آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 29 روز سن داره

دخترم آیاتای

آیاتای یک سال و نیمه شد.

1391/9/12 21:45
نویسنده : مادر آیاتای
2,044 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم، دختر ماه گونه ام.

بعد از زمان تقریبا طولانی اومدم شرح حالت رو توی سه هفته گذشته برات بنویسم.

یک هفته قبل از تعطیلات عاشورا، پدر برای مأموریت رفتن تهران و ما تنها موندیم به مدت 8 روز. خیلی بهانه پدر رو میگرفتی و زمان و مکان هایی که اسمشو میاوردی و بابا جون باباجون راه مینداختی اشک آدمو در می آوردگریه. جلوتر توضیح میدم.

شب اول که پدر رفت فرودگاه، من داشتم کارامو می کردم که دیدم شما هی فنجون و وسایل چایخوری چینی اسباب بازیتو می زنی زمین.  کلا از این صدا خیلی خوشت میاد. چند بار گفتم نکن ولی زیاد دوام نمی آورد و دوباره میزدی زمین یا به هم. تا اینکه رسیدم پیشت دیدم یه دونه شون رو زدی شکوندی و گرفتی دستت. هر دو تا دستت تا آرنج خونی مالی بود و تیکه شکسته رو گذاشته بودی دهنت و می کشیدی روی لثه هات. از تیزیش خوشت میومد. جالبه هنوز دردی حس نکرده بودی و رنگ قرمز خون برات جالب بود. سر راهت به همه جا کشیده بودی و روکش مبل و زمین و لباست و.. همه خونی بود!! سوالسریع بردمت پیش روشویی و به سختی تونستم خون دستت رو بند بیارم. دو تا انگشت اشاره و کناریش رو عمیق بریده بودی و بعد تونستم چسب بزنم. اولین چسب رو درآوردی، دوباره چسب زدم و زود همه جا رو تمیز کردم و شستنی ها رو شستم. تازه سوزشش شروع شده بود و کلی نق و نوق کردی. تا یکی دو روز بعدشم دستات رو دور می گرفتی. خلاصه شب اول در حالیکه پدر هنوز توی فرودگاه بود گربه رو دم حجله ای کشتی..کلافه

چند روزی که گذشت خیلی انرژیت کم شد و هر آقایی رو بیرون می دیدی میگفتی باباجون؟ منم دلم می گرفت !! یا توی راهرو هر صدایی می اومد می گفتی بابایی؟ کلی دلتنگ بودی و بی حوصله. چند شب بعدش یعنی پنج شنبه میشد روز هفتم محرم. خاله سمیه نذر شیر داشت که توی مراسم شیرخواره های علی اصغر پخش کنه. ما و سمانه جون و مامانش و خاله زینب و نی نی کوچولوش هم رفتیم. اونجا به شما یه دست لباس سبز و هدبند قرمز هدیه دادن ولی من به شما نپوشوندم. البته یه عکس از اون هدبند قرمزه گرفتم که عکسهای اون روز از نی نی های زیادی که بودن رو به همراه عکس شما توی پست بعدی می ذارم. اون روز شما بعداز ظهر رفتی پیش همکار مادر (عمو گودرزی) خیلی دوستش داری و زود می پری بغلش. بعد از یه ربع اومدم دنبالت و اونجا رو دوست داشتی یک ساعتی موندیم و اونجا عصرونه ای که برات توی کیفت گذاشته بودم رو خوردی و خیلی دوست داشتی. فردا شبش که میشد شب تاسوعا و فرداش عمو گودرزی نذری آبگوشت داشت، با دوستای مادر رفتیم بهشون کمک کنیم. اونجا شما خیلی هله هوله خوردی مخصوصاً پاپ کورن و شام هم ماکارونی خوب خوردی. برای رفع خستگی رفتیم توی خیابون یه چرخی بزنیم و برگردیم دوباره کمک رو ادامه بدیم. شما رو هم داشتیم با کالسکه می بردیم. به اصرار شیر خوردی و طبیعتاً اینهمه خوردنی پشت سر هم باعث رودل شد و هنوز نرسیده کلی بالا آوردی. با سرعت هرچه تمام تر اومدیم خونه و شما رو حموم کردم و لباسای کثیفت رو شستم و دوباره رفتیم بیرون. خیلی جالب بود چون دستات و کالسکه ت همه کثیف شده بود، دستاتو از خودت با فاصله نگه داشته بودی، رسیدیم خونه میخواستم بغلت کنم، اشاره میکنی به دستات که یعنی دستام کثیفن. منم سریع بردمت حموم و کلی شاد شدی. فرداش هم از صبح زود پاشدم مشغول کالسکه شستن ناراحت!!!!!

