونو کنار هم خوابوندن آدرینا کوچولو دست وپا میزد دستش که میخورد به دهن شما.شما شروع میکردین به خوردن دستش.قهقههقهقههفداتون بشم.هردوتاتونو کلی دوست دارم

توروزای عروسی همش توبغل خودم ویا دایی مهدی بودی وسوژه شده بودیم واسه خاله ملوک (خاله مادر)وحتی شب عروسی از میکروفن شوخی میکردن.

تقریبا توهمون روزا بود که یه صدایی از گلوت خارج میکردی ویا زبونتو بیرون میوردی. فقط شروعه این کارا پیش ما بودی وخیلی لذت نبردیم وبه همراه پدرومادر رفتید ارومیه وخوی شهر پدر.

 همون لحظه آخرکه مشغول خداحافظی بودیم شما که اینقدر خوشرویید گریه میکردی پدر شوخی میکرد که دخترمم دوست نداره از فامیل مادریش جدابشه.قهقههنیشخندچشمکالبته اون موقع از وقت شیرت خیلی گذشته بود وگرسنه بودی.

 

دیگه نمیدونم توفامیل پدری چه برشما گذشت عزیزم. این بو دخاطرات اولین سفرای آیاتای خانم تا اونجایی که فریماه جون به یاد داشت.

 

آدرینادختر مریم جون

عکس آدرینا دخمر مریم جون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان مهراد
17 دی 90 11:27
سلام من تازه وبتو دیدم پسرم 1 روز با دختر خوشگل شما فاصله سنی دارن من لینکتون میکنم شما هم دوست داشتید لینکم کنید


سلام.بله حتما.اینکاروکردم.شماهم لطف کردید..
نازنين
18 دی 90 22:47
حسابي خوش گذروندي.هميشه به سفر.
فاطمه
19 دی 90 14:24
سلام عزیزمـــــــ خوبی با عکس پسر خاله و دختردایی و 2 تا از دختر خاله هام اپمــــــــــ خوشحال میشم سری بزنید منتظرتونم بابای
مامان تربچه
19 دی 90 18:26
وااااااااااای چه دخمل ناااااااااااازی ماشالا خدا حفظش کنه راستی آیاتای یعنی چی؟ برام جالبه
فاطمه
19 دی 90 18:45
مامانی جونی همه رو واست توضیح میدمدوستت دارم مامانی نی نی خوشکله
فاطمه
19 دی 90 18:55
عزیزم اون فلشی که تو وبت گذاشتی خب من به جای فلش از شکلک اون بچه استفاده کردم که بوس میکنه
فاطمه
19 دی 90 18:57
اون شکلکارو هم که تو وبم گذاشتم میتونی زمانی که مطلب مینویسی از اونا استفاده کنی مثل همین شکلکایی که تو وبت استفاده کردی
شقایق
19 دی 90 21:41
خیلی دخترتون نازه...کلی قربونش رفتم.خدت حفظش کنه


مرسی شقایق جان.یه ردپا میزاشتید ماهم شمارو پیدامیکردیم.
فریماه جون
23 دی 90 12:08
آیاتای جون دخترخوب کجبورشدم به شما متوسل شم به مامانت بگو ای میلاشوبه آدرس gmailمن بفرسته.همه گوش دادن فقط مادر خانمی شما.خیلی کم به yahooسرمیزنم.مامانتوببوس.
مامان سیاوش کوچولو
25 دی 90 15:12
سلام فریماه عزیز امروز تازه وبلاگتون رو دیدم خدا این گل دخترو براتون حفظ کنه منم یه پسر 5 ماهه به نام سیاوش دارم دوست داشتید به وبش سری بزنید ببوسید ایا تای جون رو راستی چون ما اذری هستیم فکر میکنم معنی اسم دخترتون شبیهه ماهه


سلام دوست عزیزم. من فرزانه هستم، مادر آیاتای..
فریماه جون خانم داداشمه. ایشونم گاهی تو وبلاگ آیاتای مطلب می نویسه.خوشحال شدم به ما سرزدید. میام وبلاگ سیاوش گل.


میترا 78
30 دی 92 20:20
وایییییی عکس اولیه چقدر شبیه عروسک بود خوشبحال مامانش
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی میترا جون.