آیاتای جان در شرف ورود به ماه دوازدهم
سلام آیاتای عزیزم.
امروز میخوام یه عالمه از کارای جالب این روزهات بگم. یه کم دیر اومدم برای نوشتن و همش نگران بودم که مطالب رو فراموش کنم آخه حتی فرصت اینکه یه گوشه یادداشت کنم رو هم نداشتم. گلم شما چند روز پیش مریض شدی و حسابی دل ما رو سوزوندی. ظاهرأ مسموم شدی و تب و حالت تهوع خیلی اذیتت کرد. ظرف دو روز وزن قابل توجهی کم کردی و من کلی ناراحت شدم که ذره ذره انتظار کشیدم از 8 کیلو رد بشی و خیلی آسون برگشتی به 8. اشکالی نداره امیدوارم بدنت زودتر به این میکروب ها و ویروس های ... مقاوم بشه و کمتر تحت تأثیرشون انرژی از دست بدی. فدای اون چشمهای نازت.
این روزها خیلی شیطون شدی و حتی میخوای از تور تختت هم بیای بالا و بپری بیرون. چند روز پیش دیدم یکی از بلندگوهای سینما خانگی رو هل میدی، صدات زدم و حواستو پرت کردم اما دوباره رفتی و با شدت بیشتری هل دادی.اینقدر این کارو تکرار کردی که بالاخره موفق شدی بلندگوی بیچاره رو نقش بر زمین کنی. فکر کردم از صدای بلندی که ایجاد شده حتما میترسی و دیگه نزدیک نمیری اما با کمال تعجب دیدم که در حالت خوابیده هم ولش نمیکنی و هلش میدی نمیدونم چه بدی ازش دیده بودی.
این روزها چرخوندن مچ دستت به علامت رقص خیلی واضحتره و بانمک تر میشی وقتی شکمتم عقب و جلو میکنی و میرقصی. خیلی خیلی بامزه س. حسابی ما رو ذوق مرگ میکنی. با دکلمه های خیلی آروم هم دست میزنی و به ما نگاه میکنی و با صدای خاص خودت از ما هم انتظار داری دست بزنیم. چند روز پیش من انگشتامو به هم گره کرده بودم و نشسته بودم. اومدی فکر کردی دارم دست میزنم، شروع کردی به دست زدن، دیدی دست نمیزنم و صدا نداره، بای بای کردی، دیدی اونم نیست مونده بودی چجوری ادای منو دربیاری، تا اینکه بعد از چند روز تمرین و اینکه من عمدأ پیش تو دستامو اونجوری میکنم، امروز موفق شدی مثل من دستاتو گره کنی. هرچند قبلش و بعدش کلی دست زدن و چرخوندن مچ دست داشتی تا اینکه آزمون خطایی موفق شدی. من و پدر خیلی خندیدیم، دیگه اشکم داشت در میومد. خیلی دوستت داریم دختر ماه گونه.
از حالا حتی از تاریکی هم نمیترسی، آخه وروجک میری توی اتاق خودت و سراغ قفسه ای که بالاش کتابخونه س و پائینش وسایلت رو گذاشتم و وسایل رو میریزی پائین و باهاشون بازی میکنی. دیروز دیدم که رفتی روی اون وسایل تا قدت بلند بشه و سعی میکنی وسایل و عروسکهای طبقه بالاترش رو هم بریزی بیرون. هم خندیدم و هم به فکر فرو رفتم چون توی تاریکی نشسته بودی و منم به رسم قدیمای خودمون اومدم گفتم آیاتای من دارم در رو میبندیم، بیا بیرون ودر رو بستم که همون باریکه نور هم نمیومد توی اتاق اما انگار نه انگار و اصلأ خللی در کارات ایجاد نشد. بنابراین چراغو روشن کردم و اومدم جمعشون کردم و به بهانه ای کشیدمت بیرون از اتاق. اما این اتفاق روزی چند بار میفته و تا غافل میشم میری سراغشون. هرچند جای خوشحالی داره که بیخیال سبد سیب زمینی و پیاز شدی. بازم اینا تمیزن و خطرشون کمتره. ای شیطون بلا دوستت داریم.
فکر کنم بقیه کارات رو بزارم برای پست های بعدی بهتره. تا شما توی خواب نازی و بیدار نشدی من بتونم شام هم درست کنم. فدای خنده هات بشم .
این رو ش های جدید خوابیدن شماست دخترم که هم خوابت میاد و هم دوست داری پاشی شیطونی کنی، نشستنی دوباره خوابت میبره..
و...
و عکسهای زیر هم مربوط به خراب کاریهای این روزاست که یا دستمال کاغذی ها رو خالی میکنی و یا کمد وسایلت رو . اون گوشی تلفن بیچاره رو بگو که هر لحظه کوبیده میشه یه جایی و خودشم نمیدونه جرمش چیه ..
و اینم از رفتن شما زیر میز ناهارخوری و ...
الهی من فدای تو
چیکار کنم برای تو
اگر تو این بیابونا
خاری بره به پای تو!!
به زودی با پست بعدی میام .