یکی دو هفته س یاد گرفتی خودتو میندازی زمین میگی : اووفتاااد . البته میندازی زمین که نه. ازونجایی که خیلی مواظب خودت هستی و با احتیاط رفتار می کنی، میخوابی و میگی اووفتـــــاد.. خیلی بامزهنیشخند. البته من به پدر گفتم لطفاً ذوق نکن و به این حرکت توجه نکن. چون این روش بچه ها رو که جلوی مهمون خودشونو لوس میکنن و میفتن زمین و ... دوست ندارم.

خیلی جالب با بازیهای گوشی من بازی میکنی. اگه اون نباشه اصلا توی صندلی ماشین نمی شینی. ازونجایی که عادت کرده بودی بشینی کنار من روی صندلی و اشاره می کردی به کمربند و می کشیدی جلو که برات ببندم، به پدر گفتم حتما باید توی دو سه ماه باقیمانده تا عید عادت کنی به نشستن توی صندلیت چون خسته کننده و خطرناکه که بخوای بغل اونی که کنار راننده میشینه، بشینی.

وقتی حدس می زنم گرسنه شده باشی، میپرسم آیاتای غذا می خوری؟ اگه گرسنه باشی که پامیشی میری وسط آشپزخونه می ایستی یا دست منو می گیری با خودت می بری و هی میگی :گــــذا گـــــذا .. اگه گرسنه نباشی هم حرف تو حرف میاری .. غذا خوردنت بد نیست اما بعضی روزا بهتره و بعضی روزا ناامید کننده س. امان از وقتی که غذا داغ باشه، کلی عصبانی می شی و حتما می ریزیش بیرون. اجازه داریم قاشق قاشق خنک کنیم اما اگه با دست یا وسیله دیگه ای بخوایم کل بشقاب غذا رو باد بزنیم خنک بشه، عصبانی می شی و با اون غرولندی که میکنی و ما نمی فهمیم موضوع چیه، دستمونو میزنی کناراز خود راضی. بعضی وقتا هم که از غذاخوردن فرار می کنی، یکی از عروسکا وارد بازی میشه و یه قاشق به اون غذا میدیم، یه قاشق به شما. بعضی وقتا هم مشاهده میشه که در حین بازی به عروسکات غذا میدی. فدات شم الهی. قلب

