آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آیاتای

یکی دو روزی که در کنار آیاتای خوش گذشت..

1391/2/24 0:04
نویسنده : مادر آیاتای
2,476 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آیاتای عزیزم.

امیدوارم همیشه سرحال باشی.

اینو نوشتم چون امروز ظهر توی خواب خیلی گریه کردی و وقتی هم از اتاق آوردمت بیرون و آرومت کردم، خوب بودی اما بازم میذاشتم تختت گریه می کردی، فکر کنم خواب بد دیده بودی، الهی فدای خواب دیدنت بشم.دوستت داریم عزیز دردونه.

 

ادامه مطلب با ما باشیــــــــــــــــــــــــــــــید ..

دیروز یه اتفاق خیلی خیلی جالب افتاد و اونم این بود که...:

بعداز ظهر بود و پدری خواب بودن، منم داشتم وبگردی می کردم. متوجه شدم شما نیستی، اتاق ها و آشپزخونه و.. رو گشتم نبودی تا اینکه یادم افتاد احتمالأ در سرویس اتاق باز بوده و رفتی اونجا. حدسم درست بود و وقتی رسیدم دیدم در بازه و شما پهن شدی وسط سرویس نشستی داری با دمپایی ها بازی میکنی و چقدرم خوشحال!!! این شکلی بودی : نیشخندنیشخند  (از بابت تمیزیش خیالم راحت بود اما نمیخواستم به این کار عادت کنی). خلاصه خیلی عصبانی شدم اما حتی صدات هم نزدم و فقط نگاهت کردم. شما به محض اینکه متوجه حضور من شدی و چهره عصبانیم رو دیدی، با سرعت نور چهار دست و پا اومدی بیرون و از پشت سر من در رفتی و از اتاق رفتی بیرون و رفتی اتاق خودت.. من این شکلی شدم : تعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجبتعجب و هزاران علامت سوال بالا سرم: ؟؟؟؟؟

این حرکت سریع شما یه طرف و اینکه رفتی اتاق خودت و پیش کمدت خودتو مشغول نشون دادی یه طرف که من هم مرده بودم از خنده و هم مونده بودم با بچه ای که این مدلی با آدم تا کنه چه باید کرد!!!؟؟؟؟ منو توی اتاقت دیدی خودتو موش کردی و همچین خودتو زده بودی به اون راه که نگو...!!!!

جدیدأ وقتی ما داریم شام میخوریم میری زیر میز ناهارخوری و سرتو میاری بیرون از اون پائین با صدای بلند میخندی و جیغ می کشی، میخوای به زور ما رو وارد بازیت کنی احتمالاً... هنوز دلیلشو کشف نکردم. اما انشالله به زودی برات یه صندلی غذا میخریم که شما هم مثل ما بشینی پشت میز و توی روروئک که سطحش پائینتره یا سر پا نباشی.لبخند

پنج شنبه شب رفته بودیم رستوران خانه اسپاگتی و شما هم مثل بچه های خوب نشستی روی صندلی غذای کودک و یه کم هله هوله خوردی (آخه شامتو از خونه دادم و رفتیم بیرون). کم کم حوصله ت سر رفت و خواستی از اون تو در بیای. برت گردوندیم توی کالسکه، نگو اونجا میخوای هنرنمائی کنی. خیلی حرفه ای پا میشدی می ایستادی و یه دستی به اطراف نگاه می کردی و یا دستاتو ول می کردی و با موزیک شاد اونجا دست   می زدی .. بعد از چند دقیقه اونم کفاف شیطنتت رو نداد و بی صدا تلاش کردی بیای پائین که به موقع پدری مچتو گرفت و نذاشت. فکر کرده بودی اینم مبل یا تخته و دنده عقب گرفته بودی و یه پات رو هم گذاشته بودی بیرون و داشتی پای دوم رو میذاشتی که .. استرساز دست شما!!!

امروز هم روز مادر هستش و دیروز با پدری رفتیم بیرون. پدر میگفتن از طرف شما هم هدیه جدا برای من بخرن اما من قبول نکردم. رفته بودیم پردیس یک و از یه فروشگاه آلمانی کلی چیز میز خریدم که عکسشو میذارم (راستش تقریباً میشه گفت به وبلاگ شما ربطی نداره اما چون دوستشون دارم اینجا میذارم که همه رو توی شادیم شریک کنمزبان) .. امروز که اومدم شما رو از مهد تحویل بگیرم، در حالی اومدی دم در تو بغل خانم طاعتی مهربون، که یه گل خوشگل دستت بود و دادی به من برای روز مادر (منم ذوق مرگـــــــــ... و این شکلی: خجالتمژهبغل شدم) . عکسش رو میذارم برای یادگاری .

