آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 10 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

دخترم آیاتای

نوشتن پس از یک غیبت طولانی

1392/10/9 12:09
نویسنده : مادر آیاتای
1,444 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم . زیبای ماه گونه ام.

واقعا این مدت خیلی شلوغ پلوغ بودم و در بقیه مواقع غیر شلوغی هم که تنبل.. نشده برات بنویسم. تا امروز که مصمم اومدم برای نوشتن. تاریخ آخرین مطلب رو نگاه م خیلی شرمنده شدم.

خب توی این یک ماه و اندی خیلی اتفاقات افتاد و خیلی جاها رفتیم و شما خیلی بزرگ شدی. الان که دارم برات مینویسم شما دو سال و شش ماه و 29 روز داری و از شیرین زبونی و بامزگی هرچی بگم کم گفتم.

اونقدر مطلب زیاده و ذهن من نا منظم که نمیدونم از کجاش بگم.

دو هفته پیش ما برای عیادت عمومی من که تصادف شدیدی کرده مجبور شدیم بریم بهبهان و اونجام که همه دلشون برای شما خیلی تنگ شده بود.کلی بهت حال دادن خلاصه. شب قبل از اینکه بریم من و بابایی رفتیم برای من گوشی خریدیم. خیلی بهم چسبید چون بیشتر از سه ماه بود که گوشی درست حسابی نداشتم. شما هم خیلی خوشت اومده بود. ساعت 12 شب شده بود و من کلی کار داشتم برای جمع و جور خونه و بستن چمدون. شما و بابایی گشنه تون بود. منم نیمرو درست کردم و هر دو با اشتها داشتید می خوردید که شما فرمودی: بابایی؟! چرا مامانی رو میزنی؟  بابایی بیچاره هم شوکه شد گفت من کی مامانی رو زدم؟ شونه هاتو انداختی بالا و به نشانه اینکه تو این کار رو کردی و بحثی نداریم دیگه، ساکت شدی.. دوباره گفتی: مامانی؟! میخوای بهش بزنم؟  واااای که چقدر خندیدیم. بابایی هم گفت آیاتای دخترم شما نرو با مامانی. میترسم بری اونجا ازین حرفها بزنی تیر و طایفه مادرت بریزن منو بزنن و بکشن. وای که چقدر خندیدیم. فرداش رفتیم اهواز و کلی خوشحال بودی و به بابایی می گفتی ما داریم میریم بهبهان، شما هم برو سرکار بیا بهبهان. عزیز دلمی. شبش که رسیده بودیم و رفتیم خونه عمو، همه کلی به شما سرویس می دادن و از بغل این به بغل اون و ... یهو پاشدی رفتی پالتوت رو پوشیدی و رفتی به سمت در هال. گفتم آیاتای کجا میری؟ با جدیت  کامل گفتی دارم میرم تهران مأموریت.. ترکیدیم از خنده. کلا اون چند روز همش هی میخواستی بری تهران مأموریت.. خیلی باحال بود..

با وجود اینکه مدت زیادی از دیدنت گذشته بود اما خیلی با همه راحت بودی. بازی و خنده و بیرون رفتن  ... یه خاطره هم از این بیرون رفتنت بگم که تبدیل به یه نکته تربیتی شد برات. شب آخر بهبهان شام مهمون خونه فردخت جون بودیم. موقع خداحافظی عذرا جون در گوشت گفت برو به مامانت بگو من میخوام بچه آبجی عذرا بشم. شما هم اومدی منو صدا زدی و گفتی: مامانی اجازه میدی برم خونه آجی عذرا؟ من هیچی نگفتم فقط خیلی تند اخم کردم بهت و روم رو برگردوندم. شما هم برگشتی رو به عذرا گفتی مامانم اجازه نمیده. بعدشم اومدی پیش من و گفتی مامانی ببخشید ناراحت نشو حواسم نبود. الهی من قربونت برم که اینقدر فهمیده ای.. از اونجا رفتیم گچساران خونه خاله افسانه و کلی هم اونجا تفریح کردی. یه روزم خاله بهت گفت آیاتای میای با ماشین با همدیگه بریم ماست بخریم و بیایم؟ شما به من نگاه کردی و گفتی مامانی اجازه میدی؟ گفتم اگه دوست داری برو و خاله رو اذیت نکن. اما شما به خاله گفتی خاله برو مامانم اجازه نمیده.. این سری از گچساران تا شیراز رو با اتوبوس اومدیم و قبلش من بهت گفتم آیاتای اینجا اتوبوسه و ما اجازه نداریم از سر جاهامون بلند شیم. باید بشینیم تا وقتی برسیم. تا خود شیراز از جات تکون نخوردی و حتی نخواستی که تکون بخوری. الهی من فدات بشم.