برای اولین بار نشد واکسنت رو تو تاریخ خودش یعنی دهم بزنیم. چون دهم جمعه بود و شنبه مراجعه کردیم. اول که رفتیم اتاق پایش و قد و وزنت رو گرفتن. خیلی خیلی بیقراری کردی و من اصلا به اندازه های بدست اومده و ثبت شده توی پرونده ت مطمئن نیستم. بعدشم رفتیم اتاق واکسیناسیون. یه قطره خوراکی و دو تا آمپولی توی دست راست و پای چپ داشتی. خوراکی رو که اونقدر ادا اطوار در آوردی که آخر تونستی بالا بیاری و ناچار شدیم نیم ساعت معطل بشیم که دوباره قطره رو بهت بدن. اون دو تا واکسن آمپولی رو هم که آنچنان گریه زاری راه انداختی که من و پدرت شوکه شده بودیم. بعد از بالا آوردن رفتیم توی سرویس بهداشتی صورتت رو شستیم و لباستو تمیز کردیمو با دستمال صورتت رو خشک کردم و بعد مشغول نوازشت شدم و قربون صدقه، این وسط همچنان که داری گریه میکنی، با یه دستت دستمال رو خیلی عادی از دست من کشیدی و دماغتو تمیز میکنی و همچنان غر غر ... ازونجا فهمیدم که کلی از گریه هات نمایشیه تعجب.تو فاصله ای که نشستیم تا حالت خوب بشه ،هر انسان روپوش سفیدی از کنارمون رد میشد جیــــــــــــــــــــــــغ می کشیدی و دستاتو به نشانه اعتراض تکون تکون می دادی. نمیدونم این چیزا رو از کجا میدونید شما بچه ها!!! احتمالا جزو غریزی هاست، چون اصلا فکر نمیکنم اکتسابی باشه. دیشب احساس کردیم بدنت داره گرم میشه، قطره استامینوفن آوردم بدم، از دور منو دیدی پاشدی نه نه کردی و نشون دادی حرفشم نزنیم باهات. پدر هم ناچاراً خوابوندت و دماغتو گرفتیم که مجبور شی با نفس از راه دهن قورتش بدی، خیلی خطرناکه اما بهتر از این بود که تب کنی و خطر یه جور دیگه تهدید کنه. اولا که تا اونجایی که پوست صورتت یاسی رنگ شد تحمل کردی و نفس نکشیدی که دارو رو قورت ندی!!!اوه بعدشم من دو تا دونه پفک با خودم آورده بودم که زود بهت بدم بخوری مزه دهنت عوض بشه وگرنه میدونستم الساعه با یه اشاره بالا میاری. در حین گریه کردن از رفتار ناجوانمردانه والدین، پفک ها رو شناختی و از من گرفتی و چاشنی گریه هر دو رو با یه اشاره قورت دادی .. بعدم در حالیکه همچنان داشتی گریه می کردی با یه دست به روی اپن آشپزخونه اشاره می کنی و با اون یکی دستت هم اشاره میکنی به خودت یعنی بیار بده به من. با هزار ترفند از یادت بردیم موضوع رو.شب هم تا صبح، زود زود میومدم بالا سرت و حواسم بود تب نداشته باشی. تب خیلی بالایی نداشتی طوریکه نذاره بخوابی، بیشتر ناله هات تا صبح به خاطر این بود که میخواستی غلت بزنی (طبق عادتت میخواستی روی شکم بخوابی و پشتت رو بدی بالا) و عضله پای چپت از یه طرف و بازوی دست راستت از طرف دیگه درد می گرفت. امروز رو مرخصی گرفته بودم که اگه تب داری بمونم پیشت خونه. صبح تا هشت و نیم خوابیدی و وقتی بیدار شدی به دلیل زیاد خوردن شیر از شب تا صبح، جاتو خیس کرده بودی. پاتم که جای واکسنت درد می کرد، مثل پیرزنا با کلی آخ و اوخ پامی شدی و کج کج و دولا دولا راه می رفتی. اول صبحی سرحال بودی تقریباً، بردمت حموم و با اسفنج جدیدت حمومت کردم و بهت خوش گذشت. موقع پوشوندن، یه ش.ی.ا.ف می خواستم برات بزارم، آنچنان جیغ و ویغی راه انداختی که دستپاچه شده بودم، یکی رو خراب کردی و انداختم دور و یکی دیگه آوردم و به هر سختی بود برات استفاده کردم. همچنان گریه می کردی. بهت میگم آیاتای تموم شد، اجازه بده لباس بپوشیم، دست از جیغ کشیدن بر نمی داشتی. بهت گفتم پس من میرم دستامو بشورم و بیام. من که از اتاق رفتم بیرون ساکت شدی، دوباره که برگشتم شروع کردی به گریه کردن.. شانس ما مادراست دیگه!!!! خلاصه یه لباس نو برای جایزه ت بهت پوشوندم و حاضر شدیم و رفتی مهد.

