یکی دو روزی که در کنار آیاتای خوش گذشت..
سلام آیاتای عزیزم.
امیدوارم همیشه سرحال باشی.
اینو نوشتم چون امروز ظهر توی خواب خیلی گریه کردی و وقتی هم از اتاق آوردمت بیرون و آرومت کردم، خوب بودی اما بازم میذاشتم تختت گریه می کردی، فکر کنم خواب بد دیده بودی، الهی فدای خواب دیدنت بشم.دوستت داریم عزیز دردونه.
ادامه مطلب با ما باشیــــــــــــــــــــــــــــــید ..
دیروز یه اتفاق خیلی خیلی جالب افتاد و اونم این بود که...:
بعداز ظهر بود و پدری خواب بودن، منم داشتم وبگردی می کردم. متوجه شدم شما نیستی، اتاق ها و آشپزخونه و.. رو گشتم نبودی تا اینکه یادم افتاد احتمالأ در سرویس اتاق باز بوده و رفتی اونجا. حدسم درست بود و وقتی رسیدم دیدم در بازه و شما پهن شدی وسط سرویس نشستی داری با دمپایی ها بازی میکنی و چقدرم خوشحال!!! این شکلی بودی : (از بابت تمیزیش خیالم راحت بود اما نمیخواستم به این کار عادت کنی). خلاصه خیلی عصبانی شدم اما حتی صدات هم نزدم و فقط نگاهت کردم. شما به محض اینکه متوجه حضور من شدی و چهره عصبانیم رو دیدی، با سرعت نور چهار دست و پا اومدی بیرون و از پشت سر من در رفتی و از اتاق رفتی بیرون و رفتی اتاق خودت.. من این شکلی شدم : و هزاران علامت سوال بالا سرم: ؟؟؟؟؟
این حرکت سریع شما یه طرف و اینکه رفتی اتاق خودت و پیش کمدت خودتو مشغول نشون دادی یه طرف که من هم مرده بودم از خنده و هم مونده بودم با بچه ای که این مدلی با آدم تا کنه چه باید کرد!!!؟؟؟؟ منو توی اتاقت دیدی خودتو موش کردی و همچین خودتو زده بودی به اون راه که نگو...!!!!
جدیدأ وقتی ما داریم شام میخوریم میری زیر میز ناهارخوری و سرتو میاری بیرون از اون پائین با صدای بلند میخندی و جیغ می کشی، میخوای به زور ما رو وارد بازیت کنی احتمالاً... هنوز دلیلشو کشف نکردم. اما انشالله به زودی برات یه صندلی غذا میخریم که شما هم مثل ما بشینی پشت میز و توی روروئک که سطحش پائینتره یا سر پا نباشی.
پنج شنبه شب رفته بودیم رستوران خانه اسپاگتی و شما هم مثل بچه های خوب نشستی روی صندلی غذای کودک و یه کم هله هوله خوردی (آخه شامتو از خونه دادم و رفتیم بیرون). کم کم حوصله ت سر رفت و خواستی از اون تو در بیای. برت گردوندیم توی کالسکه، نگو اونجا میخوای هنرنمائی کنی. خیلی حرفه ای پا میشدی می ایستادی و یه دستی به اطراف نگاه می کردی و یا دستاتو ول می کردی و با موزیک شاد اونجا دست می زدی .. بعد از چند دقیقه اونم کفاف شیطنتت رو نداد و بی صدا تلاش کردی بیای پائین که به موقع پدری مچتو گرفت و نذاشت. فکر کرده بودی اینم مبل یا تخته و دنده عقب گرفته بودی و یه پات رو هم گذاشته بودی بیرون و داشتی پای دوم رو میذاشتی که .. از دست شما!!!
امروز هم روز مادر هستش و دیروز با پدری رفتیم بیرون. پدر میگفتن از طرف شما هم هدیه جدا برای من بخرن اما من قبول نکردم. رفته بودیم پردیس یک و از یه فروشگاه آلمانی کلی چیز میز خریدم که عکسشو میذارم (راستش تقریباً میشه گفت به وبلاگ شما ربطی نداره اما چون دوستشون دارم اینجا میذارم که همه رو توی شادیم شریک کنم) .. امروز که اومدم شما رو از مهد تحویل بگیرم، در حالی اومدی دم در تو بغل خانم طاعتی مهربون، که یه گل خوشگل دستت بود و دادی به من برای روز مادر (منم ذوق مرگـــــــــ... و این شکلی: شدم) . عکسش رو میذارم برای یادگاری .
رستوران خانه اسپاکتی:
عکس گل خوشگل تقدیمی از طرف آیاتای جون برای روز مادر که خیلی دوستش داشته بیدم:
و عکس زیر هم از خرید چیز میز های مورد علاقه من:
از همه مامانی تر اون خرگوشهاست (شمع هستن) و من چون خیلی دوستشون داشتم گذاشتم توی دکور اتاق شما که با هم ازشون لذت ببریم، عکس اختصاصی از خرگوشهای رنگی:
و خرگوشها در جمع وسایل خوشگل خانوم:
امیدورام لذت برده باشی.