آیاتای یک سال و نیمه شد.
سلام دخترم، دختر ماه گونه ام.
بعد از زمان تقریبا طولانی اومدم شرح حالت رو توی سه هفته گذشته برات بنویسم.
یک هفته قبل از تعطیلات عاشورا، پدر برای مأموریت رفتن تهران و ما تنها موندیم به مدت 8 روز. خیلی بهانه پدر رو میگرفتی و زمان و مکان هایی که اسمشو میاوردی و بابا جون باباجون راه مینداختی اشک آدمو در می آورد. جلوتر توضیح میدم.
شب اول که پدر رفت فرودگاه، من داشتم کارامو می کردم که دیدم شما هی فنجون و وسایل چایخوری چینی اسباب بازیتو می زنی زمین. کلا از این صدا خیلی خوشت میاد. چند بار گفتم نکن ولی زیاد دوام نمی آورد و دوباره میزدی زمین یا به هم. تا اینکه رسیدم پیشت دیدم یه دونه شون رو زدی شکوندی و گرفتی دستت. هر دو تا دستت تا آرنج خونی مالی بود و تیکه شکسته رو گذاشته بودی دهنت و می کشیدی روی لثه هات. از تیزیش خوشت میومد. جالبه هنوز دردی حس نکرده بودی و رنگ قرمز خون برات جالب بود. سر راهت به همه جا کشیده بودی و روکش مبل و زمین و لباست و.. همه خونی بود!! سریع بردمت پیش روشویی و به سختی تونستم خون دستت رو بند بیارم. دو تا انگشت اشاره و کناریش رو عمیق بریده بودی و بعد تونستم چسب بزنم. اولین چسب رو درآوردی، دوباره چسب زدم و زود همه جا رو تمیز کردم و شستنی ها رو شستم. تازه سوزشش شروع شده بود و کلی نق و نوق کردی. تا یکی دو روز بعدشم دستات رو دور می گرفتی. خلاصه شب اول در حالیکه پدر هنوز توی فرودگاه بود گربه رو دم حجله ای کشتی..
چند روزی که گذشت خیلی انرژیت کم شد و هر آقایی رو بیرون می دیدی میگفتی باباجون؟ منم دلم می گرفت !! یا توی راهرو هر صدایی می اومد می گفتی بابایی؟ کلی دلتنگ بودی و بی حوصله. چند شب بعدش یعنی پنج شنبه میشد روز هفتم محرم. خاله سمیه نذر شیر داشت که توی مراسم شیرخواره های علی اصغر پخش کنه. ما و سمانه جون و مامانش و خاله زینب و نی نی کوچولوش هم رفتیم. اونجا به شما یه دست لباس سبز و هدبند قرمز هدیه دادن ولی من به شما نپوشوندم. البته یه عکس از اون هدبند قرمزه گرفتم که عکسهای اون روز از نی نی های زیادی که بودن رو به همراه عکس شما توی پست بعدی می ذارم. اون روز شما بعداز ظهر رفتی پیش همکار مادر (عمو گودرزی) خیلی دوستش داری و زود می پری بغلش. بعد از یه ربع اومدم دنبالت و اونجا رو دوست داشتی یک ساعتی موندیم و اونجا عصرونه ای که برات توی کیفت گذاشته بودم رو خوردی و خیلی دوست داشتی. فردا شبش که میشد شب تاسوعا و فرداش عمو گودرزی نذری آبگوشت داشت، با دوستای مادر رفتیم بهشون کمک کنیم. اونجا شما خیلی هله هوله خوردی مخصوصاً پاپ کورن و شام هم ماکارونی خوب خوردی. برای رفع خستگی رفتیم توی خیابون یه چرخی بزنیم و برگردیم دوباره کمک رو ادامه بدیم. شما رو هم داشتیم با کالسکه می بردیم. به اصرار شیر خوردی و طبیعتاً اینهمه خوردنی پشت سر هم باعث رودل شد و هنوز نرسیده کلی بالا آوردی. با سرعت هرچه تمام تر اومدیم خونه و شما رو حموم کردم و لباسای کثیفت رو شستم و دوباره رفتیم بیرون. خیلی جالب بود چون دستات و کالسکه ت همه کثیف شده بود، دستاتو از خودت با فاصله نگه داشته بودی، رسیدیم خونه میخواستم بغلت کنم، اشاره میکنی به دستات که یعنی دستام کثیفن. منم سریع بردمت حموم و کلی شاد شدی. فرداش هم از صبح زود پاشدم مشغول کالسکه شستن !!!!!