عکسهای این چند روز رو برات میزارم.

اینجا در حال سرک کشیدنی، چیزی هم دیدی دخترم؟

 

فندق کوچولوی خوشمزه، دوستت دارم. وقتی احساساتی میشی، لباتو غنچه میکنی و میای پیشمون و بوس میدی میخوام بخورمت.

 

ای جووووونم، عزیز دلم.

 

در حال بازی با صندلیت ..

 

خاله قزی ما رو ببین..

 

عزیزم توی عکس زیر حاضر شدی بریم گردش، کوله پشتی که مهدی جون برات خریده رو کافیه ببینی، باید بندازی روی دوشت و تا برگردیم خونه هم درش نمیاری، با همونم میشینی تو ماشین. الهی من قربونت برم. نمیدونم از کجا کوله پشتی انداختن یاد گرفتی؟!! یعنی اینم غریزیه؟ چطور ممکنه؟

 

توی عکس زیر هم که مربوط به روز جمعه س و حال و هوای بارونیه جزیره زیبای کیش، پنجره های بزرگ رو باز کردیم و شما داری اونجا از هوا لذت می بری و بارون رو با تعجب نشون می دی و ماشین و  بقیه چیزایی که بیرون می بینی.

 

هیجانت تبدیل به سکوت شده و داری بیرون رو نگاه می کنی. آخه چقدر خانووومی!!!

 

با پدر رفتی بیرون هواخوری، هنوز نم نم بارون میاد.  با اخم نگاه میکنی و کمی هم تعجب. چون نمیدونی اینایی که میخوره به سرت چیه.

 

همیشه به گردش در روزهای خوب و زیبای خداوند. بای بای بای بای

 

اینم عکس داغ تنوری از شما دختر گلم که پای واکسن زده رو یه جور دیگه نگه میداری و نشستی داری داستان های کلیله و دمنه می بینی.

 

فعلا بیشتر از این چیزی به ذهنم نمی رسه و هم اینکه پدر شما رو برده بیرون گردش تا من بتونم برات این مطلب رو بزارم، میدونم داره بهت خوش می گذره اما پدر خسته ست و من باید این پست رو تموم کنم و بقیه ش رو بزارم برای بعد تا شما برگردید خونه. عجب اوضاعی داریم از دست آیاتای و علاقه ش به کامپیوتر!!!دوستت داریم یه عالمه.

امیدوارم خودت و دوستای گلمون که خیلی بهمون لطف دارن و میان نوشته هامونو عکسای شما رو می بینن راضی باشن. دوستتون داریم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (33)

مامان ساجده
12 آذر 91 21:52
سلام عزیزم متین تو مسابقه نی نی های فشن شرکت کرده اگر به این ادرس برید و بهش رای بدید ممنون میشم با تشکر
کد عکس 0026
در ضمن ميتونيد به متين دو بار راي بديد
http://ninimod.niniweblog.com
تا پنج شنبه مهلت داره



بله میرم یک بار رای میدم.
zahra
12 آذر 91 23:05
چه عجب خانوم دلمون تنگ شد بود! البته چندروز پیش چندتا از عکساشا یه جای دیگه! دیدم یه کم دلم وا شد!. کلا خسته نباشی عزیزم. عکسهای آیاتای جانم مثل همیشه هوش از سر آدم می برد. خوردنی دیگه. اون اول پستا اگه آقای امین بخونه دیگه مأموریت نمی ره به جان خودم! من می خواستم ازهمینجا ازش خواههش کنم!