وقتی برگشتیم از دیدن خونه و بابایی و کیش و ماشین و دوچرخه تو ... همه چی خیلی خوشحال شدی و ذوق میکردی شدید.. چند روز بعدش از اداره که اومدیم نشستیم تخت حیاط میخواستم بهت شله زرد بدم. درش که باز شد با جیغ و هیجان و اشتیاق و ذوق زدگی خیلی زیاد گفتی: واااای مامانی ازینا که خونه عمو خوردیمااااا!! یادته؟ یادت میاد؟ (یه روز بهبهان خونه عمو براشون نذری شله زرد آورده بودن و خوشمزه بود شما هم حسابی خورده بودی.) عزیز دلم هنوز خوب یادت مونده بود .  بعدم که کاسه شله زرد رو نچ نچ کنان برداشتی و پاشدی بری. پرسیدم آیاتای کجا میری؟ گفتی میخوام برم خونه آقای گودرزی با هم بخوریم. خلاصه قسم و آیه که الان آقای گودرزی خونه نیست.(همکار من که خیلی دوستت داره و هر وقت میای اداره بهت بستنی و خوراکی های دیگه میده و باهات موش موشکی بازی میکنه چند تا خونه اونورتر از ماست و درست خونشون رو بلدی و خودت میری.) چند روز پیشم بابایی یه لحظه ازت غافل میشه میبینه توی حیات نیستی، خودشو آقا نعیم میان دنبالت دو طرف کوچه پیدات نمیکنن، بعد می بینن که خودت خوشحا و خندان از خونه آقای گودرزی میای. بابایی هم عصبانی بوده بهش میگی بابایی آقای گودرزی خونه نبود.

این روزها سرشار از محبت و مهربونی هستی و اونقدر انرژی مثبت داری که هرکسی با هر سطح انرژی منفی رو از حال خودش میاری بیرون. با من میای ورزش و حسابی همه دوستت دارن و مخصوص خودت از خونه خوراکی میارن بهت میدن. یه دختر بچه دیگه هم با مامانش میاد ولی اون غر غروئه و هی گریه میکنه. شما هم بهش میگی گریه نکن مامانت داره برزش (ورزش) میکنه.. متاسفانه مامان این دختر بچه براش خوراکی های خوبی نمیاره مثلا آبمیوه پاکتی با کیک بسته بندی میاره که من هیچوقت برای شما نمیخرم. یا شربت میزنه میریزه توی شیشه شیر... خلاصه یه کارایی!!!! یه روز شما بهانه گرفتی که آبمیبه (آبمیوه) میخوای. چون از نی خوشت میاد و آبمیوه رو بخاطر با نی خوردنش دوست داری. اون بچه هم که اصلا محل به خوراکیهاش نمیذاشت، تا دید شما داری بهانه میگیری مثل شمر اومد نشست بالای آبمیوه و کیکش. منم اومدم بهت گفتم این ها مال دوستته و ما اجازه نداریم ازشون بخوریم. اگه دختر خوبی باشی یه بار برات میخرم. اما گریه می کردی و البته بیشتر بهت برخورده بود رفتار اون دختره. همه بچه ها هم از گریه شما ناراحت بودن و مربی می پرسید آیاتای چرا گریه میکنه. منم مثل یک مادر خیلی منطقی میگفتم موضوع رو. به هرحال بعد از 10 دقیقه خودت آروم شدی و اونم خوراکیهاشو تند تند برد یه جای دیگه و تنهایی خورد. شما هم یه بسته بادام زمینی داشتی. دستت بود. صبر کردی وقتی دختره برگشت پیشت باز کردی و به اونم دادی و با هم خوردید. به همه بچه ها نشون دادم گفتم ببینید دختر من چقدر منش قشنگی داره. خدایی خیلی بخشنده و پاک و مهربونی.. عاشقتم.

صبح ها زودتر داریم میریم مهد و خاله شبنم خیلی ازت راضیه. کارای جالبی میکنی و گاهی البته خیلی متفاوت از هم کلاسیهات و همسن و سالات.. یه روز صبح خواب بودی و بردمت مهد.. دم در بیدار شدی و رفتی بغل خانم آقاصی. شبنم جون تعریف کرد که همون روز رفتی کلاست و با صدای شاد و بلند به تک تک بچه ها سلام و صبح بخیر گفتی. مثلا سلام سینا صبح بخیر. سلام ترنم صبح بخیر. تازه میگفت به بعضی هاشونم گفتی خوب خوابیدی؟ خیلی خندیدم و خوشحال شدم زیااااد..

