رفتیم عروسی حانیه جون..
سلام آیاتای عزیزم، دختر خوبم.
امروز دوشنبه 4 اردیبهشت 91 هستش و شما چند روز دیگه 11 ماهه میشی.
چهارشنبه 30 فروردین ماه عروسی حانیه جون بود و ما رفته بودیم تهران. این سری رفتیم خونه خاله مریم و عمو بابک و شما حسابی اونجا آتیش سوزوندی. بیچاره عموبابک بیچاره شد اونقدر که دنبال شما اومد و مواظب بود. چون تا چشم به هم می زدیم می رفتی سراغ میز وسط و وسایلش. علاقه عجیب به ظرف آجیل و شکلات و همچنین قندون. کلی قند از دهنت درآوردیم و انداختیم دور. حالا بماند که چند تا شکلات رو دهنی کردی و دیگه به درد نخوردن.. روز عروسی حانیه جون من مجبور شدم شما رو چند ساعتی ظهر ببرم پیش مامان مریم جون و برم آرایشگاه. اما مثل اینکه کلی بهت خوش گذشته بود و غریبی نکرده بودی، اون بندگان خدا رو هم اذیت نکردی. غذا هم خوب خوردی و بعداز ظهر همه با هم حاضر شدیم و رفتیم عروسی که باغی توی کردان کرج بود. اونجا هم دختر خوبی بودی و اذیت نکردی. بغل همه هم رفتی. کلی هم دست دستی کردی. یه چیز جدید این چند روزه خیار خوردن شماست آیاتای جان. خیار بهترین سرگرمی شده برات و رنده ریز میکنی و میریزی بیرون. بیچاره عمو بابک و مریم جون همش راه میرفتن و ریزه های خیار رو جمع می کردن. عروسی که تموم شد و برگشتیم. روز پنج شنبه برای ناهار رفتیم پیش اون یکی خاله مریم (مامان محیا جون)، اونجا هم خوب بود. بعد از ناهار با خاله و محیا رفتیم دنبال ویدا جون و همگی با ماشین یه گشتی زدیم و یه جایی بستنی خوردیم و ما برگشتیم خونه عمو بابک که شب با گروه دوستان بریم رستوران کوه سنگی توی کَن. همین برنامه انجام شد و خیلی خوش گذشت. روز جمعه هم رفتیم چیتگر و اونجا من سرما خوردم. غروب روز جمعه پرواز داشتیم و من خیلی زود تحت تأثیر ویروس سرماخوردگی از پاافتادم و نالان و بدحال برگشتیم کیش. اما پدری واقعأ دستش درد نکنه همه کارای شما رو انجام داد و همش بغل ایشون بودی که خدای نکرده از من مریض نشی. خدا رو شکر تا الان که نشدی. هرچند امروز از مهد تماس گرفتن و گفتن که تب داری و ما اومدیم شما رو تحویل گرفتیم و من چون دو روز نرفته بودم سرکار واستعلاجی بودم، ناچار شدم شما رو ببرم اداره. اونجا هم دختر خیلی خوبی بودی و با همکارا بازی کردی ومن به کارای عقب افتادم رسیدم (اما عوضش بقیه امروز کار نکردن). موقع ناهار هم همکار مادر (مادر ریحانه جون) شما رو با کالسکه گذاشت کنارش و بهت غذاتو داد که وسطای غذا خوردن همه رو بالا آوردی. منم مشغول تمیز کاری شدم.بالأخره ساعت 2.5 شد وبرگشتیم خونه و شما خوابیدی. الان الحمداله مشکلی نداری.و منم کمی بهترم و تونستم بشینم برات کمی مطلب بزارم. عکسای خیلی قشنگی هستن که توی گوشیم هستن و طول میکشه بتونم به کامپیوتر منتقل کنم، اونا رو بعدأ میذارم، فعلأ عکسهای دوربین عکاسی :
آیاتای خوشگلم با لباس آبی که اولین باره این رنگی می پوشی و خیلی بهت میاد گلم :
شما توی عروسی حانیه جون.لباس خوشگلت رفته زیر سوئی شرت به دلیل خنکی هوا:
خونه محیا جون و شما سوار اسبش شده بودی ، خیلی خوب تعادلت رو حفظ میکردی، هرچند محیا اسباب بازیهاشو میداد دست شما و از اینکه میدید شما داری باهاشون بازی می کنی یه خنده بامزه ای می کرد، اما به این اسبه یه جورایی گیر داده بود و گاهی ازت می گرفت و ... :
و شما و محیا جون :
و وقتی توی چیتگر تازه غذا خورده بودی :
عکسهای جالب دیگه رو هم بعد میذارم عزیزم. دوست داریم یه عالمه، هرچی بگیم بازم کمه ..