ممنون زهرا جون. واقعا خودشم تصمیم گرفته نره دیگه. یا حداقل اینقدر طولانی نباشه.
آرچلیک
13 آذر 91 0:30
سلام و شب خوش . لااقل بعد 23 روز نبودن با دست پر اومدین خیلی جالب بود هم متن و هم عکساش خیلی باحال و ناز بودن . آیاتای نازم رو دیگه نگو و نپرس خودش که درحد تیم ملی هستش .بهرحال پست خیلی قشنگی بود مرسی بقول بعضی ها دلمون وا شد شب بخیر .


ممنون. شما مثل همیشه به ما لطف دارید.
مامان کوروش
13 آذر 91 7:51
فرزانه جون چه عجـــــــــــــــب
عزیزم چقدر تنهایی برات سخت گذشته ، این خانم خوشگل چه کارا که نکرده
وقتی دیدیم اون تیکه شکسته رو به لثه اش می کشیده دلم ریش شد ، اخه این چه کاریه خوشمزه
کوروش هم خیلی بالا می اره فرزانه ، منو بیچاره کرده تا یک کم گریه می کنی حالش بد میشه . می خوام ببرمش دکی اش ببینم چی می گه
هیجده ماهگی خانومی هم مبارک باشه
خیلی خیلی واکسن بدیه این واکسن ، قربونش برم که پاش درد می کرده
وااااای فزرانه عاشق اون عکسشم که از لای در نگاه می کنه اگه اجازه بدی سیوش کنم


ممنون فریماه جون. خوندی دیدی چه بساطی داشتم دیگه..!! اوضاعی بود به قول اون پیج ف.ی.س بوک: اصن یه وضی.
فداش شم کوروشی. البته بهتره تا اینکه رودل بمونه و تب کنن و... هرچند واقعا بده که آدم هی چیز میز بشوره، تشک و پتو و روکش مبل و.. بپرس از دکترش اگه نکته ای داشت که برای ما هم مفید بود بگو.
اختیار داری عزیزم، شما اینجا صاحب اختیارید.
مانی محیا
13 آذر 91 10:50
جیگر جیگر جیگر که واکسن زده و اوخ شده. مبارک باشه خانمی..


مرسی مانی محیا. دوستتون داریم
علی
13 آذر 91 12:51
سلام آیاتای جان
خیلی خوشگل شدی امیدوارم همیشه شاد و خوشگل باشی. دوستدارت علی (از طرف سینا کوچولو)


علی آقا ممنونیم شما لطف دارید. همیشه با نظراتتون ما رو خوشحال کنید.
مهرناز(مامان آرسام)
13 آذر 91 14:37
وای خداااااااااااااااااااا سلام عسیس دلم، خوشگلم، مو طلاییِ من
چقده ذوق کردم از دیدن عکسات عسلم
واااااای الهی من قربون اون "گذا گذا" گفتنت و اووفتادنت برم
آخی بمیرم بچه چه فراغی کشیده از دوریِ باباجونش
فداااااش


ممنون مهرناز جون. خدا نکنه عزیزم، خاله مهربونمون.بچه چه کشیده و مادر بچه از این وضعیت..
بارون
14 آذر 91 0:56
این همه اتفاق واسه عسلی؟
اسفند دود کن براش عزیزم
تو عکس سومی چه مظلومه
وای روسریشو ببین عزیزممممممم
چه تیپی زده آیاتای خانم ما
تعجب برا بارون
داستان های کلیله دمنه سخت نیس تو این سن؟



آره بارون عزیزم. چی بگم خواهر!!! آره خب بارون ندیده دخترم. داستان ها رو خیلی خوب و ساده و با حالت کارتون نشون داده. برای خودمم جالبن.سی دی مال بچه های همین سنه.
مامان سونیا
14 آذر 91 7:45
الهی الهی چه کار خطرناکی کرده این خانم خوشگله باز خدا جای شکرش رو باقی میگذاره خدارو شکر که به خیر گذشته و زود سر رسیدی و به خودش بیشتر از این صدمه نزده این دخملی شیطون بلا .خدا از چشم بد نگهش داره. مامانی بیرون میبری میارش حتما براش اسفند دود کن