یکی دو هفته س یاد گرفتی خودتو میندازی زمین میگی : اووفتاااد . البته میندازی زمین که نه. ازونجایی که خیلی مواظب خودت هستی و با احتیاط رفتار می کنی، میخوابی و میگی اووفتـــــاد.. خیلی بامزه. البته من به پدر گفتم لطفاً ذوق نکن و به این حرکت توجه نکن. چون این روش بچه ها رو که جلوی مهمون خودشونو لوس میکنن و میفتن زمین و ... دوست ندارم.
خیلی جالب با بازیهای گوشی من بازی میکنی. اگه اون نباشه اصلا توی صندلی ماشین نمی شینی. ازونجایی که عادت کرده بودی بشینی کنار من روی صندلی و اشاره می کردی به کمربند و می کشیدی جلو که برات ببندم، به پدر گفتم حتما باید توی دو سه ماه باقیمانده تا عید عادت کنی به نشستن توی صندلیت چون خسته کننده و خطرناکه که بخوای بغل اونی که کنار راننده میشینه، بشینی.
وقتی حدس می زنم گرسنه شده باشی، میپرسم آیاتای غذا می خوری؟ اگه گرسنه باشی که پامیشی میری وسط آشپزخونه می ایستی یا دست منو می گیری با خودت می بری و هی میگی :گــــذا گـــــذا .. اگه گرسنه نباشی هم حرف تو حرف میاری .. غذا خوردنت بد نیست اما بعضی روزا بهتره و بعضی روزا ناامید کننده س. امان از وقتی که غذا داغ باشه، کلی عصبانی می شی و حتما می ریزیش بیرون. اجازه داریم قاشق قاشق خنک کنیم اما اگه با دست یا وسیله دیگه ای بخوایم کل بشقاب غذا رو باد بزنیم خنک بشه، عصبانی می شی و با اون غرولندی که میکنی و ما نمی فهمیم موضوع چیه، دستمونو میزنی کنار. بعضی وقتا هم که از غذاخوردن فرار می کنی، یکی از عروسکا وارد بازی میشه و یه قاشق به اون غذا میدیم، یه قاشق به شما. بعضی وقتا هم مشاهده میشه که در حین بازی به عروسکات غذا میدی. فدات شم الهی.
برای اولین بار نشد واکسنت رو تو تاریخ خودش یعنی دهم بزنیم. چون دهم جمعه بود و شنبه مراجعه کردیم. اول که رفتیم اتاق پایش و قد و وزنت رو گرفتن. خیلی خیلی بیقراری کردی و من اصلا به اندازه های بدست اومده و ثبت شده توی پرونده ت مطمئن نیستم. بعدشم رفتیم اتاق واکسیناسیون. یه قطره خوراکی و دو تا آمپولی توی دست راست و پای چپ داشتی. خوراکی رو که اونقدر ادا اطوار در آوردی که آخر تونستی بالا بیاری و ناچار شدیم نیم ساعت معطل بشیم که دوباره قطره رو بهت بدن. اون دو تا واکسن آمپولی رو هم که آنچنان گریه زاری راه انداختی که من و پدرت شوکه شده بودیم. بعد از بالا آوردن رفتیم توی سرویس بهداشتی صورتت رو شستیم و لباستو تمیز کردیمو با دستمال صورتت رو خشک کردم و بعد مشغول نوازشت شدم و قربون صدقه، این وسط همچنان که داری گریه میکنی، با یه دستت دستمال رو خیلی عادی از دست من کشیدی و دماغتو تمیز میکنی و همچنان غر غر ... ازونجا فهمیدم که کلی از گریه هات نمایشیه .تو فاصله ای که نشستیم تا حالت خوب بشه ،هر انسان روپوش سفیدی از کنارمون رد میشد جیــــــــــــــــــــــــغ می کشیدی و دستاتو به نشانه اعتراض تکون تکون می دادی. نمیدونم این چیزا رو از کجا میدونید شما بچه ها!!! احتمالا جزو غریزی هاست، چون اصلا فکر نمیکنم اکتسابی باشه. دیشب احساس کردیم بدنت داره گرم میشه، قطره استامینوفن آوردم بدم، از دور منو دیدی پاشدی نه نه کردی و نشون دادی حرفشم نزنیم باهات. پدر هم ناچاراً خوابوندت و دماغتو گرفتیم که مجبور شی با نفس از راه دهن قورتش بدی، خیلی خطرناکه اما بهتر از این بود که تب کنی و خطر یه جور دیگه تهدید کنه. اولا که تا اونجایی که پوست صورتت یاسی رنگ شد تحمل کردی و نفس نکشیدی که دارو رو قورت ندی!!! بعدشم من دو تا دونه پفک با خودم آورده بودم که زود بهت بدم بخوری مزه دهنت عوض بشه وگرنه میدونستم الساعه با یه اشاره بالا میاری. در حین گریه کردن از رفتار ناجوانمردانه والدین، پفک ها رو شناختی و از من گرفتی و چاشنی گریه هر دو رو با یه اشاره قورت دادی .. بعدم در حالیکه همچنان داشتی گریه می کردی با یه دست به روی اپن آشپزخونه اشاره می کنی و با اون یکی دستت هم اشاره میکنی به خودت یعنی بیار بده به من. با هزار ترفند از یادت بردیم موضوع رو.