آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

سفر کوتاه آیاتای جان...

1390/11/11 0:24
نویسنده : مادر آیاتای
797 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستان گل آیاتای و ما. از اینکه به وبلاگ آیاتای سر میزنید خیلی خوشحالیم. ما چند روزی توی سفر کوتاه بودیم و به همین دلیل فرصت اینکه وبلاگ رو به روز کنم نبود. و بنویسم که آیاتای چقدر شیطون شده و می خواد از همه چی سر دربیاره.. یه چند تا عکس از یک هفته ای که ایاتای در سفر بود و همینطور به عنوان آخرین عکس های ماه هشتم ایشون میزاریم و سر فرصت میام و کمی از آیاتای این روزها می نویسم .

 

اینجا آیاتای جون رو توی عروسی دختر داییش "فردخت جون" می بینیم که داشت توی اون شلوغی آواز می خوند  و به خودش خوش می گذروند :

 

و اینجا آیاتای خانم در حال ذوق کردن از دیدن فامیل های مهربون :

 

و آیاتای جان و دوستش آدرینا که حسابی باید ازشون مطلب بنویسم و در آینده براش یادگاری بمونه :

 

و آدرینا جوووون که خیلی ناز و ماهه، خیلی دوستش داریم :

 

امیدوارم لذت ببرید . به زودی با پست جدید و خاطرات این روزهای آیاتای میایم ..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

فاطمه
11 بهمن 90 0:35
مثل همیشه ناز و مامانی مامانی جون یه سفر دارم میرم به مناطق جنگی
نرگس مامان ساینا
11 بهمن 90 0:35
هر روز نازتر می شی. ماشاله
بابای آروین جان
11 بهمن 90 3:22
مامانی خوب و مهربون آیاتای جون
ممنون و بسیار سپاسگزاریم،
روزها چه زود میگذره،انگاری همین دیروز بود ،شب قبل از تولد آروین تاصبح نتونستم بخوابم و ثانیه ها نمیگذشت ، تا بلاخره 6صبح شد و رفتیم بیمارستان .....
هیچ وقت اون لحظه ایکه پرستار با کالسکه آروینو از اتاق عمل به بخش نوزادان میبرد و دویدمو برای اولین بار چهره معصومشو دیدم فراموش نمیکنم زبانم بند شده بود نمی دونستم چی بگم فقط خدارو شکر میکردم و ....خدا همه آرزومندا رو که میخوان حس قشنگ بابا و مامان بودنو تجربه کنند و متاسفانه مشکل دارند به آرزوی به حق و پاکشون برسونه ، آمین .



حس شما رو درک می کنم. واقعأ لحظه و حس عجیبیه اولین لحظه دیدن. من از لحظه اول خیلی می ترسیدم که نکنه وقتی دیدمش به دلم نشینه و خوشم نیاد. حتی در حد فکرشم ناشکریه. اما به همون دلایلی که توی خاطره تولد آیاتای نوشتم واقعاً دلنشین بود و خیلی به دلم نشست. امیدوارم خداوند به همه آرزومندها از این هدیه ها بده و زندگیشونو پررونق کنه. الهی آمین .
بابای آروین جان
11 بهمن 90 3:43
سلام
خدارو شکر پس آیاتای جون رفته بوده عروسی و خوشگذرونی ما هم که دست خودمان نیست خیلی دوسش داریم نگرانش بودیم که نکنه خدای ناکرده سرمانخورده....
ملوس خانم چقد این لباس بهت میاد ، مامانی مهربون ماشالا از بس فرشته تون نازه که من از همین حالا درخواست میکنم اسم آروین جون رو تو لیست صدها خواستگارو خاطرخواه آیاتای جون جزو اولین ها قرار بدید. متشکرم.


سلام . خواهش می کنم شما لطف دارید. خداروشکر حالش خوبه و خیلی خیلی توی هفته ای که گذشت شیطون شده. اصلأ یه جا بند نمیشه.
روح انگیز مامان سیاوش
11 بهمن 90 7:22
سلام عزیزم خوبید؟ ایشالله همیشه سفر اونم از نوع عروسی که توش نا نای نا نای هم داره با دیدن عکسها فقط میتونم بگم این دو تا وروجک رو از جلو چشام دورشون کنید یهو دیدی جفتشون رو خوردم ها آخه معلومه خیلی خوردنین راستی شما که تا به امروز افتخار ندادین ما رو لینک کنین اما عیبی نداره من شما رو لینک کردم
مامان محیا
11 بهمن 90 8:55
نبینم یواشکی بیاین تهران و بعد بگی کوتاه بود و ازین حرفها..کشتمت نیای خونمون...یا باز هم میخوای برین خونه خاله ویدا یواشکی؟؟؟


نه بابا ما دیگه نیومدیم و فکر نمیکنم به این زودی بیایم.شاید بعد از عید...
یاسمین مامان سورنا
11 بهمن 90 17:48
سلام عزیزم ممنونم از اینکه به من و سورنا سر زدید ماشالا چه دخمل نازی دارید خدا نگه داره واستون و ممنون از لطفی که به من دارید ما داریم میایم کیش و امیدوارم بتونیم از شهرتون استفاده کنیم بازم پیش ما بیاید
متین مامی ایلیا
20 بهمن 90 12:05
ای جانم عزیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییزم دلم میخواد الان بغلت کنم و بوست کنم