بله واقعا خدا رو شکر. ممنونم عزیزم. چشم حتماً.
خاطره
14 آذر 91 17:06
عزیز دلم یه سال و نیمه شدنت مبارک
چه عکسای خوشگلی از آپاتای ناز گذاشتی
هزار ماشالله


ممنون عزیزم. ما لطف داری.
مامان کورش
14 آذر 91 18:01
ایاتای جون وقتی بابایی نیست شما باید مواظب مامان باشی نه که انقدر اذیتش کنی فرزانه جون میدونم تنها که هستی چقدر اذیتی میشی منم بعضی وقتا مثل تو هستم


حتما خاله، بچه های این دوره خواهر؟!باید شش نفر اونا رو بپان! برای ما زیاد پیش نمیاد، اما با وجود بچه کوچیک، همون کمش هم همه اعضای خانواده رو درگیر میکنه.
رعنا
14 آذر 91 20:58
عجب بامزست این بچه کلی خندیدم

ممنون لطف دارید.
مهدی
14 آذر 91 21:47
الهی من قربونش برم انگار همین دیروز بود به دنیا اومده بود خدا حفظش کنه.


خدا نکنه مهدی جان. واقعا شاهد بودن رشد یک بچه از اول، خیلی جالبه، چه والدین و چه اطرافیان. ممنون لطف داری.
فریماه جون
15 آذر 91 13:07
الهی عزیزم. عاشق اون شیطنت وشکستنم. خوب باید تجربه کنه دیگه. کلی ذوق کردم.
تو هنوز در حال تعجبی گلی خانم.
عزیزم واکنشش به بارون جالب بوده. نسا تفنگی مریمو که شنیدی بار اول تو بارون چقدر جیغ و ویغ کرده و هیجان زده.


عزیزم. اون واقعا تاریخ تکرار میشه س. فرشته کوچک. نشنیدم. هرچی بهشون میگم این وبلاگ رو بنویسید نمینویسن. هر چی میگم کم کم راه میفته بازم انتظار بی فایده س.
فریماه جون
15 آذر 91 13:10
هوووووووورا هیجده ماهگیت مبارک دختر گلم. یک و نیم سالگی همیشه واسم حس خاصی داشته.مرز بزرگتر شدن و ...


ممنون فدای تو. اتفاقا منم همچین حسی دارم به یک سال و نیمگی. از طرفی خوبه از طرف دیگه هم دوست ندارم معصومیت بچه ها با بزرگترشون کم میشه.
فریماه جون
15 آذر 91 13:13
مامانی عکس کم گذاشتی. البته برای سه هفته و تواین سن وسال و کارای بچه ها کلا پست کوتاهی بود و ارضا نشدیم. یه پست فقط عکس بذاربدون توضیحات تا حسابی لذت ببریم. منتظریم.


اتفاقا خودمم همینطور. دوست داشتم بیشتر بنویسم . چیزای زیادی هست که میتونستم بنویسم. باور کن وقت کم میارم. وقتی هم میتونم آیاتای نمیزاره. عکس که زیاد داره. ت اباشه ازین پستای بدون توضیح. حتما میزارم.فردا.
فریماه جون
15 آذر 91 13:22
خیلی خوبه حتی با یه سرگرمی هم بشینه توصندلیش عالیه.شما هم کوتاه نیاد و مقاوت کنید.بعضی وقتا لازمه.تارا که یادته اینقدر با فرناز عقب نشستن که دیگه واسش امری طبیعی شد. حالا پاشا هم از همون 2 ماهگی که رفتن خونشون. صندلیشو رسما گذاشتن. چون فرناز که میخواست بره بیرون راهی جز این نبود.دیگه تو سفر شیراز هم از همون اول خوابوندش همونجا هم شیر ش دادیم. خودشم بازی کرد و آواز خوند تا خوابش میبرد. اینجوری عاقلتر که بشن هم واسشون جاافتاده که جاشون جلو نیست.

