آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

آیاتای جان در شرف ورود به ماه دوازدهم

1391/2/9 20:10
نویسنده : مادر آیاتای
1,167 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آیاتای عزیزم.

امروز میخوام یه عالمه از کارای جالب این روزهات بگم. یه کم دیر اومدم برای نوشتن و همش نگران بودم که مطالب رو فراموش کنم آخه حتی فرصت اینکه یه گوشه یادداشت کنم رو هم نداشتم. گلم شما چند روز پیش مریض شدی و حسابی دل ما رو سوزوندی. ظاهرأ مسموم شدی و تب و حالت تهوع خیلی اذیتت کرد. ظرف دو روز وزن قابل توجهی کم کردی و من کلی ناراحت شدم که ذره ذره انتظار کشیدم از 8 کیلو رد بشی و خیلی آسون برگشتی به 8ناراحت. اشکالی نداره امیدوارم بدنت زودتر به این میکروب ها و ویروس های ... مقاوم بشه و کمتر تحت تأثیرشون انرژی از دست بدی. فدای اون چشمهای نازتفرشته.

 

این روزها خیلی شیطون شدی و حتی میخوای از تور تختت هم بیای بالا و بپری بیرون. چند روز پیش دیدم یکی از بلندگوهای سینما خانگی رو هل میدی، صدات زدم و حواستو پرت کردم اما دوباره رفتی و با شدت بیشتری هل دادی.اینقدر این کارو تکرار کردی که بالاخره موفق شدی بلندگوی بیچاره رو نقش بر زمین کنی. فکر کردم از صدای بلندی که ایجاد شده حتما میترسی و دیگه نزدیک نمیری اما با کمال تعجب دیدم که در حالت خوابیده هم ولش نمیکنی و هلش میدی نمیدونم چه بدی ازش دیده بودیتعجب.

این روزها چرخوندن مچ دستت به علامت رقص خیلی واضحتره و بانمک تر میشی وقتی شکمتم عقب و جلو میکنی و میرقصی. خیلی خیلی بامزه س. حسابی ما رو ذوق مرگ میکنی. با دکلمه های خیلی آروم هم دست میزنی و به ما نگاه میکنی و با صدای خاص خودت از ما هم انتظار داری دست بزنیم. چند روز پیش من انگشتامو به هم گره کرده بودم و نشسته بودم. اومدی فکر کردی دارم دست میزنم، شروع کردی به دست زدن، دیدی دست نمیزنم و صدا نداره، بای بای کردی، دیدی اونم نیست مونده بودی چجوری ادای منو دربیاری، تا اینکه بعد از چند روز تمرین و اینکه من عمدأ پیش تو دستامو اونجوری میکنم، امروز موفق شدی مثل من دستاتو گره کنی. هرچند قبلش و بعدش کلی دست زدن و چرخوندن مچ دست داشتی تا اینکه آزمون خطایی موفق شدیمتفکر. من و پدر خیلی خندیدیم، دیگه اشکم داشت در میومد. خیلی دوستت داریم دختر ماه گونه.

از حالا حتی از تاریکی هم نمیترسی، آخه وروجک میری توی اتاق خودت و سراغ قفسه ای که بالاش کتابخونه س و پائینش وسایلت رو گذاشتم و وسایل رو میریزی پائین و باهاشون بازی میکنی. دیروز دیدم که رفتی روی اون وسایل تا قدت بلند بشه و سعی میکنی وسایل و عروسکهای طبقه بالاترش رو هم بریزی بیرون. هم خندیدم و هم به فکر فرو رفتم  چون توی تاریکی نشسته بودی و منم به رسم قدیمای خودمون اومدم گفتم آیاتای من دارم در رو میبندیم، بیا بیرون ودر رو بستم که همون باریکه نور هم نمیومد توی اتاق اما انگار نه انگار و اصلأ خللی در کارات ایجاد نشد. بنابراین چراغو روشن کردم و اومدم جمعشون کردم و به بهانه ای کشیدمت بیرون از اتاق. اما این اتفاق روزی چند بار میفته و تا غافل میشم میری سراغشون. هرچند جای خوشحالی داره که بیخیال سبد سیب زمینی و پیاز شدی. بازم اینا تمیزن و خطرشون کمترهمژه. ای شیطون بلا دوستت داریم.

فکر کنم بقیه کارات رو بزارم برای پست های بعدی بهتره. تا شما توی خواب نازی و بیدار نشدی من بتونم شام هم درست کنم. فدای خنده هات بشم .

 

این رو ش های جدید خوابیدن شماست دخترم که هم خوابت میاد و هم دوست داری پاشی شیطونی کنی، نشستنی دوباره خوابت میبره..

 

و...

 

و عکسهای زیر هم مربوط به خراب کاریهای این روزاست که یا دستمال کاغذی ها رو خالی میکنی و یا کمد وسایلت رو . اون گوشی تلفن بیچاره رو بگو که هر لحظه کوبیده میشه یه جایی و خودشم نمیدونه جرمش چیه ..

 

و اینم از رفتن شما زیر میز ناهارخوری و ...

الهی من فدای تو

چیکار کنم برای تو

اگر تو این بیابونا

خاری بره به پای تو!!

به زودی با پست بعدی میام .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

مامان محیا
10 اردیبهشت 91 8:21
بچه رو گذاشتی تو لگن توالت و میگی عکستو دوست دارم؟؟ اسفنجش زیرشه یا نه.. واای از دست تو..
مامان محیا
10 اردیبهشت 91 10:22
نه نمیخوام بیام. ول کن چرا واسه کار بیام؟ واسه خوشگذرونی میام. اونم هر وقت دلم خواست.. بیا شمال تولد بگیرم وسط جنگل بزنیم و برقصیم.. کل خونواده ما هم دعوت... ایشاله من و تو به آرامش میرسیم تو زندگی.. خدا کنه زیاد پیر نشیم تا اونموقع.. من اینجا نصف داستانهای خودمو نمینویسم. تو که میدونی فرزانه اگه همشو بنویسم کلی انسان محترم پای نت اشک و خون راه میندازن. اونوقت از سرکار اخراج میشن. بذار گرفاریهام تا همینقدر رو بشه..
مامان ساینا
10 اردیبهشت 91 11:19
عزیز دلم انشاله هیچوقت مریض نشی و همیشه سالم و خندان باشی. ما برام گرم گرم وزنتون تلاش می کنیم اونوقت یک ویروس کوچولو به همین راحتی چند صد گرم ازش کم می کنه
الهی خاله قربون خوابیدنت بره. معلومه کلی شیطونی کردی که اینطوری خوابیدی
زیر میز ناهار خوری چه خبر
جایی خوندم دخترها خیلی خوب کارهای مارو تقلید می کنن. برای آیاتای جون که اینقدر باهوشه


سلام مرسی عزیزم. امیدوارم هیچ بچه ای زیاد مریض نشه و دل پدر مادرشو نسوزونه. فدای تو.
فریماه جون
10 اردیبهشت 91 11:51
سلام عزیزم چه ناز خوابیدی.ایشاله زودتر خوب خوب خوب بشی.بووووووووووووووس
فریماه جون
10 اردیبهشت 91 11:53
سلام. تلگرافهاتو چک میکنی؟


آره باور کن یه جواب طووووولانی دادم که نگو. مگه همون که در مورد مسمومیت و بیرجند پرسیدی رو نمیگی؟