آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 21 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

دخترم آیاتای

پیک نیک روز جمعه..

سلام آیاتای عزیزم. امروز جمعه 28 بهمن ماه نود، شما، پدر و من رفتیم رستوران دریایی ناهار خوردیم و بعدشم رفتیم ساحل وسایل پیک نیکمون رو باز کردیم و کمی با صدای آب تجدید روحیه کردیم و آرامش پیدا کردیم و برگشتیم خونه چون پدر مسابقه والیبال داشتن. ساعت 3 رسیدیم رستوران و شما که توراه خوابت برده بود بیدار شدی و کمی با تعجب به اطراف نگاه کردی  و کمی بعد شروع کردی با صدای بلند آواز خوندن و منم خواهش می کردم که آیاتای جان آروم تر .. اما دریغ از کمی توجه!!! هرچند اهالی رستوران و مشتری ها ظاهرأ داشتن فیض میبردن از صدای شما اما ما کلی شرمنده می شدیم از اظهار لطفشون.. رستوران خیلی به دریا نزدیک بود و بعد از صرف غذا رفتیم خیلی نزدیک به ...
28 بهمن 1390

آیاتای و آدرینا جون..

سلام به آیاتای جان و به دوستای گلمون. بد نیست کمی از خاطرات سفر اخیر بگم. آدرینا جون که میشه نوه خاله آیاتای از آیاتای 42 روز کوچیکتره و البته اونم وبلاگ داره به آدرسی که انتهای این پست میزارم اما بابا و مامانش هنوز وقت نکردن براش مطلبی بنویسن. از همون خیلی کوچولوییش خیلی پر جنب و جوش بود و الان دیگه حسابی شدیدتر هم شده. اما آیاتای کلأ زیاد کالری نمی سوزوند و الانم میشه گفت برای هر کاری انرژی مصرف نمی کنه ( خیلی بلاست) . سری قبل که 3 شهریور برای جلسه دفاع من رفتیم اهواز، و بعد از اون بهبهان و بعد هم که عروسی دایی مهدی و فریماه جون بود، آیاتای تقریبأ سه ماهه بود و آدرینا 1/5 ماهه. آدرینا خیلی ورجه وورجه می کرد ولی آیاتای ...
13 بهمن 1390

سفر کوتاه آیاتای جان...

سلام به همه دوستان گل آیاتای و ما. از اینکه به وبلاگ آیاتای سر میزنید خیلی خوشحالیم. ما چند روزی توی سفر کوتاه بودیم و به همین دلیل فرصت اینکه وبلاگ رو به روز کنم نبود. و بنویسم که آیاتای چقدر شیطون شده و می خواد از همه چی سر دربیاره.. یه چند تا عکس از یک هفته ای که ایاتای در سفر بود و همینطور به عنوان آخرین عکس های ماه هشتم ایشون میزاریم و سر فرصت میام و کمی از آیاتای این روزها می نویسم .   اینجا آیاتای جون رو توی عروسی دختر داییش "فردخت جون" می بینیم که داشت توی اون شلوغی آواز می خوند  و به خودش خوش می گذروند :   و اینجا آیاتای خانم در حال ذوق کردن از دیدن فامیل های مهربون :   و...
11 بهمن 1390

مدارک تولد آیاتای ..

سلام به آیاتای عزیزم و به همه دوستای گلمون که به ما سر میزنن و برای آیاتای یادگاری می نویسن . دیروز داشتم مدارک آیاتای رو چک می کردم برای ارسال به موسسه رویان، این مدارک تولدش رو دیدم که براش یادگاری نگه داشته بودیم.خلاصه اینکه به اعتقاد پدرشون و من، می تونست جالب باشه و در ادامه برای هر کدوم توضیحش رو می نویسم .   عکس زیر کارت تولد آیاتای جان هستش که موقع تولد براش پر کردن و قد و وزن و بقیه مشخصات لحظه ورودش به این دنیای قشنگ رو دقیق نوشتن :   و این هم عکس گواهی ولادت آیاتای جان هستش که با ارائه این گواهی به اداره ثبت احوال تونستیم براش شناسنامه بگیریم :   و عکس زیر هم کارت یادگ...
1 بهمن 1390

عروسك قشنگ من

    عروسك قشنگ من عروسك قشنگ من، قرمز پوشيده تو رختخواب مخمل آبي خوابيده   يه روز مامان رفته بازار،  اونو خريده قشنگتر از عروسكم ،  هيچكس نديده   عروسك من،  چشماتو وا كن وقتي كه شب شد،  اونوقت لالا كن     عروسك قشنگ من،  قرمز پوشيده تو رختخواب مخمل  آبي خوابيده     ...
29 دی 1390

آیاتای و فرآیند حموم رفتن..

سلام به آیاتای عزیزم و همه بینندگان عزیز وبلاگش. به درخواست فریماه جون که البته پیشنهاد خیلی خوبی بود، امروز تصمیم گرفتم از حموم رفتن آیاتای و کارای مربوطه اش عکس بگیرم و یادگاری بمونه وبلاگش اما چون پدرش نبود، نتونستم حین حموم کردنش عکس بگیرم. و به این ترتیب از بقایای وسایلش توی حموم عکس گرفتم و از لوسیون زدن و لباس پوشوندنش.. با هم عکساشو ببینیم : و یکی از وسایل بازیش توی حموم :   و الان آیاتای با حوله آبیش )به دلیل مسائل شرعی بعضی قسمتها سانسور شدن):   الان آیاتای جان رو لوسیون زدم و میخوام لباسهاشو بپوشونم..   و مرحله آخر لباس اصلی و آماده میشه برای ورود پدری و...
29 دی 1390

پتوی بچگی پدر آیاتای

سلام آیاتای جونم. اول از همه می خواستم بگم که خیلی دوستت دارم، البته یه حسی هستش که اسمش دوست داشتنه اما جنسش با همه دوست داشتنهای دیگه فرق میکنه. دایره لغت خیلی محدوده و فعلاً فقط همون "عشق مادری" که از قدیم گفتن رو باید استفاده کنیم . الان ساعت 8.5 شب روز 28 دی ماه نوده و شما از خواب بعد از ظهرت بیدار شدی و یه کم حریره بادام و سرلاک و پوره سیب و نهایتأ یه شیشه شیر خوردی و دوباره خوابیدی. الهی من فدات شم که اینقدر نازی. اومدم بالا سرت و دیدم مطابق معمول همیییییشه یه پات رو از پتو گذاشتی بیرون ( و روی پتو )  و در خواب نازی.. زود دوربین رو آوردم و چند تا عکس ازت گرفتم چون این مدت فراموش می کردم در مورد خوابیدنت چیزی بنویسم. البته...
28 دی 1390