شب هم تا صبح، زود زود میومدم بالا سرت و حواسم بود تب نداشته باشی. تب خیلی بالایی نداشتی طوریکه نذاره بخوابی، بیشتر ناله هات تا صبح به خاطر این بود که میخواستی غلت بزنی (طبق عادتت میخواستی روی شکم بخوابی و پشتت رو بدی بالا) و عضله پای چپت از یه طرف و بازوی دست راستت از طرف دیگه درد می گرفت. امروز رو مرخصی گرفته بودم که اگه تب داری بمونم پیشت خونه. صبح تا هشت و نیم خوابیدی و وقتی بیدار شدی به دلیل زیاد خوردن شیر از شب تا صبح، جاتو خیس کرده بودی. پاتم که جای واکسنت درد می کرد، مثل پیرزنا با کلی آخ و اوخ پامی شدی و کج کج و دولا دولا راه می رفتی. اول صبحی سرحال بودی تقریباً، بردمت حموم و با اسفنج جدیدت حمومت کردم و بهت خوش گذشت. موقع پوشوندن، یه ش.ی.ا.ف می خواستم برات بزارم، آنچنان جیغ و ویغی راه انداختی که دستپاچه شده بودم، یکی رو خراب کردی و انداختم دور و یکی دیگه آوردم و به هر سختی بود برات استفاده کردم. همچنان گریه می کردی. بهت میگم آیاتای تموم شد، اجازه بده لباس بپوشیم، دست از جیغ کشیدن بر نمی داشتی. بهت گفتم پس من میرم دستامو بشورم و بیام. من که از اتاق رفتم بیرون ساکت شدی، دوباره که برگشتم شروع کردی به گریه کردن.. شانس ما مادراست دیگه!!!! خلاصه یه لباس نو برای جایزه ت بهت پوشوندم و حاضر شدیم و رفتی مهد.
عکسهای این چند روز رو برات میزارم.
اینجا در حال سرک کشیدنی، چیزی هم دیدی دخترم؟
فندق کوچولوی خوشمزه، دوستت دارم. وقتی احساساتی میشی، لباتو غنچه میکنی و میای پیشمون و بوس میدی میخوام بخورمت.
ای جووووونم، عزیز دلم.
در حال بازی با صندلیت ..
خاله قزی ما رو ببین..
عزیزم توی عکس زیر حاضر شدی بریم گردش، کوله پشتی که مهدی جون برات خریده رو کافیه ببینی، باید بندازی روی دوشت و تا برگردیم خونه هم درش نمیاری، با همونم میشینی تو ماشین. الهی من قربونت برم. نمیدونم از کجا کوله پشتی انداختن یاد گرفتی؟!! یعنی اینم غریزیه؟ چطور ممکنه؟
توی عکس زیر هم که مربوط به روز جمعه س و حال و هوای بارونیه جزیره زیبای کیش، پنجره های بزرگ رو باز کردیم و شما داری اونجا از هوا لذت می بری و بارون رو با تعجب نشون می دی و ماشین و بقیه چیزایی که بیرون می بینی.
هیجانت تبدیل به سکوت شده و داری بیرون رو نگاه می کنی. آخه چقدر خانووومی!!!
با پدر رفتی بیرون هواخوری، هنوز نم نم بارون میاد. با اخم نگاه میکنی و کمی هم تعجب. چون نمیدونی اینایی که میخوره به سرت چیه.
همیشه به گردش در روزهای خوب و زیبای خداوند. بای بای
اینم عکس داغ تنوری از شما دختر گلم که پای واکسن زده رو یه جور دیگه نگه میداری و نشستی داری داستان های کلیله و دمنه می بینی.
فعلا بیشتر از این چیزی به ذهنم نمی رسه و هم اینکه پدر شما رو برده بیرون گردش تا من بتونم برات این مطلب رو بزارم، میدونم داره بهت خوش می گذره اما پدر خسته ست و من باید این پست رو تموم کنم و بقیه ش رو بزارم برای بعد تا شما برگردید خونه. عجب اوضاعی داریم از دست آیاتای و علاقه ش به کامپیوتر!!!دوستت داریم یه عالمه.
امیدوارم خودت و دوستای گلمون که خیلی بهمون لطف دارن و میان نوشته هامونو عکسای شما رو می بینن راضی باشن. دوستتون داریم.