صبح روز جمعه..
دیشب وقتی پدر آیاتای و مادربزرگش اومدن آیاتای خواب بود و وقتی بیدار شد خیلی گرسنه بود و اعصاب نداشت. خلاصه بنده خدا مادربزرگش خیلی ضدحال خورد چون آیاتای یه جورایی همش تو قیافه بود تااینکه دوباره خوابید و صبح شارژ و سرحال بیدار شد و الان ادامه رو براتون تعریف میکنم .
امروزم مثل بقیه روزها آیاتای جان سحرخیز، ساعت 6.5 بیدار شد و شروع کرد به آواز خوندن. منم برای اینکه پدرش بتونه بخوابه، آوردمش بیرون و بهش شیر و بیسکوئیت مادر دادم که خیلی دوست داره .
چند تا عکس هم ازش گرفتم که بد نیست ببینید ..
ساعت 6.5 صبح و آیاتای خندان :
داره بیسکوئیت مادر میخوره و ظاهراً خیلی لذت می بره ..
کمی هم چشماش خماره ، فکر کنم میشه روش کار کرد که دوباره بخوابه ..
نزدیک ظهر هم با پدری رفتن حیاط سرسبز و یه گشتی زدن و آیاتای گل به دست اومد بالا ..:
و گلش رو به هیشکی هم نمیداد :
وقتی آیاتای از عکس گرفتن خسته شده :
و نمیزاره پدری ازش عکس بگیره :
و اینم آخرین عکس های امروز آیاتای جان :
اینم بد نیست بینید .آیاتای جان علاقه خاصی به شست پای همه داره. هر شست پایی می بینه بهش حمله می کنه :