آره درسته. یادته که آیاتای هم همش تو صندلیش بود اما اون چند ماهی که ماشینو فروختیم باعث شد صندلی رو یادش بره. فعلا که داریم مقاومت میکنیم. فرنازم کار خوبی کرده. اولش سخته بعدش برا همه بهتره اینجوری.
فریماه جون
15 آذر 91 13:23
بوووووووووووووووس برای آیاتای گلی


بوووووس برا فریما جونمون که یه دونه س.
فریماه جون
15 آذر 91 13:27
اون عکس کنار در عالیه. خوشم اومد. چاپش کنید. راستی حتما چند تا عکس تو صندلی ماشینی هم بگیر. به همراه کلی عکس دیگه تو پست بعدی بذار. ممنون. خسته نباشی.


وااای منم عاشقشم. مثل کارت پستالا افتاده. امین میگه باید مینوشتی در انتظار پدر... گفتم باباهای این دوره چه خودشیفته ن واللا!!!حتما چشم. ممنون.
فریماه جون
15 آذر 91 13:28
اوووه قدر حرف زدم و نظر دادم. آخه دلم حسابی تنگ شده.چیکار کنم خوووو؟


فدات شم. اتفاقا منتظر بودم بیای بخونی. میدونستم نت نداشتی. به قول سلطان عالیــــست. لطف کردی.
الان که دارم اینا رو مینویسم آیاتای جلو تلویزیون وایساده حواش به کارتونه، منو نمیبینه، با آهنگ شادش قر میده. مردم از خنده.
بارون
15 آذر 91 18:55
خوبه


فریماه جون
15 آذر 91 21:51
منم میگملااقل عکس اسم بفرستید یا لااقل هفته ای یه بار زنگ بزنید از کاراش بگید فایده ای نداشت. حالا همکه نت دارن چند بار گفتم ولی دیگه از پشتکار خودمم خسته شدم در تشویق کردن...
دفیفا منم حس بزرگ شدن و دور شدن ازعالم بچگیو دوست ندارم.
اوه در انتظار بابا. راست میگه اگه واقعیت داره بنویسش. انتظار تو چشماش موج میزنه.


همین دیگه.. واقعا هم. خسته نباشی.
نه بابا عکس رو امین خودش گرفته!!
خاطره
16 آذر 91 1:21
خیلی دوست داشتم عکس کوچیکی های آیاتای نازم رو ببینم اما آؤشیو مطالب همش نمایش نمیده
نه عزیزم من از خودم عکس نمی زارم
پس یه روز به صرف کاپوچینو دعوتت می کنم حاضری


خاطره جون از روی ماه میتونی پیداش کنی. مال یک سال پیش رو بیاری عکساش هستن. فدات شم. باشه حتما. فعلا که ما کیش هستیم و از راه دور... انشاله ویلاتون میایم و اونجا توی فضای قشنگش میشینیم کاپوچینو میخوریم ..
خاله افسانه
17 آذر 91 1:46
عزیزدلم قربووووونت برم خیلی دلمون واست تنگولیده.. عکساتو دیدیم هممون هوایی شدیم واست.. اون عکست ک توی در ایستادی ک آدمو دیوونه میکنه واست


خدا نکنه خاله جووووووونم. ما هم دلمون برای شما تنگ شده.
متین مامی ایلیا
19 آذر 91 14:41
آخی عزیزم خیلی ناراحت شدم خودت و زخمی کردی خدارو شکر که طوریت نشد
دلم برات تنگ شده بود خوشگلم


ممنون متین جان. ما هم همینطور. وبلاگ ایلیا جونو دیدم اما وقت نشد نظر بدم.
مامان مهربد
21 آذر 91 9:24
مبارکا باشه خانمی.ببوس این دخمل گلی رو