 

رستوران خانه اسپاکتی:

 

عکس گل خوشگل تقدیمی از طرف آیاتای جون برای روز مادر که خیلی دوستش داشته بیدم:

 

و عکس زیر هم از خرید چیز میز های مورد علاقه من:

 

از همه مامانی تر اون خرگوشهاست (شمع هستن) و من چون خیلی دوستشون داشتم گذاشتم توی دکور اتاق شما که با هم ازشون لذت ببریم، عکس اختصاصی از خرگوشهای رنگی:

 

و خرگوشها در جمع وسایل خوشگل خانوم:

 

امیدورام لذت برده باشی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (26)

فریماه جون
23 اردیبهشت 91 21:23
واااااااااای اون گل اهدایی آیاتای همیشه بذار جلو چشمت و رو ی قلبت. چه لذتی داره اولین هدیه فرزند به مادر


خیلی خوب بود. میگم که خیلی هیجان زده شدم. مخصوصا که داده بودن دست خودش داد به من. آخه یاد گرفته میگه "بده" منم چیزی رو که گفت بده میدم، وقتی هم ما بهش میگیم بده،اونم میخنده و چیزی که دستشه میده. زندگی مسالمت آمیزی داریم خلاصه..
مامان آتین
23 اردیبهشت 91 22:06
سارا
23 اردیبهشت 91 22:14
جوووووونم چقد شیرینی شما خانم کوچولوو


مرسی سارا جون مهربون. و سپاس ازینکه اومدید پیش ما.
متین مامی ایلیا
23 اردیبهشت 91 22:22
ای جانم که اینقدر بلا شدی حالا مونده فرزانه جون ایلیا جدیدا یاد گرفته میخواد از همه چی بره بالا حتی به بابایی بنده خدا هم رحم نمیکنه خیییییییییییییییییییییییلی دوست دارم عشقم
بابای ملیسا
23 اردیبهشت 91 22:30
ضمن عرض تبریک به خاطر روز مادر ، وبلاگ ملیسا خانم با عکسهای جدیدش به روز شد . خوشحال میشم سر بزنید و با نظرات قشنگتون وبلاگ ملیسا رو مزین کنید آسمان را گفتم : می توانی آیا بهر یک لحظه ی خیلی کوتاه روح مادر گردی ؟ صاحب رفعت دیگر گردی ؟ گفت نی نی هرگز !!! من برای این کار کهکشان کم دارم نوریان کم دارم مه و خورشید به پهنای زمان کم دارم ! … خاک را پرسیدم : می توانی آیا دل مادر گردی ؟ آسمانی شوی و خرمن اختر گردی ؟ گفت نی نی هرگز ! من برای این کار بوستان کم دارم در دلم گنج نهان کم دارم ! … این جهان را گفتم : هستی کون و مکان را گفتم : می توانی آیا لفظ مادر گردی ؟ همه ی رفعت را همه ی عزت را همه ی شوکت را بهر یک ثانیه بستر گردی ؟ گفت نی نی هرگز ! من برای این کار آسمان کم دارم اختران کم دارم رفعت و شوکت و شان کم دارم ! عزت و نام و نشان کم دارم ! … آن جهان را گفتم : می توانی آیا لحظه ای دامن مادر باشی ؟ مهد رحمت شوی و سخت معطر باشی ؟ گفت نی نی هرگز ! من برای این کار باغ رنگین جنان کم دارم ! آنچه در سینه ی مادر بوُد آن کم دارم !
مامان ساینا
23 اردیبهشت 91 23:28
من که خیلی خیلی لذت بردم. مطمئنم آیاتای جونم لذت می بره.
مامان کوروش
24 اردیبهشت 91 8:04
من اگه بودم می ترکیدم از خنده و دیگه اصول تربیتی رو بی خیال می شدم
( دقیقا کاری که تو خونه می کنم )
پس دخمل ها هم شیطونن ! ما رو بگو چه خیالات خامی داشتیم
خرید هات مبارک عزیز دلم
واقعا خرگوش ها خوشگلن


منم بی خیال شدم. چیزی بهش نگفتم اما بعد از یه ربع برگشتم اتاق و بوسه بارونش کردم تا دلم خنک بشه.مرسی فریما جون. قابل شما رو نداره.
مامان آتین
24 اردیبهشت 91 13:25
سلام عزیزمممممممم منم از آشناییت خوشحالم
روی ماه خودتو دخمل نازتو می بوسم