خاطرات روزانه ت رو یه جایی توی موبایلم نوشتم که به لطف تاچ قوی و اتفاقات یهوویی، پاک شد. خیلی موراد بامزه ای بودن.باید فکر کنم و کم کم یادم بیاد بنویسم.شعر های خوب زیادی یاد گرفتی که یه پست بهشون اختصاص میدم. خیلی خوب هم می خونیشون. یه شعر سلام هست که هم کوتاه هم خوشت میاد، زیاد میخونی. دیروز داشتی تند تند برای عروسکات میخوندی و دوباره از اول. من و بابایی هم توی هال اونقدر به صدات خندیدیم....

جدیدا وقتی کسی زنگ میزنه میخواد با شما صحبت کنه میگی من باهاش صحبت کردم، یا من تازه باهاش صحبت کردم. یا اینکه بهت میگیم برو دسشویی میگی من جیش کردم. یا من تازه رفتم دسشویی. خیلی خنده داره واقعا..

از بهبهان که برگشتیم متاسفانه یاد گرفت بودی هر جواب تاییدی رو میگفتی: ها. منم کلی عصبانی می شدم و با بابایی افتادیم به جون این ها گفتنت. یا مثلا وقتی یه چیزی میگفتیم که متوجه نمیشدی مثل خودمون که میگی ها؟ شما هم میگفتی ها؟ بابایی هم جدی بهت تذکر داد. خلاصه اون جواب ها که درست شد به تعدای آره و تعداد کمی بله تقسیم شد. الان بیشتر از یک هفته س که وقتی چیزی رو متوجه نمیشی خیلی خیلی خیلی قشنگ میگی بله؟ الهی من فدات بشم.

فقط چند تا دونه عکس آماده کردم برای این پست بقیه رو بعدا میزارم. باید عکسهای گوشی بابایی رو هم خالی کنم و از بینشون انتخاب کنم.

 

 

 

 

بازم میزارم به زودی..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

z
7 دی 92 18:47
فقط همینو می تونم بگم: چه عجب! دختر تو نمیگی ما دلمون تنگ میشه؟!
مادر آیاتای
پاسخ
حق داری زهرا جون. منم که نوشتم دلیلشو. اصن .....
شهرزاد
9 دی 92 23:18
خوش بحال بهبهانیا!عزیزم فدای شیرین زبونیات.خداتورو حفظ کنه.بوس
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی خاله شهرزاد جون..
mAhyA
10 دی 92 15:05
با سلام رسما دیوانگی خودم رو با دیدن عکس سوم این پست اعلام می کنم
صونا
13 دی 92 0:01
یعنیییییی الان من یه ربعی میشه فقط دارم فکرمیکنم از چی بنویسم که چیزی ازقلم نیفته.آخرم به هیچ نتیجه ای نرسیدم اول تایادم نرفته ازهمه مهمتر فرزانه جون کی تصادف کردی؟؟چییزیت شده بود که؟؟
مادر آیاتای
پاسخ
جونم صونا. نه اشتباه تایپیه. درستش میکنم. عموم تصادف کرده بود عزیزم.
صونا
13 دی 92 0:11
پرتره دومی شاهکاریه براخودش پاکی و مهربوونیه تو نگاهش اولین چیزیه که آدمو جذب میکنه.امییدوارم هیییچوقت.هیچ محرکی نتونه تغییرش بده عاشششششقشم
مادر آیاتای
پاسخ
مرسی صونا جونم.
فریماه جون
13 دی 92 16:17
عااالی بود. ای جان به دختری و مادری مهلبون. دستت درد نکنهبوووووس برای دختریمادری ادبیاتت مثه همیشه بوده. نه اینکه مدتی دور از میادین نبودی.اندر احوالات دختری وریزه های شیرین کاری وشیرین زبونیش کم نوشتی.
مادر آیاتای
پاسخ
آره دقیقا. یه کم بزرگ شده مات و مبهوت می مونیم. تا بیام به خودم بیام و بنویسم می بینم خیلی گذشته و چی بنویسم!! هر چی دفتر یادداشت میزارم دم دست برای یادداشت نکته ها، خودش ردیفش میکنه! باید تو موبایلم بنویسم به روش درستش.
بارون
13 دی 92 21:46
وووووووووووووووووووووووووووووووی عاشقتم دخی
مانی محیا
18 دی 92 12:55
خوی بیاید تهران ماموریت دیگه....
مادر آیاتای
پاسخ
ای بابا نمیزارن که!!