ممنون عزیزم، لطف داری خانمی.
مامان ساینا
21 آذر 91 23:02
عزیزم مثل همیشه نوشته ها عالی و زیبا بود. البته من که طی چند نوبت می یام و می خونم و بعد نظر می دم. آخه می دونی که ماشاله هر چی بزرگتر می شن کار ما سخت تر می شه.
واقعا صحنه بدی بوده اون بریدن دستش. بلا همیشه ازش دور باشه.
عکساشم عالی شدن. ماشاله چقدر خانوم رو بزرگ وخوشگل شده. خیلی زیاد می بوسمتون.


ممنون عزیزم لطف داری. میدونم درک میکنم. خیلی مثبت بخوایم درموردش نظر بدیم اینه که میخوان توی همه کارهای بزرگترا حضور داشته باشن.
وای خیلی بد بود. ولی از هولم سه سوته همه کارا رو کردم و خودش و خونه برگشت به وضعیت قبل. سخت بود.خون هم کلا جو میده به اوضاع.
ما هم شما رو میبوسیم.فدات.
محيا كوچولو
24 آذر 91 3:05
آياتاي نازنازي 18 ماهگيت مبارك منم بايد تا چند روزديگه واكسن بزنمشيرينكاريهامون خيلي شبيه همه


ممنون خاله جون. الهی. مامانی قبلش بهش قطره استامینوفن بده حتما. امیدوارم اذیت نشه و شما رو هم اذیت نکنه. خب محیا جون هم سنیم دیگه..
فریماه جون
24 آذر 91 14:40
آیاتای جان بابایی که حتما اومده به سلامتی. هر وقت وبکمو راه انداختید خبر بده بیایم میهمانی. بعدشم بریم خاله اینارو سورپرایز کنیم. باشه.؟؟؟؟؟؟؟؟؟عزیزم اون بابایی گفتنت خیلی باحاله. اصن بابایی یه حال دیگست. نسا تفنگی که فعلا عباس و مریم راه انداخته.قلدر خانم


بله فریماه جون. بازم تراژدی داشتیم تو فرودگاه موقع استقبال از باباجونش. وبکم هم نخریده و حسابی از دستش شاکی شدیم. باشه حتما میریم ازینجا میخریم وراهش میندازیم.همچین بابایی میگه که چندین بابایی از لب و لوچه ش میریزه. اونکه خیلی باحاله. دقیقا نسخه جدید نسا تفنگیه.
فریماه جون
24 آذر 91 14:42
دایی مهدی هم از عکس در انتظار خوشش اومد و همینطور از بابایی گفتنت.


فدای دایی مهدی بشم. مرسی.
یاسمن جون
25 آذر 91 19:38
سلام عزززززززززززززززززیز دلم فدات بشم خانمی خیلی بزرگ شدی عشق من دلم خیلی برات تنگ شده به امید اینکه هرچی زودتر ببینمت نفسم


مرسی یاسمن جون. منم دلم براتون تنگ شده.
arnika
15 اسفند 91 18:45
واااای من چقدر زیاد سر نزده بودم
ببخشیییید
چقدر ماه شده این گل دختر ماااا
من که هر دفعه عکساشو می بینم کیف می کنم
ببوسش از طرف من
چه حالی داشتی وقتی دیدی خودشو زخمی کرده!!!! منم تجربه اش رو دارم


خیلی خوش اومدی عزیزم. هروقت بیاید ما رو خوشحال میکنید. منم خودم مدتهاست به وبلاگ دوستان سر نزدم. کم سعادت شدم. خیلی سخت بود اون لحظه. همیشه پدرش پاشو میزاره بیرون از جزیره من به دردسر میفتم.
مامان مریم
23 اسفند 91 15:23
ماشاله خدا حفظش کنه مثل ماه میمونه از طرف من ببوسینش..


ممنون شما لطف دارید.