آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آیاتای

رفتیم عروسی حانیه جون..

1391/2/5 0:48
نویسنده : مادر آیاتای
1,158 بازدید
اشتراک گذاری

سلام آیاتای عزیزم، دختر خوبم.

امروز دوشنبه 4 اردیبهشت 91 هستش و شما چند روز دیگه 11 ماهه میشی.

چهارشنبه 30 فروردین ماه عروسی حانیه جون بود و ما رفته بودیم تهران. این سری رفتیم خونه خاله مریم و عمو بابک و شما حسابی اونجا آتیش سوزوندی. بیچاره عموبابک بیچاره شد اونقدر که دنبال شما اومد و مواظب بود. چون تا چشم به هم    می زدیم می رفتی سراغ میز وسط و وسایلش. علاقه عجیب به ظرف آجیل و شکلات و همچنین قندون. کلی قند از دهنت درآوردیم و انداختیم دور. حالا بماند که چند تا شکلات رو دهنی کردی و دیگه به درد نخوردن.. روز عروسی حانیه جون من مجبور شدم شما رو چند ساعتی ظهر ببرم پیش مامان مریم جون و برم آرایشگاه. اما مثل اینکه کلی بهت خوش گذشته بود و غریبی نکرده بودی، اون بندگان خدا رو هم اذیت نکردی. غذا هم خوب خوردی و بعداز ظهر همه با هم حاضر شدیم و رفتیم عروسی که باغی توی کردان کرج بود. اونجا هم دختر خوبی بودی و اذیت نکردی. بغل همه هم رفتی. کلی هم دست دستی کردی. یه چیز جدید این چند روزه خیار خوردن شماست آیاتای جان. خیار بهترین سرگرمی شده برات و رنده ریز میکنی و میریزی بیرون. بیچاره عمو بابک و مریم جون همش راه میرفتن و ریزه های خیار رو جمع می کردن. عروسی که تموم شد و برگشتیم. روز پنج شنبه برای ناهار رفتیم پیش اون یکی خاله مریم (مامان محیا جون)، اونجا هم خوب بود. بعد از ناهار با خاله و محیا رفتیم دنبال ویدا جون و همگی با ماشین یه گشتی زدیم و یه جایی بستنی خوردیم و ما برگشتیم خونه عمو بابک که شب با گروه دوستان بریم رستوران کوه سنگی توی کَن. همین برنامه انجام شد و خیلی خوش گذشت. روز جمعه هم رفتیم چیتگر و اونجا من سرما خوردم. غروب روز جمعه پرواز داشتیم و من خیلی زود تحت تأثیر ویروس سرماخوردگی از پاافتادم و نالان و بدحال برگشتیم کیش. اما پدری واقعأ دستش درد نکنه همه کارای شما رو انجام داد و همش بغل ایشون بودی که خدای نکرده از من مریض نشی. خدا رو شکر تا الان که نشدی. هرچند امروز از مهد تماس گرفتن و گفتن که تب داری و ما اومدیم شما رو تحویل گرفتیم و من چون دو روز نرفته بودم سرکار واستعلاجی بودم، ناچار شدم شما رو ببرم اداره. اونجا هم دختر خیلی خوبی بودی و با همکارا بازی کردی ومن به کارای عقب افتادم رسیدم (اما عوضش بقیه امروز کار نکردن). موقع ناهار هم همکار مادر (مادر ریحانه جون) شما رو با کالسکه گذاشت کنارش و بهت غذاتو داد که وسطای غذا خوردن همه رو بالا آوردی. منم مشغول تمیز کاری شدم.بالأخره ساعت 2.5 شد وبرگشتیم خونه و شما خوابیدی. الان الحمداله مشکلی نداری.و منم کمی بهترم و تونستم بشینم برات کمی مطلب بزارم. عکسای خیلی قشنگی هستن که توی گوشیم هستن و طول میکشه بتونم به کامپیوتر منتقل کنم، اونا رو بعدأ میذارم، فعلأ عکسهای دوربین عکاسی :

 

آیاتای خوشگلم با لباس آبی که اولین باره این رنگی می پوشی و خیلی بهت میاد گلم :

 

شما توی عروسی حانیه جون.لباس خوشگلت رفته زیر سوئی شرت به دلیل خنکی هوا:

 

خونه محیا جون و شما سوار اسبش شده بودی ، خیلی خوب تعادلت رو حفظ میکردی، هرچند محیا اسباب بازیهاشو میداد دست شما و از اینکه میدید شما داری باهاشون بازی می کنی یه خنده بامزه ای می کرد، اما به این اسبه یه جورایی گیر داده بود و گاهی ازت می گرفت و ... :

 

و شما و محیا جون :

 

و وقتی توی چیتگر تازه غذا خورده بودی :

 

عکسهای جالب دیگه رو هم بعد میذارم عزیزم. دوست داریم یه عالمه، هرچی بگیم بازم کمه ..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

فریماه جون
4 اردیبهشت 91 21:50
آیاتای جون دیگه باهات قهرم

چرا پیش ما خاله ها ودایی هاکه میای غریبی میکنی نمی خندی؟ :
دلمونو شکوندی


نه فریما جون. دیگه غریبی نمیکنه. کلأ بعضی وقتا از شلوغی کلافه میشه، اون موقع ها منو هم تحویل نمی گیره.
متین مامی ایلیا
5 اردیبهشت 91 2:06
قربوووووووووووووووووووونت برم دلم برات تنگ شده بود دووووووووووووووووووووووووووووووووست دارم
مامان محیا
5 اردیبهشت 91 12:59
خدا رو شکر این سفر کوتاه نبود و در نتیجه پست درازی داشت.. وااااای فرزانه من از وقتی تو رو دیدم یا به درازیت گیر دادم و یا به کوتاهیت. وااای مردم از خنده...
صونا
5 اردیبهشت 91 22:28
سلام آیاتای ناز ودوست داشتنی
مثه همیشه پست ها و عکس ها فوق العاده هستن
فرزانه جون اگه اشتباه نکرده باشم
فکرکنم محلی که عروسی رفته بودین همان باغی است که جشن مابود(باغ آبشار)


سلام صونای عزیزم. چه جالب. بله باغ آبشار بود.محوطه خیلی قشنگ و با صفایی داشت اما مادر بودن باعث شد من نتونم برم، یه کوچولو هم هوا خنک بود.
عمو بابک!
6 اردیبهشت 91 16:11
آیاتای جون ، من سه بار خوابوندمت و تو توی بغل من راحت و با آرامش میخوابیدی! یه بار توی ماشین در حال رفتن به عروسی! یه بار شب عروسی توی اون همه شلوغی!! یه بار هم توی چیتگر!! الانم دلم برای توی کوچولو موچولوی بامزه تنگ شده و با اون خنده های خوشکلت که یه چال قشنگ توی صورتت میافته (فرزانه جان ، اینا رو جا انداخته بودی!!)


مرسی بابک جون. بله درسته فراموش کرده بودم براش بنویسم که یادش بمونه. همینجا از عمو بابک تشکر میکنیم.

مامان ساینا
9 اردیبهشت 91 16:22
وای عزیزم چقدر آبی به شما می یاد. بله دیگه سفید و ماشاله خوشگل. خوب معلومه همه چی به شما می یاد.