ممنون دوست خوبم.
مهشید
24 اردیبهشت 91 16:22
سلام عزیزم ، روزت مبارک ، امیدوارم همیشه جمع خانوادگیتون شاد و بهاری باشه، خریدهاتونم مبارک.این عسل و واسم ببوس.
محيا كوچولو
24 اردیبهشت 91 16:30
مــادر آن مــرکــز پــرگــار عـشـق مــادر آن کـاروان سـالـار عـشـق آنـکـه جـان در پـیـکر گیتی دمید روزگــــار تـــازه آئـــیـــن آفـــریـــد گــریــه هـای او ز بـالـیـن بـی نـیـاز گــوهــر افــشـانـدی بـدامـان نـمـاز اشـک او بـر چید جبریل از زمین همچو شبنم ریخت بر عرش برین روز مادر بر همه فرشتگان زميني مبارك
محيا كوچولو
24 اردیبهشت 91 16:31
اهه خاله ماهم آخر هفته دريا بوديم جاتون خالي
فریماه جون
24 اردیبهشت 91 16:33
سلام آیاتای بیا وبلاگ منوببین.
بارون
24 اردیبهشت 91 20:20
دختری رو ببوس از طرفم عاشق کاراشم
فریماه جون
25 اردیبهشت 91 0:11
آیاتای چرا نیومدی وبمو ببینی؟
مامان مهرسا
25 اردیبهشت 91 9:05
اين ني ني هاچه علاقه اي به سرويس بهداشتي دارن!!!!!!!!!!! باز هم آفرين به آياتاي خوشگله حرف گوش كن ولي حركتش خيلي جالب بود .معلوم ميشه كه دخترمون خيلي با هوش. واسش اسفند دود كن
مامان محیا
25 اردیبهشت 91 10:20
آخی...جیگرشو بخورم. امروز میخواستم تولدتو تبریک بگم دیدم سه روز دیگست.. انموقع شمالم میترسم یادم یره.. نمیای شمال؟ آخر چی شد؟
آدرینا
25 اردیبهشت 91 13:05
آیاتای جون خوشحال شدم اومدی خونه جدیدمدعا میکنم زود زود خوب خوب شی.آیاتای جون راستی یه عکس هم از شما توی خونه ام گذاشته ام. بیا ببین باشه؟
مادر ترنم
25 اردیبهشت 91 14:39
سلام عزیزم امیدوارم که عروسکم خوب باشه
باور کن دلم خیلی براش تنگ شده از بس ناز ماشالله ومی بوسمش


سلام مریم جون.ممنون عزیزم. منم شما رو میبوسم.
مامان یکتا
25 اردیبهشت 91 18:48
سلام. اول از همه روزت مبارک عزیزم. کارای شیرین آیاتای جان دیگه حرفی برا گفتن نمیذاره فقط آدم میخواد محکم بوسش کنه خریداتون هم مبارک. خیلی خوشملن
مامان محیا
26 اردیبهشت 91 10:21
فرزانه من هم میخوام ببرمش اما هی امروز و فردا میشه. تازه آدرس یه مطب رو گرفتم.میگن تو درمانگاه آش و لاششون میکنن. تو مطب هم تست میکنن و بی دردسر تره..زنگیدی بهت میگم.
فریماه جون
26 اردیبهشت 91 19:33
سلام فرزانه یه سر به وبلاگ ترنم که آدرسش تو وبلاگم هست بزن. ببین چه باحاله. چه مامان باذوق وحوصله ای.
مامان ترنم
27 اردیبهشت 91 1:29
فرزانه جونم حال نینیمون چطوره ؟؟حالا بهت زنگ میزنم چه شمع های بامزه ای خریدی خوراک اتاق بچه اس البته اگه بچهاش مثل ترنم نباشه که همه چیز و می خوره
فریماه جون
27 اردیبهشت 91 20:01
سلام. باورت نمیشه حالا دیگه وقتی نظرم میذارم تو وب دوستان از طرف آدرینا هم میذارم.ولی والدین هنوز نیومدن ببینن.تازه بعداز تماس تو بامریم زنگید به من. امروز تازه عمه ساراش یه نظر داده بود. دیروز عباس پیام داده بود به مهدی که از وب دخترمن دیدن کنید ونظر بدهید. مهدی میگفت خودمون نوشتیم خودمون هم باید نظربدیم.
فریماه جون
27 اردیبهشت 91 20:02
عزیزم یه پست جدیدی عکس جدیدی از دخترمون بذار. دلمون واسش تنگ شده.


باشه حتما. از دیشب تب داره. امروز تبش شدید شده از صبح سه بار شیاف گذاشتم براش. خیلی تنبلن بابا. سخت هم می گیرن. من اگه خونه هم نت نداشتم برای اینکار میرفتم کافی نت. اما مریمه دیگه. اون سس مایونزه روی اوپن آشپزخونه یادته عید؟دیگه حساب کارو بکن. برای هر کاری زیاد وقت میزاره. من هرگز به اندازه اونا حوصله ندارم. گاهی وقتا اونجوری خوبه. گاهی هم کلافه کننده س. اما خیلی خیلی ذوق کرده بودن و می گفت حتمأ ادامه میدیم. میگفت عباس به همه اس ام اس داده برید وبلاگ دخترمو ببینید و من از آمار وبلاگش هم فهمیدم زیاد بیننده داشته.چه کنیم )
فریماه جون
27 اردیبهشت 91 20:33
چشه این دختر عزیزم؟ دیگه این بار حتما دندونه. فداش بشم. خدا نکشت . عین دیوونه ها کلی تنهایی باصدای بلند خندیدم.از شدت خنده نمیتونستم بنویسم. آره بابا. 3روزی یه بار خونه خودشون یا مادرشوهرش که نزدیکه بره نیم ساعته مطلب میذاره. از طرف من دخترمو حسابی ببوس.: *خسته شدی تنهایی.
نرگسی
2 خرداد 91 18:52
مبارک باشه خریداتون .. شمعا خیلی خوشگلننن ..